۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

دودکش پاک کن کوچک و بچه گربه

جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• روزی از روزها در شهر معرکه بر پا بود.

• «نگاه کنید!»، مردم گفتند.
• «بچه گربه سپید عبدالله نشسته لب بام.»

• چون خانه عبدالله بزرگترین خانه در شهر بود، بچه گربه هم لب بام آن خانه نشسته بود، تا از همه جای شهر دیده شود.

• «گربه به این کوچکی چگونه آنجا رفته؟»، حلیمه خاتون پرسید.

• «چگونگی آنجا رفتنش مهم نیست»، زینب گفت.
• «مهم این است که بچه گربه دیگر نمی تواند پائین بیاید.»

• عبدالله دست هایش را به هم مالید و گفت :
• «کاش یکی اینجا بود و می گفت که چطوری می توانم پائین بیاورمش!»

• «باید چاره ای اندیشید و کاری کرد!»، افندی که انسان مجرب و مصممی بود، گفت و بعد به شهرداری رفت و از آتش نشانی بلندترین نربادم شهر را با خود آورد.

• بلندترین نردبام شهر هم بسیار کوتاه بود و افندی نتوانست بچه گربه را پائین بیاورد.

• «حالا چه باید کرد؟»
، مردم پرسیدند و چون هیچکس چاره ای نمی دانست، غیر از آه و افسوس کاری از دست شان بر نیامد.


• «دودکش پاک کن کوچک می تواند به ما کمک کند»، پسر بچه ای گفت و مردم به سراغ دودکش پاک کن کوچک رفتند.

دودکش پاک کن کوچک ترانه ای را زمزمه می کرد که مردم از راه رسیدند.

• «ترانه را بعد هم می توانم زمزمه کنم»، دودکش پاک کن کوچک با خود گفت.

• آنگاه لبه دارش را بر سر گذاشت و همراه مردم از خانه بیرون آمد.

• دودکش پاک کن کوچک از شکاف بام عبدالله بالا رفت و بچه گربه را صدا زد :
• «بیا!
• بیا!»


• گربه یکی از چشمانش را بست و سرش گیج خورد.

• اما چون بام خیلی صاف بود، دودکش پاک کن کوچک هم نتوانست بالاتر برود و بچه گربه سپید را پائین بیاورد.

• «این طوری نمی شود»، دودکش پاک کن کوچک به مردم گفت.

• آنگاه به لبه دارش نگاه کرد و اندیشید.

• «پیدا کردم!»، دودکش پاک کن کوچک ـ پس از تآمل و تفکر زیاد ـ به مردم گفت.
• «اگر همه تان همکاری کنید می توانیم بچه گربه عبدالله را نجات دهیم!»

• ما باید روی شانه یکدیگر بایستیم.


• آنگاه شهردار و شورای شهر پائین ایستادند، چون آنها از همه چاقتر بودند.

• ده مرد نسبتا چاق روی شانه های آنها ایستادند.

• عبدالله هم جزو آنها بود.

• بعد ده نفر دیگر که سبکتر بودند، روی شانه های آنها ایستادند و الی آخر.

• هرم انسانی بلند و بلندتر شد.

• گاهی هم تق و لق بود.

• تعجب هم نداشت.

• چون انسان ها معمولا روی زمین می ایستند و نه روی شانه یکی دیگر.

• «بدبخت خواهیم شد!»، سوسن گفت و کفش پاشنه بلندش مثل میخی در شانه عبدالله فرو رفت.

• اما کسی بدبخت نشد.

• خدیجه از همه بالا رفت و خود را به رأس هرم رساند و دودکش پاک کن کوچک روی شانه خدیجه ایستاد.

• هرم واقعا هم آنقدر بلند بود که وقتی دودکش پاک کن کوچک روی نوک پاهایش ایستاد، دستش به بچه گربه رسید.

• دودکش پاک کن کوچک بچه گربه را بغل کرد و پائین آورد.

• مردم هورا کشیدند، وقتی که دو باره روی پای خودشان ایستاده بودند.

• «زنده باد دودکش پاک کن کوچک!»، همه با هم شعار دادند.

بچه گربه هم از فرط شادی با مردم همصدا شد.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر