۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

زادروز شبگرد کوچک


زادروز شبگرد کوچک
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• مردم ده برای زادروز شبگرد کوچک فکر بکری داشتند.

• «شبگرد کوچک!» زن گلفروش گفت.
• «امشب ـ تمام شب ـ تو راحت و بی خیال می گیری می خوابی.
• وظیفه شبگردی ـ امشب ـ به عهده ما ست.»

• بقیه مردم ده نیز با تکان سر، موافقت خود را اعلام کردند.

شبگرد کوچک شاد شد، چکمه هایش را کند و روی تخت کوچکش دراز کشید.

• اما خوابش نمی برد.

• چونکه او به شبگردی عادت کرده بود.

• مردم ده فانوس ها را روشن کردند و هر کس به سوئی روانه شد.

دخترک بادکنک فروش مواظب بود که همه پنجره ها بسته باشند.

نوازنده نور در چاه های آب انداخت.

شاعر از تپه ها بالا رفت.

زن گلفروش به گشت شبانه در باغ ها پرداخت و دهقان روانه چمنزارها شد.

• «همه چیز ـ به ظاهر ـ مثل همیشه است»، مردم ده به صدای بلند خطاب به همدیگر گفتند.

• آن سان که جانوران از سر و صدا بیدار شدند و از پنجره خوابگاه ها به کوچه ها ذل زدند.

• «جانورها را بیدار کردیم»، زن گلفروش گفت.
• «ما باید دهقان را خبر کنیم.»

دهقان ـ اما ـ پیدایش نبود.

مردم ده هرچه بیشتر به دنبال دهقان گشتند، کمتر یافتندش.

• «جانورها نمی توانند بخوابند، دهقان هم پیدایش نیست»، نوازنده به آهی گفت.
• «و ما نمی دانیم که چه باید کرد؟»

• «نگاه کنید!»، دخترک بادکنک فروش داد زد و با انگشت به انعکاس ماه در آب استخر اشاره کرد.

• «ماه افتاده در آب.
• ماه افتاده در استخر آب!»، به ناله گفت.

• «چه مصیبتی، آه!»، شاعر به فریاد گفت.
• «ما باید ماه را نجات دهیم» و به دنبال تور به خانه اش دوید.

• اما تلاش و کوشش مردم ده بی ثمر ماند و نجات ماه میسر نشد.

• چاره ای دیگر جز بیدار کردن شبگرد کوچک ندانستند.

• «شبگرد کوچک!
• پا شو!» با لحنی پر از دلهره گفتند.
• «پا شو!
جانورها بیدار شده اند و دیگر خواب شان نمی برد.
• از دهقان خبری نیست و ماه در خطر غرق شدن در آب استخر است.»

• «آخ!»، شبگرد کوچک به لبخندی گفت.

*****

شبگرد کوچک چکمه هایش را پوشید، فانوسش را برداشت و از خانه بیرون آمد.

• قبل از همه، دهقان را پیدا کرد.

دهقان روی کاهتلی افتاده بود و خرناسه اش گوش فلک را کر می کرد.

• بعد جانورها را نوازش کرد و برای شان شب به خیر گفت.

جانورها وقتی دیدند که شبگرد کوچک دوباره آنجا ست، خاطر جمع شدند، دراز کشیدند و بلافاصله به خواب رفتند.

• «اما ماه؟»، مردم پرسیدند.
• «با ماه چه باید کرد؟».

• «ماه دارد آبتنی می کند»، شبگرد کوچک گفت.
• «نگران ماه نباشید!
• ماه راه و رسم کارها را می داند»، شبگرد کوچک اضافه کرد و مردم را به شب به خیری روانه خانه های شان ساخت.

• آنگاه ـ مثل هر شب ـ به گشت شبانه پرداخت.

امشب دلش از شادی خاصی پر بود،از فخر خاصی نیز به همین سان.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر