۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

آبی کوچولو و زرد کوچولو


لئو لیونی
(۱۹۶۲)
تقدیم به پی پو، اون و دیگر بچه ها

 برگردان  میم حجری
پیشکش به شاهین
که شاهکار هستی است.

• یکی بود، یکی نبود.
• بچه ای بود که همه او را آبی کوچولو صدا می زدند.

• آبی کوچولو با بابایش یعنی بابا آبی و با مامانش یعنی مامان آبی زندگی می کرد.

• آبی کوچولو در در شهر دوستان زیادی داشت و همیشه می رفت و با آنها بازی می کرد.

• صمیمی ترین دوستش، اما زرد کوچولو بود.

• زرد کوچولو در خانه روبروئی زندگی می کرد و برای بازی نزد آبی کوچولو می آمد.
• آبی کوچولو و زرد کوچولو در پیاده رو خیابان با هم بازی می کردند.

• قایم می شدند، همدیگر را پیدا می کردند، همدیگر را دنبال می کردند و می گرفتند.
• با هم آواز می خواندند، می رقصیدند، دست همدیگر را می گرفتند، دور می زدند و بازی می کردند.

• در مدرسه اما خیلی مؤدب پشت میز می نشستند و به معلم گوش می دادند.
• وقتی مدرسه تعطیل می شد، به خانه می رفتند.

• یکی از روزها وقتی آبی کوچولو به خانه آمد، مادرش گفت:
• «عزیزم،در خانه بمان و بیرون نرو.
• من می روم خرید کنم و زود برمی گردم.»

• آبی کوچولو اما به حرف مادرش گوش نداد و از خانه بیرون رفت تا با زرد کوچولو بازی کند.

• زرد کوچولو اما خانه نبود.
• آبی کوچولو به دنبالش گشت.
• به همه جا سر زد، ولی پیدایش نکرد.

• ناگهان چشمش به زرد کوچولو افتاد که در گوشه ای ایستاده بود.

• آبی کوچولو با شادی گفت:
• «آخ.
• تو اینجا بودی؟
• من همه جا را به دنبالت گشتم.»

• با خوشحالی همدیگر را بغل کردند.
• اما ناگهان رنگ هر دو سبز شد.
• سبز سبز.
• به رنگ علف.

• در پارک شهر هم بازی کردند.
• از سر کنجکاوری از لوله خیلی تاریکی گذشتند.
• بعد با بچه دیگری قایم باشک بازی کردند و برای پیدا کردنش از تپه ای بالا رفتند.

• بالاخره هر دو خسته شدند و گفتند:
• «آه، پاهای مان درد گرفت.»

• بعد تصمیم گرفتند که به خانه برگردند.
• خانه های شان چندان دور نبود.

• بابا آبی، وقتی چشمش به آبی کوچولو افتاد، حیرت زده گفت:
• «بچه سبز.
• این که بچه من نیست.
• نمی دانم بچه کیست.»

• مامان زرد هم با دیدن زرد کوچولو، حیرت کرد و گفت:
• «بچه سبز نمی تواند بچه من باشد.
• من هرگز بچه سبز نداشته ام.»

• آبی کوچولو و زرد کوچولو گریه شان گرفت و آنقدر اشک ریختند که خود به اشک مبدل شدند.
• اشک های آبی در سمت چپ و اشک های زرد در سمت راست جمع شدند.

• مامان آبی و بابا آبی هورا کشیدند:
• «آبی کوچولو.
• آبی کوچولو!
• بچه مان را پیدا کردیم.»

• مامان آبی و بابا آبی از فرط شادی مامان زرد و بابا زرد را بغل کردند.
• اما همه شان یکدفعه سبز شدند.

• نخست ترسیدند.
• ولی بعد فهمیدند که بر سر آبی کوچولو و زرد کوچولو چه آمده بود.

• نگرانی شان برطرف شد و با هم دوست شدند و اجازه دادند که آبی کوچولو به خانه زرد کوچولو برود و تا دیر وقت با هم بازی کنند.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر