۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

انسان ـ چه زود ـ پیر می شود!


مهری

انسان 
ـ چه زود ـ
پیر می شود!

انسان 
ـ چه زود ـ
صدایش به سپیدی می گراید
ستارگان دهانش فرو می ریزد
چیزی از کف دریا و باد های خزانی 

چشمانش را پر می کند!
 
روح
ـ بی آنکه از پله سالیان بالا رود ـ
ناگاه
به آن کبوتر خانه نزدیک می رسد.




انسان 
ـ چه زود ـ
  پیر می‌‌ شود،
به سالیان پر ترانه کودکی باز می‌‌ گردد
بر صندلی واژگون شده‌ اش می‌‌نشیند
می‌‌ خواهد، اسب دقایق او را بردارد،

 با خود ببرد
ببرد،

 از 
 باران ها و نارنجستان های بخار آلود 
بگذرد
چهره‌ های مراقب و زمزمه دیو‌ ها را پشت سر بگذارد
بلدرچین فراموش شده را 

در جزیره‌ لیمو‌ها پیدا کند
حرف‌ های نخستین را با او در میان بگذارد.
 


انسان 
ـ چه زود ـ
  راهش را گم می‌‌ کند
از تپه‌ های کودکی اش پایین می‌‌ آید
با چکمه لاستیکی 

ـ در باران شهر قدیمی‌ ـ
گردش می‌‌ کند
گردوی پاک، خاک اره ی نم کشیده، پاییز، باد، عطر زمین
دکان‌ های گلین، پل خشتی

 
این 

اسب واژگونه 
اگر نعلش بر سنگ ها بلغزد؟

این 
اسب واژگونه
  اگر در آبم اندازد؟
 

آیا 
صدای ریختن اسبان را 
در رودخانه سنگی‌ 
می‌‌ شنوی؟
 

آیا
 صدای زنگوله قاطر‌ های زغال فروش تهی دست را
از پشت سالیان غبار آلود 

می‌‌ شنوی؟
 

پایان
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری

۱ نظر:

  1. ... روشنگری گرامی .. بینهایت زیبا نه یه بار و نه دوبار و نه سبار که چندین بار خواندم و از برای خود کردم تکرار ..روح و جان و دلم را با خواندنش به اوج آسمانها بردم و درودهای گرم مام محزون وطن را بر آن شدم تا از دیاره شمس و زرتشت باری از قوجا تبریز ایرانمان از برایتان نثار داشته و با اجازتان در فیسبوکم به اشتراک گذاشتم .. خرد یارو نگهدارتان و \اینده ایرانمان

    پاسخحذف