لئو لیونی
(۱۹۶۲)
تقدیم
به پی پو، اون و دیگر بچه ها
برگردان میم حجری
پیشکش
به شاهین
که
شاهکار هستی است.
• یکی بود، یکی نبود.
• بچه ای بود که همه او را آبی کوچولو صدا می زدند.
• آبی کوچولو با بابایش یعنی بابا آبی و با مامانش یعنی مامان آبی
زندگی می کرد.
• آبی کوچولو در در شهر دوستان زیادی داشت و همیشه می رفت و با
آنها بازی می کرد.
• صمیمی ترین دوستش، اما زرد کوچولو بود.
• زرد کوچولو در خانه روبروئی زندگی می کرد و برای بازی نزد آبی
کوچولو می آمد.
• آبی کوچولو و زرد کوچولو در پیاده رو خیابان با هم بازی می
کردند.
• قایم می شدند، همدیگر را پیدا می کردند، همدیگر را دنبال می
کردند و می گرفتند.
• با هم آواز می خواندند، می رقصیدند، دست همدیگر را می گرفتند،
دور می زدند و بازی می کردند.
• در مدرسه اما خیلی مؤدب پشت میز می نشستند و به معلم گوش می
دادند.
• وقتی مدرسه تعطیل می شد، به خانه می رفتند.
• یکی از روزها وقتی آبی کوچولو به خانه آمد، مادرش گفت:
• «عزیزم،در خانه بمان و بیرون نرو.
• من می روم خرید کنم و زود برمی گردم.»
• آبی کوچولو اما به حرف مادرش گوش نداد و از خانه بیرون رفت تا با
زرد کوچولو بازی کند.
• زرد کوچولو اما خانه نبود.
• آبی کوچولو به دنبالش گشت.
• به همه جا سر زد، ولی پیدایش نکرد.
• ناگهان چشمش به زرد کوچولو افتاد که در گوشه ای ایستاده بود.
• آبی کوچولو با شادی گفت:
• «آخ.
• تو اینجا بودی؟
• من همه جا را به دنبالت گشتم.»
• با خوشحالی همدیگر را بغل کردند.
• اما ناگهان رنگ هر دو سبز شد.
• سبز سبز.
• به رنگ علف.
• در پارک شهر هم بازی کردند.
• از سر کنجکاوری از لوله خیلی تاریکی گذشتند.
• بعد با بچه دیگری قایم باشک بازی کردند و برای پیدا کردنش از تپه
ای بالا رفتند.
• بالاخره هر دو خسته شدند و گفتند:
• «آه، پاهای مان درد گرفت.»
• بعد تصمیم گرفتند که به خانه برگردند.
• خانه های شان چندان دور نبود.
• بابا آبی، وقتی چشمش به آبی کوچولو افتاد، حیرت زده گفت:
• «بچه سبز.
• این که بچه من نیست.
• نمی دانم بچه کیست.»
• مامان زرد هم با دیدن زرد کوچولو، حیرت کرد و گفت:
• «بچه سبز نمی تواند بچه من باشد.
• من هرگز بچه سبز نداشته ام.»
• آبی کوچولو و زرد کوچولو گریه شان گرفت و آنقدر اشک ریختند که
خود به اشک مبدل شدند.
• اشک های آبی در سمت چپ و اشک های زرد در سمت راست جمع شدند.
• مامان آبی و بابا آبی هورا کشیدند:
• «آبی کوچولو.
• آبی کوچولو!
• بچه مان را پیدا کردیم.»
• مامان آبی و بابا آبی از فرط شادی مامان زرد و بابا زرد را بغل
کردند.
• اما همه شان یکدفعه سبز شدند.
• نخست ترسیدند.
• ولی بعد فهمیدند که بر سر آبی کوچولو و زرد کوچولو چه آمده بود.
• نگرانی شان برطرف شد و با هم دوست شدند و اجازه دادند که آبی
کوچولو به خانه زرد کوچولو برود و تا دیر وقت با هم بازی کنند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر