جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
• روزی از روزها در شهر معرکه بر پا بود.
• «نگاه کنید!»، مردم گفتند.
• «بچه گربه سپید عبدالله نشسته لب بام.»
• چون خانه عبدالله بزرگترین خانه در شهر بود، بچه گربه هم لب بام آن خانه نشسته بود، تا از همه جای شهر دیده شود.
• «گربه به این کوچکی چگونه آنجا رفته؟»، حلیمه خاتون پرسید.
• «چگونگی آنجا رفتنش مهم نیست»، زینب گفت.
• «مهم این است که بچه گربه دیگر نمی تواند پائین بیاید.»
• عبدالله دست هایش را به هم مالید و گفت :
• «کاش یکی اینجا بود و می گفت که چطوری می توانم پائین بیاورمش!»
• «باید چاره ای اندیشید و کاری کرد!»، افندی که انسان مجرب و مصممی بود، گفت و بعد به شهرداری رفت و از آتش نشانی بلندترین نربادم شهر را با خود آورد.
• بلندترین نردبام شهر هم بسیار کوتاه بود و افندی نتوانست بچه گربه را پائین بیاورد.
• «حالا چه باید کرد؟»، مردم پرسیدند و چون هیچکس چاره ای نمی دانست، غیر از آه و افسوس کاری از دست شان بر نیامد.
• «دودکش پاک کن کوچک می تواند به ما کمک کند»، پسر بچه ای گفت و مردم به سراغ دودکش پاک کن کوچک رفتند.
• دودکش پاک کن کوچک ترانه ای را زمزمه می کرد که مردم از راه رسیدند.
• «ترانه را بعد هم می توانم زمزمه کنم»، دودکش پاک کن کوچک با خود گفت.
• آنگاه لبه دارش را بر سر گذاشت و همراه مردم از خانه بیرون آمد.
• دودکش پاک کن کوچک از شکاف بام عبدالله بالا رفت و بچه گربه را صدا زد :
• «بیا!
• بیا!»
• گربه یکی از چشمانش را بست و سرش گیج خورد.
• اما چون بام خیلی صاف بود، دودکش پاک کن کوچک هم نتوانست بالاتر برود و بچه گربه سپید را پائین بیاورد.
• «این طوری نمی شود»، دودکش پاک کن کوچک به مردم گفت.
• آنگاه به لبه دارش نگاه کرد و اندیشید.
• «پیدا کردم!»، دودکش پاک کن کوچک ـ پس از تآمل و تفکر زیاد ـ به مردم گفت.
• «اگر همه تان همکاری کنید می توانیم بچه گربه عبدالله را نجات دهیم!»
• ما باید روی شانه یکدیگر بایستیم.
• آنگاه شهردار و شورای شهر پائین ایستادند، چون آنها از همه چاقتر بودند.
• ده مرد نسبتا چاق روی شانه های آنها ایستادند.
• عبدالله هم جزو آنها بود.
• بعد ده نفر دیگر که سبکتر بودند، روی شانه های آنها ایستادند و الی آخر.
• هرم انسانی بلند و بلندتر شد.
• گاهی هم تق و لق بود.
• تعجب هم نداشت.
• چون انسان ها معمولا روی زمین می ایستند و نه روی شانه یکی دیگر.
• «بدبخت خواهیم شد!»، سوسن گفت و کفش پاشنه بلندش مثل میخی در شانه عبدالله فرو رفت.
• اما کسی بدبخت نشد.
• خدیجه از همه بالا رفت و خود را به رأس هرم رساند و دودکش پاک کن کوچک روی شانه خدیجه ایستاد.
• هرم واقعا هم آنقدر بلند بود که وقتی دودکش پاک کن کوچک روی نوک پاهایش ایستاد، دستش به بچه گربه رسید.
• دودکش پاک کن کوچک بچه گربه را بغل کرد و پائین آورد.
• مردم هورا کشیدند، وقتی که دو باره روی پای خودشان ایستاده بودند.
• «زنده باد دودکش پاک کن کوچک!»، همه با هم شعار دادند.
بچه گربه هم از فرط شادی با مردم همصدا شد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر