قورباغه ها و تخم مرغ کذائی
لئو لیونی
1994
برگردان میم حجری
• در جزیره ای سنگی، سه قورباغه به نام های مارلین، اوت و یکی دیگر که همیشه در جای دیگر در گشت و گذار بود، زندگی می کردند.
• اسم قورباغه سوم جسیکا بود.
• جسیکا می توانست از دیدن هر چیزی دچار حیرت شود.
• او سفرهای درازی به آن سوی جزیره سنگی می کرد و وقتی که عصر به خانه برمی گشت، داد می زد:
• «ببینید، چی پیدا کرده ام!»
• اگر هم چیز مورد نظر او، سنگی معمولی بود، مانع آن نمی شد که بگوید:
• «خارق العاده نیست، این؟»
• او اما هرگز نمی توانست مارلین و اوت را تحت تأثیر قرار دهد و دچار حیرت سازد.
• تا اینکه روزی از روزها، جسیکا در تلی از سنگ، سنگ خاصی پیدا کرد که با بقیه سنگ ها تفاوت مفرط داشت.
• این سنگ، سنگی ایدئال و بی عیب و نقص بود:
• به سپیدی برف بود و به گردی ماه بدر بود، در شب هائی که ماه در اوج آسمان می ایستد.
• اگرچه آن سنگ به بزرگی خود جسیکا بود، ولی او تصمیم گرفت که آن را به خانه ببرد.
• «مارلین و اوت اگر این سنگ خارق العاده را ببینند، چه خواهند گفت!»، جسیکا با خود گفت.
• و سنگ شکوهمند را به سوی خانه خویش هل داد.
• «ببینید، چه پیدا کرده ام!»، جسیکا پیروزمندانه داد زد.
• «سنگی غول آسا!»
• مارلین و اوت این بار نتوانستند دچار حیرت نشوند.
• «این سنگ نیست!»، مارلین، که خود را همیشه همه چیزدان جا می زد، گفت.
• «این یک تخم است، تخم مرغ است.»
• «تخم مرغ؟
• از کجا می دانی که این تخم مرغ است؟»، جسیکا، که هرگز در عمرش چیزی راجع به مرغ نشنیده بود، پرسید.
• مارلین لبخند زد.
• «چیزهائی هست که آدم همین جوری، بطور خود به خودی می داند»، مارلین گفت.
• چند روز بعد، قورباغه ها صدای عجیبی شنیدند که از تخم می آمد.
• بعد در نهایت حیرت دیدند، که تخم ترک برداشت و موجود دراز پولکداری از آن بیرون خزید که روی چهار پا راه می رفت.
• «دیدید!»، مارلین گفت.
• «حق با من بود.
• این را می گویند مرغ!»
• «مرغ!»، همه با هم گفتند.
• «مرغ» نفس عمیقی کشید، آروغی زد، به هر یک از قورباغه های مات و مبهوت نظری افکند، بعد با صدای خراشناکی آهسته پرسید:
• «آب کجا ست؟»
• «آب در روبروی تو ست!»، قورباغه ها هیجان زده گفتند.
• مرغ خود را به آب انداخت.
• قورباغه ها هم به دنبال او، پریدند در آب.
• مرغ ـ برخلاف انتظار آنان ـ شناگر ماهری بود.
• علاوه بر این، شناگر تندی نیز بود و به آنها رسم و راه شنای جدیدی را یاد داد.
• آنها با مرغ اوقات خوشی را گذراندند.
• هر روز از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب با هم بازی می کردند.
• روزهای بیشماری بر این منوال گذشت.
• روزی از روزها، که جسیکا در گشت و گذار بود، مارلین و اوت متوجه شدند که آب در زیر آنها دچار تلاطم شد.
• یکی آن پائین پائین ها پایش گیر کرده بود و داشت غرق می شد.
• مرغ بسرعت خود را به ظلمات دریا رساند.
• مارلین و اوت دچار هراس شده بودند.
• اما پس از چند لحظه طولانی، مرغ دوباره بالا آمد و جسیکا را از اعماق دریا به همراه آورد.
• «من حالم خوب است»، جسیکا داد زد.
• «پایم به گیاهان دریائی گیر کرده بود، مرغ اما آمد و مرا از مرگ نجات داد.»
• از این روز به بعد، جسیکا و ناجی او، دوست صمیمی یکدیگر شدند.
• هرجا جسیکا می رفت، مرغ به دنبالش می رفت.
• آندو سراسر جزیره را زیر پا می گذاشتند.
• حتی با هم به تفکرگاه مخفی جسیکا می رفتند و به تماشای تندیس سنگی غول آسا.
• روزی از روزها به جائی می رفتند که جسیکا هنوز پایش بدانجا نرسیده بود.
• پرنده سرخآبی ئی از درختی به پائین پرید.
• «آخ، تو اینجائی!»، پرنده سرخابی به «مرغ» گفت.
• «مادرت دربدر دنبال تو می گردد!
• من می توانم تو را نزد مادرت ببرم!»
• جسیکا و «مرغ» مدتی طولانی به دنبال پرنده سرخابی رفتند.
• در زیر آفتاب گرم و مهتاب سرد رفتند و رفتند و رفتند، تا اینکه ....
• تا اینکه بالاخره به موجود خارق العاده ای رسیدند که هرگز ندیده بودند.
• موجود خارق العاده هنوز در خواب بود.
• اما وقتی «مرغ» کوچک واژه «مادر» را بر زبان راند، موجود خارق العاده یکی از چشمانش را آهسته باز کرد، لبخندی عظیم بر لبانش گذشت و با صدائی نرماهنگ که به ترنم علف شباهت داشت، گفت:
• «الیگاتور کوچولوی شیرینم، بیا بغلم!»
• و مرغ کوچک شادمانه از دماغ مادرش بالا رفت.
• «من دیگر باید بروم»، جسیکا گفت.
• «مرغ کوچولو دلم برایت تنگ خواهد شد.
• هرچه زودتر سری به ما بزن، مادرت را هم با خود بیاور.»
• جسیکا بی صبرانه می خواست که ماجرا را به مارلین و اوت نقل کند.
• وقتی که به خانه خود نزدیک شد، مارلین و اوت را بلند بلند صدا زد:
• «حدس بزنید که من چه کشف مهمی کرده ام!»
• بعد ماجرای باورنکردنی را برای آندو نقل کرد.
• «او گفت، الیگاتور کوچولوی شیرین من.»
• «الیگاتور؟»، مارلین گفت.
• «چطور می توان چنین حرف احمقانه ای را بر زبان راند!»
• بعد هر سه زدند زیر خنده و از خنده روده بر شدند.
پایان
ویرایش:
پاسخحذف• از این روز به بعد، جسیکا و منجی او، دوست صمیمی یکدیگر شدند.