۱۴۰۳ بهمن ۲, سه‌شنبه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۴۶۹)

    


میم حجری

 


 

سلام غُلا...
گذرت اگر به گورستان مارالان تبریز بیفتد سنگ قبری را خواهی دید که رویش نوشته:

 «آرام‌جای کسی‌که میان استخوان‌های گوهرمراد آواز می‌خواند.»
تنها پس از چندهفته از وفات طاهره کوزه‌گرانی بود که نامه‌های غلامحسین ساعدی از پستوی خانه‌ای که آدم را یاد «نمایش‌نامه‌های مشروطیت» می‌انداخت پیدا کردیم. نمی‌شد تصورش را هم کرد. این‌ها رازهایی بودند که طاهره‌ سال‌های سال آن‌ها را پنهان کرده بود و شاید در مواقع تنهایی‌اش سری به آن‌ها می‌زد؛ آن زمان‌هایی که هوای لعنتی تبریز امان هرکسی را می‌بُرد و حوصله آدم را سر می‌برد. نامه‌هایی که خیلی‌ها دل‌شان می‌خواست آن‌ها را ببیند، بخوانند و حتا لمس‌شان کنند. نامه‌هایی که با عنوان «طاهره‌ی عزیزم» شروع می‌شد و با «طاهره‌ی عزیزم را می‌بوسم» خاتمه می‌یافت. آن‌ها تمام صمیمیت ساعدی را که تنها می‌توانست در مکتوبی به یک معشوقه بیان شود نمایان می‌ساخت. کابوس‌های او را عیان می‌کرد، رنج‌های‌اش را معنا می‌داد. به‌راستی این «طاهره‌ی عزیزم» که بود که ساعدی این‌چنین مومنانه می‌پرستیدش و تشنه‌ی تنها یک جواب کوتاه از او بود؟ عشق جوانی‌ای که حتا تا آخرین لحظات عمرش او را رها نمی‌کرد و حقیقتا میان استخوان‌های او چنان‌چه براهنی سروده آواز می‌خواند.
در گیرودار آماده‌کردن این نامه‌ها برای چاپ همیشه با خودم درگیر بودم که آیا این کار، کار درستی است؟ این‌که نامه‌های کاملا شخصی یک‌نفر را بخواهی چاپ کنی، خصوصی‌ترین بخش زندگی یک‌نفر را فاش کنی...اما با مطالعه‌ی این نامه‌ها احساس می‌کردم قطعه‌ی گم‌شده‌ی زندگی و آثار ساعدی همین نامه‌هاست. آن چیزی که پازل حیات و آفرینش ساعدی را کامل می‌کند. آن‌جا که ساعدی سخن از درختی می‌کند که بار خواهد داد، آن‌جا که از کابوس‌هایی صحبت می‌کند که از آن‌ها رهایی‌اش نیست، آن‌جا که ذره‌ذره‌ی وجودش را تقیدم طاهره‌اش می‌کند. و چه سعادتی بالاتر از این که سخن عشق غلا و طاهره را همه بشنوند. عشقی که تا آخرین لحظه‌ی زندگی هر دو پایدار می‌ماند. وقتی می‌شنوی طاهره هنگام شنیدن خبر فوت ساعدی به قصد کندن اعلامیه‌ی او تا «پیر» می‌رود و اهالی مارالان نمی‌‌دانند که او همان کسی است که ساعدی دیوانه‌وار دوست‌اش داشته، چه می‌کنی؟ وقتی همراه نامه‌ها بریده‌های ریز و درشت روزنامه‌ها را که راجع به ساعدی نوشته‌اند را ببینی که با چه سلیقه‌ای مرتب شده‌اند چه فکری می‌کنی؟
این‌ها چیزهایی است که دل آدم را می‌لرزاند. بزرگ‌مرد ادبیات ایران دیوانه‌ی دختری تبریزی است که همه‌ی هم‌نسلان‌اش مشتاق آنند که بدانند او کیست که چنین خالق «عزاداران بیل» و «واهمه‌های بی‌نام و نشان» و...را افسون کرده و از کوچک‌ترین بهانه‌ای برای نامه نوشتن به او دریغ نمی‌کند، حال‌ در بیمارستان باشد یا پادگان یا هنگامی‌که دل‌اش بدجوری گرفته است...
از میان مقدمه‌ی حامد احمدی بر کتاب «طاهره، طاهره‌ی عزیزم»






هریک از ما چیزی از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است. فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می‌گویند زنده بودن. اما در درون کله‌ی ما دست‌کم این جایی است که من تصور می‌کنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسه‌هایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلب‌مان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدان‌های گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانه‌ی خصوصی خودت به سر می‌بری.
«کافکا در کرانه»
معرفی کتاب
کافکا در کرانه
«خاطرات از درون شما را گرم می‌کنند اما در عین حال شما را پاره‌پاره می‌کنند.»
اگر به آثار نویسندگان معاصر مخصوصا آسیایی‌ها علاقه‌مند باشید، بدون شک هاروکی موراکامی را می‌شناسید. نویسنده ژاپنی و محبوبی که اتفاقاً به ورزش هم علاقه‌مند است. موراکامی ابتدا با کتاب چوب نروژی معروف شد. اما تقریباً همه او را با کتاب کافکا در کرانه می‌شناسند. رمانی که مثل بیشتر رمان‌های موراکامی، فضایی مرموز دارد و رئالیسم جادویی هم در داستان آن جاری است.
کافکا در کرانه داستان پسری به نام کافکا را روایت می‌کند که بعد از فرار از منزل به دنبال زندگی تازه‌ای است. رمانی خواندنی که می‌تواند تا خط آخر شما را همراه خودش بکشد.
کتاب کافکا در کرانه رمانی متفاوت، پیچیده و تمام‌قد ژاپنی از نویسنده‌ی مشهور، هاروکی موراکامی است. این رمان داستان دو شخصیت را به‌صورت موازی روایت می‌کند؛ دو شخصیتی که هرگز همدیگر را نمی‌بینند ولی مکمل هم‌اند. درون‌مایه‌ی اصلی رمان موراکامی زندگی است؛ او در واقع با پیش بردن موازی این دو داستان و کمک گرفتن از فرهنگ ژاپن و عناصر غیرمعمول فضایی خلق می‌کند که خواننده را به فکر کردن در مورد زندگی وا‌می‌دارد. این رمان برنده جایزه بهترین داستان فانتزی جهان در سال ۲۰۰۶ و موراکامی برنده «جایزهٔ کافکا» در سال ۲۰۰۶ نیز بوده است.





عدالت همواره بر دوش فقرا می نشیند؟

محتوای این اثر هنری
چیز دیگری است.
چیست؟




درنگی در تفاوت  مفهوم خشونت و مفهوم قهر:
تمامی تلاش رسانه های امپریالیستی   
جایگزین سازی مفهوم مارکسیستی قهر  با مفهوم خشونت و مد روز سازی ان است.
چرا و به چه دلیل؟
همین بلا بر سر دیگر مفاهیم مارکسیستی هم آمده است.
مثلا مفهوم مارکسیسم، لنینیسم،  انقلاب، اصلاحات (رفرم) و غیره
خشونت
یکی از زیرمفاهیم قهر است.
همانطور که چنار یکی از زیرمفاهیم درخت است.
مقهوم قهر را نمیتوان در خشونت خلاصه کرد.
مثال:
کتک زدن کودکی
عملی خشونت امیز است
و
نسخیر قدرت سیاسی در شیلی توسط آلنده از طریق انتخابات پارلمانی
اعمال قهر توسط جبهه انقلابی خلق بوده است
در حالیکه خالی از خشونت  بوده است.
مراجعه کنید به  

قهر

http://mimhadgarie.blogfa.com/post/9475





خود فاشیسم و اولیگارشیسم و فوندامنتالسم اسلامی و یهودی و مسیحی
 هم
با ترور می افتند
و  برمی خیرند.
 با ترور نمی توان به تروریسم غالب آمد.
 ترور نشانه نادانی و کوته اندیشی و عقب ماندگی فکری و طبقاتی است.
 ترور کونترا پرودوکتیو است.

وامق و عذرا
وامق شاهزاده‌ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می‌رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می‌کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می‌کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می‌شود.
ناگاه دختری بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون می‌آید و باز بر شانه‌های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه‌های عذرا بلند می‌شود و بر شانه او می‌نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی صیدِ شکار می‌شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می‌کند و داخل چادر می‌شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
وامق پس از تحقیق زیاد در می‌یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می‌کنند !
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می‌نهند و چون مدهوش زیبایی او می‌شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد!
با اینکه عذرا از طبقه فرو دست و فقیر است وامق عاشق او می‌شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می‌روند و پیرزن که نمی‌خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی‌شود!
دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می‌بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه‌ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می‌گردد تا اینکه قبیله عذرا را می‌یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می.شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می‌شود.
تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !
پیرزن می‌گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می‌دهد و او آن را با اینکه سالم است می‌کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می‌داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های عذرا سرازیر می‌شود پیرزن درمی‌یابد که او وامق است !
اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می‌دهد!
سیل اشک‌های عذرا و پاشنه‌های پای خون‌آلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می‌رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می‌رسد.
وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می‌شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و ناامید سرش را روی سینه او می‌گذارد و او نیزجان می‌دهد.
حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده‌اند و عظمت عشق را نظاره می‌کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه‌های آنها در هم می‌پیچد و قرارگاه عشاق می‌شود.
هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه‌ها و نثر فارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما شد.




ادیان
علوم زمان خود بوده اند.
مخالفان رسول اکرم
ابوجهل ها بوده اند.
ادیان
ایده ئولوژی اند
یهودیت
ایده ئولوژی  بردگان بوده است
حضرت موسی
منجی و رهایی بخش خلق یهود از قید وبند بردگی بوده است
مسیحیت
ایده ئولوژی
بردگان بوده   است و مبلغ تسلیم و سنمکشی.
یعنی ضد یهودیت بوده است
اسلام
ایده ئولوژی برده داران و مبلغ محاهد و سلحشور نظام برده داری بوده است
در قاموس اسلام
الله
معبود است
 و بشریت برده و عبد
الله
برده دار انتزاعی و آسمانی مطلق  است
یعنی انعکاس انتزاعی و آسمانی اربابان برده دار است
شما برای ادیان چه بدیلی دارید؟


فقط سگ ها نیستند.
نباتات و جانوران
آشنای بشرند.
نیای بشری اند.
چه بسا به حمایت همه جانبه از بشر خطر می کنند
خرس ها و سگ ها و پلنگها و روباه ها
چه بسا آژیر خطر می کشند و بشر را از ریزش صخره ها هشدار می دهند





در قرن  ۲۱
به برکت توسعه غول اسای علم و فن
همه چیز تهی و توخالی و مجازی است
کسی نیست که آزارت  دهد ویا به فریادت رسد
تا از او دل ببری  ویا به او دل بدهی
همین گلنار که پست هایش را ما می خوانیم
حتی کلمه ای از پست های ما نخوانده است.



 آرمین لنگرودی

ادیان نیز هم چون هر پدیده‌ای در جهان همواره دست‌خوش دگرگونی بوده‌اند،
 حتا اگر این دگرگونی در نما و یا نام آنها بازتاب بایسته را نیافته باشد.
اسلام دوران عباسیان
این اسلام امروزی اعم از گونه‌ی شیعه و یا سنی آن نیست.
مسیحیت اولیه
نیز مسیحیت امروزی حال در شکل هر فرقه و مرامی نمی‌باشد.
 بنابراین دگرگونی و دگردیسی روان آدمیان الزاما همواره به صورت پیدایش یک دین جدید نبود،
کما این که شکل‌ها و نام‌های ادیان جدید نیز گویای نو بودن آنها نبودند،
در حقیقت رونویسی‌ها و کپی‌برداری‌هائی در متون ادیان جدید وجود دارد که نشان می‌دهد چگونه در تبین داستان‌ها، روایات و رویدادهای ارائه شده در یک آئین به ظاهر جدید
 از داستان‌های آئین پیشین به عنوان الگو و شابلون استفاده می‌شده است.
 به عنوان نمونه هنگامی که از ادیان ابراهیمی سخن می‌گوئیم
تنها از دگرگونی‌هائی سخن می‌گوئیم که بنا بر شرایط زیستی، اقتصادی، جغرافیائی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جدید در یک دین پای گرفته و خود را تحت نام‌های تازه و صد البته منتسب به یک پیامبر جدید که طبیعتاً همیشه بر حق بوده است معرفی می‌نمودند.
کتاب و انسان خدا را همسان خود آفرید،

مؤسسه چیست؟
دین
که مؤسسه و یا  نهاد نیست.
مؤسسه و نهاد
کنیسه و کلیسا و مسجد است.
دین
فرمی از شعور است که در پی نفی دیالک تیک شعور هرنی و اساطیری
تشکیل یافته است.
مثال
قرآن کریم
فقط اثری فقهی نیست
ضمنا اثری هنری و اساطیری است
بخش اعظم قرآن
قصه است
چه بسا قصه عاشقانه است.
این بدان معنی است که دین
ضمنا حافظ و توسعه دهنده فرم های هنری و اساطیری شعور است
مثل هر فرزندی که نافی دیالک تیکی ننه و بابای خویش است
ضمنا
دین
ایده ئولوژی است
و
ایده ئولوژی
چیزی طبقاتی است
دین توده دهقان و کارگر و پیشه ور
 با دین اشراف فئودال و سرمایه دار
فقط به ظاهر یکسان است


مگر بحث بر سر جهان بینی نیست؟
جهان بینی که تابع زمان و مکان نیست.
کریم
ضمنا ۱۴۰۰ سال قبل قرآنش را تألیف کرده است.
یعنی  قدیمی تز ار خیام   بوده است.
محتوای اساسی رباعیات خیام
به جزم غنیمتدانی دم اختصاص دارد.
حتی کسروی این رباعیات خیام را به چالش انقلابی می کشد
چه رسد به طبری چه بسا ساکت و مؤدب و معصوم و مظلوم که غنیمتدانی دم را ننگ می شمارد


این شعر خرافی ناصر خسرو که در کتب درسی جوامع فئودالی به خورد جوانان داده می شد
فاقد ارزش و اعتیار علمی و عقلی است.
دلیل پرواز تیر
نه پری است که بدان بسته شده
بلکه زور و  نیروی بازوی تیرانداز است.
ضمنا
«ما» به تنهایی وجود ندارد.
داخلی و درونی در دیالک تیک درونی و برونی (داخلی و خارجی) وجود دارد.




تفاوت نصیحت با غیبت چیست؟
نصیحت
مبتنی بر دوئآلیسم مراد و مرید (دانا و نادان) است و بیهوده و مخرب است.
غیبت
اما پیشفرم فئودالی انتقاد است.
نصیحت که بهتر از غیبت نیست.
غیبت
بی اعتنا به نیت و نیاز افراد مثلا به تفنن و سرگرمی
فرمی از انتقاد اجتماعی و روشنگری است
و
انتقاد اجتماعی و روشنگری
در دیالک تیک انتقاد از خود و انتقاد از همنوع و جامعه و همبود خود
وجود دارد.
به همین دلیل
غیبت از همنوع
ضمنا غیبت از خویشتن است و به کشف و افشا و وفع معایب افراد منجر می شود.


آره.
جهان بینی خیام
ماتریالیستی است.
جهان بینی کریم و هگل
 ایدئالیستی است
 ولی طرز تفکر کریم  و   هگل صدهزار بار علمی تر و مترقی تر و عقلی تر
از طرز تفکر خیام و خواجه شیراز است.  
چون دیالک تیکی است.
آخرت هم در دیالک تیک دنیا و آخرت مطرح می شود
بهشت هم در دیالک تیک بهشت و دوزخ
.....

بحث اینجا
 بر سر رباعی خیام. یا منسوب به خیام است  
بر سر خود خیام نیست.
جهانبینی اصلا چیست و  جهان بینی خیام چیست؟
حرف اساسی خیام در رباعیاتش چیست؟

هماندیشی
متمدمانه ترین طرز و طریق همزیستی است.
مات کردن همنوع
حلال هیچ مسئله و مشکلی نیست.
 اصولا کسی جاهل نیست.
هر کس در رشته و حرفه خاص خود
 علامه است.
اینشتین عالم تر از نجار و عطار و حفار و عمله و بنا نیست.
 از همنوعان فقط می توان آموخت.
نفی مکانیکی و حذف و تحقیر و تخریب و ترور   همنوع
درمان هیچ درد بی درمانی نیست

منتظر سومی هستی؟

با ترور این و آن
مسئله حل نمی شود.
ترور
فاجعه است و نه راه حل.
هماتطور که ترور  در خاوران خاور
به فاجعه منجر شده  است


بحث بر سر علایق و سلایق خلایق مثلا شخص شخیص تو که نیست.
انقلاب و ضد انقلاب و هر رخداد دیگر
در دیالک تیک  درونی و برونی میسر می شود.
سرنگونی شاه با حمایت همه جانبه امپریالیسم و حتی صهیونیسم میسر شده است.
صداهای امریکا و بی بی ۳۰ و دویچه وله
نقش مهمی بازی کرده اند
و
شاه تحت فشار امپریالیسم امریکا
تسلیم شده است.
سرنگونی اسد هم در عرض دو هفته
در دیالک تیک  درونی و برونی میسر شده است.
اسد یک هفته قبل از سقوط
به روسیه سفر می کند و مهاجرتش به روسیه تدارک دیده می شود
سفر عردوغان به ایران و مذاکرات امپریالیسم و بمباران لبنان و مواضع اسد توسط نیورهای امریکایی و مذاکرات شیوح  امارات و غیره با ایران هم در این راببطه بوده است


بی سر و صدا حرکت کنین،
فقط زمانی حرف بزنید که بگین :
کیش و مات.
گلنار

مگر هدف از حرف و حرکت
مات کردن همنوع است؟
هدف از حرف و حرکت
هماندیشی برابرحقوق با همنوع
هماموزی
کسب لیاقت خوداندیشی
همکاری
و
همیاری است.

این دیدگاه های تقلیل گرایانه و ساده انگارانه، بسیار دور از تفکرات این دو شخصیت برجسته علمی ، ادبی و اجتماعی آنها بوده
هاتف

تقلیلگرایی چیست؟
تحلیل مارکسیستی رباعیات خیام و اشعار و افکار سعدی
چه ربطی
به
تقلیلگرایی دارد؟
محتوای این رباعی خیام
چه ربطی به علوم ریاضی و نجوم عدیم النظیر دارد؟
مگر با چرخ خیاطی می توان به شخم زمین پرداخت تا با علوم نجوم و ریاضی بتوان به مسائل جامعتی پرداخت؟



اخلاق مثل مذهب و دولت و هنر و فلسفه و حقوق و قضاوت و غیره
از اجزای روبنای ایده ئولوژیکی هر جامعه است و تابع زیربنای اقتصادی (حاکمیت طبقاتی) است.
اخلاق حاکم در هر جامعه = اخلاق طبقه حاکمه آن جامعه
یعنی
برای تغییر اخلاق
طبقه حاکمه باید تعویض شود.
ضمنا
اخلاق
خصلت طبقاتی دارد
از اخلاق افراد میتوان جایگاه جامعتی انها را و پایگاه طبقاتی شان را تشخیص داد







این نحوه امرار معاش
محدود به زنان ایران و اوکراین و غیره نیست.
 مردان
هم نطفه می فروشند.
این نحوه امرار معاش
چه ایرادی دارد
در جهانی که بر لولای خرید و فروش می چرخد؟
برشت
شاهکاری دارد
 تحت عنوان انسان (و نه زن) نیک سچوان.
 انسان نیک سچوان
 خودفروش است.
خودفروشی برای امرار معاش
 که بدتر از این نحوه امرار معاش نیست
منظور برشت چیست؟




آره.
هنر نزد نادر وشان است  و بس
نگیرند عقل کلان را به خس
یک دست
 بیصدا و بینوا و بدبخت و بیچاره است
چاره رنجبران
وجدت و تشکیلات است


آتش سوزی و سیل و سونامی و طوفان و آتشفشان
نه خشم الهی اند و نه قهر طبیعت.
روندهای قانونمند طبیعی اند.
میان طبیعت و جامعه رابطه دیالک تیکی هست.
طبیعت و جامعه و بشریت در همبایی و همستیزی همزمان قرار دارند.
بشریت
فقط در چالش و کشکمکش و کشاکش با طبیعت میتواند
لقمه نانی به کف آرد و به ذلت بخورد.
طبیعت
حتی زمانی که مثلا میوه و دانه و غیره ارزانی موجودات طبیغی و جامعتی  می سازد
آماج دیگری دارد
موجودات برای تداوم و تحکیم و توسعه روندهای طبیعی
وسیله اند:
وسیله برای حمل و کشت انواع میوه جات در جاهای دیگر اند
یا آتش سوزی به عنوان مثال
طبیعت آنچه را که از دستش گرفته اند
بازپس می گیرد



ابراهام لینکن

▫️همه می توانند بدبختی را تحمل کنند؛
اگر میخواهید اخلاق کسی را امتحان کنید
 به او قدرت بدهید !

ایندو جمله ایراهیم
ربط منطقی به همدیگر ندارند.
ضمنا
اخلاق و  قدرت هر دو  تابع تغییر موقعیت اند.
قدرت
به دلیل دیگری افراد را تغییر می دهد.
حتی محمدرضا می دانست.
شاه و شیخ پس از رسیدن به سلطنت و ولایت
به اشخاص حقوقی  مبدل می شوند.
مأموریت کسب می کنند.
شاه
به همین دلیل
 از مأموریت برای وطن دم می زد
دهنده مأموریت و تعیین کننده رسالت برای شاه و شیخ و لینکن کیست؟



معنی تحت اللفظی:
از صف طویل اموات کسی زنده نشده است تا افشای اسرار کتد.
بنابرین در این دو راهه حیات و ممات
از فرط احتیاج
چیزی نگذار.
برای اینکه زنده نخواهی شد.

کسروی شهید راه روشنگری
با خواندن این اندرزهای عمر
جنون می گرفت.

اگر قرار بر این باشد که نسل های مختلف چیزی مادی و فکری به میراث نگذارند،
طبیعت و جامعه مختل می شود.
خود عمر و ابوبکر هم از صفر شروع به زیست نکرده اند.
هر نوزادی به محض تولد
گنجینه عظیمی از میراث مادی و فکری نسل های پیشین را به مبراث می برد تا ضمنا میراثی در خور برای نسل های بعدی بگذارد و برود


ابراهیم نبوی زمانی طنز نویس خوبی بود ولی همه چیز در زندگی حتی تعهد و قول برایش شوخی و طنز بود .
از خبر خودکشی ابراهیم نبوی حیران و متاسف شدم و حیران تر از آنکه در همین فیس بوک باز شاهد مرده پرستی و قهرمان سازی نا حق هستم . دلم نمیخواست از شخصیت او چیزی که تجربه کرده ام بنویسم چون در فرهنگ ما همانقدر که مرده پرستی یک سنت رایج است اما بدگوئی پشت سر مرده هم چون باور داریم دستش از این دنیا کوتاه است گناه محسوب میشود بر اساس این باور مثلا تاریخ نباید از جنایات هیتلر یا چنگیز خان چیزی بنویسد ! ولی بنظرم رسید پیه این گناه را به تنم بمالم و قدمی در مبارزه با مرده پرستی بردارم .
نبوی زمانی طنز نویس خوبی بود و در همان بحبوحه شهرت ۲۲ سال پیش به شمال کالیفرنیا امد‌ و‌چند روزی در منزل من میهمان بود. دو ‌مصاحبه یا بیشتر هم داشتیم و کمک جانانه کردم تا برنامه هایش را در سن حوزه و ساکرامنتو در غالب استند اپ کمدی با موفقیت و سالن پر برگزار کند که تقریبا اینطور هم شد . در این رابطه به خواست و اعتبار من چند تن از همکاران مامور گرفتن سالن ، ساختن آگهی ، تهیه پوستر ، پخش فلایر و بلیط در فروشگاههای ایرانی و سرانجام فروش بلیط در گیشه شدند قرار این بود که بابت این خدمات مبلغی معین به آنها داده شود.البته ناگفته نماند که من هیچ بحثی در مورد هزینه پخش اگهی ها در تلویزیون اپادانا بمیان نیاوردم چون باور داشتم خودش به تناسب درامد اقدام به پرداخت مبلغی خواهد کرد .
در سن حوزه که هیچ حتی با او به ساکرامنتو که در فاصله دو ساعتی بود هم رفتم و چه خوب شد که رفتم ، چون در انجا برنامه چنان پیش رفت که حاصلش تحقیر هموطنان اذری بود بگونه ای که در پایان چند تماشاگر اذری چنان به خشم آمده بودند که برای کتک زدن او اقدام به هجوم‌دسته جمعی کردند که اگر من و حسن رجب نژاد شیخانی گیله مرد با خواهش و تمنا جلوی آنها را نمیگرفتیم معلوم نبود عاقبت کار‌چه میشد .
بگذریم آقای ابراهیم نبوی که خرشان از پل گذشت سرش را انداخت پائین و بدون اینکه یک دلار بابت زحمات دوستان بدهد و یا حتی یک تشکر خشک و خالی بکند راهش را گرفت و رفت. هنگامی که در فرودگاه سانفرانسیسکو
‌عازم بود تلفنی به او‌گفتم : پول کار و زحمت بچه ها را حساب نکرده داری میری؟ در پاسخ با لحنی طلبکارانه گفت : خودشون حرفی نزدند تو حالا مدعی آنها هستی ؟
کاملا حقیقت را میگفت آنها حرفی به او نزدند چون طرف حسابشان من بودم.
گفتم راست میگی من نه سر پیازم نه ته پیاز ! سفر خوش .
رفت که رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد .
بی معرفت بود با این وجود اگر روحی هست روحش شاد!
ابراهیم نبوی
 طنزپرداز نیست.
 پیش شرط کسب لیاقت طنزپردازی
 داشتن موضع و سنگری انقلابی است.
شولوخوفسکی و چحوف و شچدرین و صابر و معجز طنز پرداز بوده اند
نبوی
اهل موعظه از طاقچه بالا ست

بزرگترین عقل در تاریخ بشر...
بزرگترین ذهنی که تاحال بشریت در علم پرورانده است، ذهن آلبرت اینشتین نیست همانطور که غرب ادعا می‌کند. چون انشتین در چند رشته محدود معلومات داشت.
بزرگترین ترین ذهن متعلق به شخصی است که همزمان در پزشکی، فلسفه، شیمی، فیزیک، ریاضیات، زمین‌شناسی، نجوم، تاریخ، داروسازی، جغرافیا و ترجمه عالم بود و بیش از 120 کتاب در تمام این علوم تألیف کرده است.
او اولین کسی بود که 1000 سال پیش گفت زمین حول محور خود می‌چرخد؛
همچنین بدون استفاده از هیچ ابزار مدرن، اندازه‌گیری دقیقی از محیط زمین به میزان 99.7٪ مطابق با اندازه‌گیری‌های امروز داشت.
او بنیان‌گذار علم ژئودزی (علم تقسیم زمین و شناخت شکل و مساحت آن) بود.
در کتاب "مقدمه علم" جورج سارتون درباره او گفته است: «او یک جهانگرد و فیلسوف، ریاضیدان، ستاره‌شناس، جغرافی‌دان و دانشمند دائرةالمعارفی بود. او یکی از بزرگ‌ترین شخصیت‌های اسلام و از بزرگترین دانشمندان جهان است.»
و مستشرق آلمانی "سخاو" او را این‌گونه توصیف کرده است: «او بزرگ‌ترین عقلانیتی بود که تاریخ شناخته است.»
او دانشمند مسلمان: "ابو ریحان محمد بن احمد البیرونی" است.
ابوریحان و اینشتین
که نمیتوانند عقل و ذهن باشند.
منظور عقل و ذهن چیست؟




" شلخته_نویسی "
(روز – داخلی – دفتر دبیرستان)
****************************
مهشید با قیافه‌ای نگران وارد دفتر دبیرستان می‌شود و یک راست به طرف خانم دبیر ادبیات که پشت میزی نشسته است می‌رود.
مهشید: خانم دبیر, من اصلا فکر نمی‌کردم ادبیات تک بگیرم. ما خانوادتاً عاشق ادبیاتیم؛ مادرم شعر "بی تو مهتاب شبی" نیما‌ یوشیج را حفظه. پدرم الان داره مجموعه شعر "صد سال تنهایی" هوگو را می‌خونه. اشتباه شده خانم. ما عمراً ادبیات تک بگیریم .
دبیر: {با لبخندی صمیمی} ببین گلم. اعتراض کردی، من هم ورقه‌ات را دوباره تصحیح کردم اما چیزی عوض نشد؛ اولاً که پر از غلط‌های املاییه.
مهشید: نه خانم. غلط املایی چیه؟ اشتباه شده.
دبیر: این جا را نگاه کن "اصلاً" را نوشتی "اصن"؛ "چه وضعی را نوشتی "چه وضی"؛ "احسن" را با عین نوشتی؛ "لطفاً" را به جای "طا" با "ت" نوشتی.
مهشید: { با تعجب } واه خانم دبیر درسته. الان تو شبکه‌های اجتماعی همه همین طور می‌نویسن؛ حتماً درسته که می‌نویسن. وعض نگارش عوض شده. تحول شده.
دبیر: تحول شده یا متحول شده؟ این تحول نیست دخترم، یک نوع شلخته نویسیه. من دبیر ادبیاتم، نسبت به درست‌نویسی احساس مسئولیت می‌کنم. هر روز سبک نگارش، بیشتر رو به قهقرا میره. متن‌ها پر از غلط املاییه. این جا را نگاه کن به جای"فکر می‌کنم" نوشتی "فک می‌کنم".
مهشید: خانم. همه‌ی خواننده‌ها تو ترانه‌هاشون میگن "فک می‌کنم". اجازه بدید یکیش را بخونم. "فک می‌کنی کی هستی. فک می‌کنی چی هستی". تا آخرش رو از حفظم. بخونم؟
دبیر: کافیه نمی‌خواد بخونی.
مهشید: خانم حتماً " فک" درسته که به ترانه‌ش مجوز دادن. فکر دیگه قدیمی شده. دنیا داره میره به سمت خلاصه گویی و راحت نوشتن. تلفظ فکر سخته. حرف "ر" رو اعصابه. الان هر کی هر جور راحته میگه یا می‌نویسه. آزادی بیانه خانم. بگیر و ببندها را برداشتن.
دبیر: آزادی بیان یعنی این‌که مثلاً آیا را با عین بنویسیم؟
مهشید: چه اشکالی داره خانم؟ الان تو تلگرام، واتس‌آپ، لاین، همه جا همین طوری می‌نویسن. وعض نگارش عوض شده. تازه مهم اینه که مفهومو برسونه. مثلاً شما فکر می‌کنید اگه صابون را به سین بنویسیم، کف نمی کنه. یا قیمه را اگه با غین بنویسیم از دهن می‌افته؟
دبیر: این جا را نگاه کن. سوال دادم برای کلمه‌ی "داشت" هم قافیه بنویسید. نوشتی "نداشت".
مهشید: درسته دیگه. یکی از شاعرهای مطرح کشور هم دیروز تو تلگرام یه شعر از خودش گذاشته بود که داشت با نداشت، هم قافیه کرده بود. اجازه بدید بیارمش. آهان ایناهاش: "مدرسمون یادم میاد / دیوارای بلندی "داشت"/ اما منو حتی یه بار/ توی خودش نگه "نداشت".
دبیر: غلطه عزیزم غلطه. پرسیدم شاعر مصرع " تو کز محنت دیگران بی‌غمی" کیست؛ نوشتی حسین پناهی.
مهشید: همه جا نوشتن از حسین پناهیه خانم.
دبیر: این مصرع از سعدیه. یا این جا سوال دادم کتاب "مدیر مدرسه" از کیست. نوشتی از پرفسور سمیعی.
مهشید: بله خانم از پرفسوره. میگید نه اجازه بدید تو تلگرام به گروهمون ادتون کنم تا خودتون ببینید. ادمینمون وحشتناک عاشق ادبیاته. خوشحال میشه.
دبیر: لازم نکرده. کتاب مدیر مدرسه از جلال آل احمده.
مهشید: جلال آل احمد کتاب "باغ آلبالو" رو نوشته.
دبیر: کتاب باغ آلبالو اثر آنتوان چخوفه دخترم. سوال دادم؛ "رودکی" را در دو سطر معرفی کنید و به سروده‌ای از او اشاره کنید. نوشتی استاد دانشکده‌ی زبان و ادبیات تهرانه و شعر " گون از نسیم پرسید" را سروده.
مهشید: درسته دیگه خانم.
دبیر: رودکی شاعر قرن سومه در ضمن اون شعر هم استاد شفیعی کدکنی سروده نه رودکی. شعر معروف رودکی، بوی جوی مولیانه.
مهشید: "بوی جوی مولیان" پروین اعتصامیه. من خودم تو واتس‌آپ خوندم.
دبیر: ببین دخترم، دختر گلم، ازت خواهش می‌کنم کتاب هم بخون. خیلی خوبه ما وقتی را هم به کتاب خوانی اختصاص بدهیم. نباید بگذاریم زبان و ادبیات ما، این گنجینه‌ی ملی ما اینطور راحت دستخوش شلخته نویسی و درهم برهمی بشه.....از لابلای اینترنت


صد سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز است و نه از هوگو.
 ضمنا قصه است و نه شعر


«آن‌شب شش سالگی خود را به یاد می‌آورم که گرم و آرام در بستر خود غنوده بودم. در آن حالت دلپذیر نیم خواب و نیم بیدار و با آن خواب‌های رنگارنگ کودکی که چون پریان خیالی با سرعت، ولی آرام و بی صدا از برابرم می‌گذشتند؛ در درون بسترم حرکت چیزی شبیه به یک پنجه سرد و زمخت را احساس کردم که به لمس و جست‌وجوی بدن من سرگرم بود. گویی به دنبال چیزی می‌گشت. همزمان با آن، پنجه دیگری به همان بزرگی، سردی و زمختی اولی، بر دهان من قفل شد تا مرا از فریاد زدن باز دارد. آن‌ها مرا به حمام بردند. چیزی شبیه یک گیره آهنی را به یاد می‌آورم که دست‌ها، بازوان و ران‌های مرا در خود می‌فشرد، طوری که قدرت هرگونه حرکت یا مقاومت را از من سلب می‌کرد. ناگهان به نظرم رسید که لبه تیز فلزی به میان ران‌هایم رفت و پاره گوشتی را از آن نقطه بدن من جدا کرد. فریادی از درد زدم و دستی که دهان مرا می‌فشرد نتوانست مانع خروج آن شود، زیرا آنچه که حس کردم فقط احساس یک درد معمولی نبود، آتش سوزانی بود که سراسر جسم مرا در خود می‌گرفت. چند لحظه بعد حوضچه سرخی از خون را در اطراف کمرم گسترده دیدم… گریه را سر دادم و مادرم را به کمک خواندم. اما بدترین ضربه لحظه‌ای بود که به دور خود نگاه کردم و او را در کنار خود ایستاده دیدم. بله اشتباه نمی‌کردم، این خود او بود که درست در وسط افراد غریبه، با آنان حرف می‌زد و لبخند تحویل‌شان می‌داد. انگار که آن‌ها همین چند لحظه پیش در مراسم تکه پاره کردن دخترش شرکت نکرده بودند… آنها مرا به بسترم باز گرداندند و خواهرم را که دوسال از من کوچک‌تر بود چنگ زدند، درست به همان ترتیبی که چند دقیقه قبل مرا چنگ زده بودند. من با تمام قدرتم فریاد زدم: نه! نه! صورت او را که در میان دست‌هایی درشت و خشن حبس شده بودند، می‌توانستم ببینم. رنگش مثل مرده‌‌ها پریده بود. چشم‌های گشاده سیاهش در یک لحظه ناتمام با چشم‌های من تلاقی کرد، نگاه وحشت‌زده‌ای که هرگز نمی‌توانم فراموشش کنم… خاطره آن واقعه تا این زمان چون یک کابوس هولناک از من دست برنداشته است. از آن روز به بعد احساسی از ناامنی به من دست داد، احساس حضور مجهولی که گام زندگی آینده مرا در کمین نشسته بود… در سنین بالاتر و حتی هنگامی که سال ۱۹۵۵ از دانشگاه به عنوان یک پزشک فارغ‌التحصیل شدم نیز، نتوانستم خاطره آن واقعه دردناک را فراموش کنم. واقعه‌ای که کودکی مرا یک‌بار و برای همیشه از من گرفت و در طول جوانی و سال‌های متمادی زندگی مشترک نیز مرا از نعمت غنای زندگی جنسی و کمال حیات که تنها از تعادل همه جانبه روانی می‌توانست پدید آید، محروم کرد.»
نوال سعداوی که از دیدن همدست بودن مادرش در مراسم خونین و شکنجه‌بار ختنه خود، قلبش به درد آمده بود، کتابش را به مادرش تقدیم می‌کند:
«تقدیم به زینب شُکری، زن بزرگی که زیست و مُرد؛ بی آن که نام خویش را به من بدهد، مادرم…»
معرفی کتاب.





در لابلای تور لباسش خزيده درد
بغضی میان رخت چروکیده گریه کرد
شماطه ای به زنگ زمان گفت: ای عروس!
«ايمان بیاوريم به آغاز فصل سرد»
پيرايه يغمايی



دقیقا
دیالک تیک هگل و هراکلیت و مارکس و آن و این وجود ندارد.
واقعیت غیرقابل انکار این است که
خصلت و ساختار همه چیز هستی دیالک تیکی است:
همه چیزها
ز ذرات تا کاینات
وحدت اضداد است.
در هر چیز
اقطاب متضاد در همبایی و همستیزی همزمان اند.
تفاوت دیالک تیک ها  در تئوری و جهان بینی است  
خصلت  و ساختارخود دیالک تیک حتی دیالک تیکی است:
دیالک تیک
خود دیالک تیکی عینی و ذهنی است
دیالک تیک ذهنی انعکاس دیالک تیک عینی است
 
تفاوت درتعیین قطبی است که نقش تعیین کننده از آن آن است.
طرز تفکر کریم در قرآن و سعدی در سطر سطر افکار و اشعار
دیالک تیکی است
دیالک تیک امر به معروف و نهی از منکر
دیالک تیک دنیا و اخرت
دیالک تیک خیر و شر
هابل و قابیل
بهشت و دوزخ
اجر و زجر
داد و بیداد



زندگی و یا حیات = گذار از جماد به موجود
به قول مولانا:
از جمادی مردن و نامی و حیوان و بشر شدن



مارکس نقدی جدی به دیالکتیک هگل داشت و آن را به طور اساسی بازتفسیر کرد.
نینا سرفراز

دیالک تیک چیست؟
تفاوت دیالک تیک هگل با دیالک تیک مارکس چیست؟
مارکس
هرگز به تفسیر دیالک تیک هگل نپرداخته است.
تنها کاری که مارکس و انگلس کرده اند
وارونه سازی دیالک تیک وارونه و پادرهوای هگل بوده است و نه تفسیر آن.

شعار مارکس مبتی بر تفسر جهان توسط فلاسفه ماقبل
مربوط به فلاسفه سوسیالیسم  آرزویی افلاطونی و اوتوپیکی است و نه مربوط به هگل.
مارکس
سوسیالیسمآرزویی  افلاطونی و اوتوپیکی
را
علمیت می بخشد
که به تشکیل سوسیاییسم علمی  منجر می شود.
دیالک تیک
 متد فکری است.
متد اما به تنهایی وجود ندارد.
متد در دیالک تیک تئوری و متد وجود دارد.
تفاوت و تضاد دیالک تیک هگل با دیالک تیک مارکس در تئوری هگل و مارکس (در جهان بینی آندو) است:
دیالک تیک هگل
به لحاظ جهان بینی
ایدئالیستی است
یعنی وارونه و پا در هوا ست.
مارکس دیالک تیک پادرهوا را روی پایش قرار می دهد
یعنی
وارونه را وارونه می سازد
که به تشکبل دیالک تیک ماتریالیستی منجر می شود


«برف»
بیکرانِ وحشت‌انگیزی‌ست.
خامشِ خاکستری هم بارد و بارد.
وین سکوتِ پیرِ ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی‌آرد.
پشت ناپیداییِ آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد؛
بالِ گرمِ آشنا باشد؛
لیک من، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم.
ناتوانی‌هام چون زنجیر برپایم.
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد،
همچو پروانه‌یْ شکسته‌یْ آسبادی کهنه و متروک،
هیچ چرخی را نگرداند نشاطِ بال و پرهایم.
آسمان تنگ است و بی‌روزن
بر زمین هم برف پوشانده‌ست
ردّ پای کاروان‌ها را.
عرصهٔ سردرگمی‌ها مانده و بی‌درکجایی‌ها.
باد چون بارانِ سوزن، آب چون آهن.
بی‌نشانی‌ها فروبرده نشان‌ها را.
یاد باد ایامِ سرشارِ برومندی،
و نشاط یکّه‌پروازی،
که چه بشکوه و چه شیرین بود.
کس نه جایی جُسته پیش از من؛
من نه راهی رفته بعد از کس،
بی‌نیاز از خفَّتِ آیین و ره جستن،
آن که من درمی‌نوشتم، راه
و آن‌که من می‌کردم، آیین بود.
اینک اما، آه
ای شب سنگین‌دلِ نامرد...
مهدی اخوان ثالث،








ناصرخسروبلخی قبادیانی که بود؟
ناصر خسرو قبادیانی (۳۹۴–۴۸۱ ه‍.ق) شاعر، جهانگرد، مبلغ مذهبی وحجت خراسان بزرگ بود که فلسفه، نجوم، طب وحساب می‌دانست و مانند حافظ و رودکی قرآن را از حفظ داشت. مزار او اکنون در روستای یمگان ولایت بدخشان کشورما، زیارتگاه مردم است.
ناصرخسرو “درخت تو گر بار دانش بگیرد ….. به زیر آوری چرخ نیلوفری را”
انقلاب درونی ناصرخسرو...
در سن چهل سالگی در ماه جمادی‌الآخر سال ۴۳۷ شبی درخواب دید که کسی او را می‌گوید (چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر.) ناصر خسرو پاسخ داد «حکما چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که‌ اندوه دنیا ببرد.» مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهُشی و بی‌خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصر خسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بوَد» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصر خسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذایذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت.»
حکیم واندیشمند بزرگ ناصرخسرو مدت هفت سال سرزمین‌های گوناگون از قبیل ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة‌العرب، قیروان، تونس و سودان را سیاحت کرد و سه یا شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و از آنجا در دوران «المستنصر بالله» به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر چهار بار به زیارت کعبه رفت. ناصر خسرو در سال ۴۴۴ بعد از دریافت عنوان «حجت» خراسان از طرف «السمتنصر بالله» رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و به خصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم کیش اسماعیلیه نمود، اما بر خلاف انتظارش مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند وسرانجام عده‌ ی تحمل او را نیاورده و در تبابی با سلاطین سلجوقی بر وی شوریدند و از خانه بیرونش کردند. ناصر خسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به‌طور مخفیانه می‌زیست و سرانجام پس از مدتی دربه‌دری به قلعه یمگان در نزدیکی بدخشان پناه برد و بقیه ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.
ناصرخسروی بلخی واسماعیلیه
ناصرخسرو قبادیانی بلخی، فیلسوف و شاعربلخی، قرن پنجم هجری پس از کسب علوم مختلف با «داعیان اسماعیلی مذهب»آشنا گشت و در اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود تبحر پیدا کرد وی بر اساس نگرش مذهبی خود به نظریه‌ای خاص درباره‌ی کلمه و سخن دست یافت او کلمه را وجودی می‌داند که با دو نوع آفرینش ابداعی و انبعاثی، ابتدا عقل و سپس نفس را هویدا می‌سازد. به نظر ناصر خسرو کلمه هدیه‌ی آسمانی و مبدأ ظهور کثرات است و کثرات از عقل کل تا افلاک و موالید و انبیا و...
ناصر خسرو بعد از سفرهای مختلف و مباحثه با بزرگان دینی ادیان مختلف سرانجام به فرقه اسماعیلیه گروید و در بین آنان به مقام «حجت» دست یافت. اما اسماعیلیه چه طریقه ی‌ است؟ «در نیمه دوم قرن هجری، واقعه‌ای در مذهب شیعه امامیه به وقوع پیوست و آن ظهورطریقه ی بود به نام «اسماعیلیه» که بنیان‌گذارانش معتقد بودند بر امامت اسماعیل، فرزند ارشد امام جعفر صادق که در سال ۱۴۵ هـ ق پنج سال پیش از وفات پدر، دنیای فانی را وداع گفته بود. اما پیروان اسماعیل وفات وی را انکار کردند و مدعی شدند که امام صادق (ع) به دلیل حفظ جان فرزندش از گزند حکومت عباسی، به ناچار مرگ او را اعلام نموده است، اسماعیل زنده و غایب از نظر است و روزی به‌عنوان امام قائم و موعود ظهور خواهد کرد و جهان را پر از عدل و داد می‌کند. بنابراین ادعا، اسماعیلیان به امامت امام موسی کاظم (ع) و امامان پس از او اعتقاد ندارند و سلسه امامت را به اسماعیل ختم می‌کنند.
از این‌رو در تاریخ مذاهب افراطی اسلامی، اسماعیلیه را با نام‌هایی چون اسماعیلیه، سبعیه، باطنیه، هفت امامی و... خوانده شده است.» اسماعیلیان علاوه‌ بر فعالیت‌های مذهبی و اعتقادی، چهره‌ ی سیاسی دارند، به جهت مخالفت با حکومت عباسیان. آنان عباسیان را غاصب و ظالم و بیدادگر می‌دانستند و در صدد براندازی حکومت آنها بودند. این تفکر آنان را به مبارزاتی پیگیر و همه جانبه وامی‌داشت تا سرانجام توانستند لحسا، یمن و بحرین را به تصرف درآورند و مقدمات تشکیل حکومت مقتدر فاطمی را فراهم کنند. حکومت فاطمیان مصر از سال ۲۷۹ تا ۵۶۷ هـ ق ادامه یافت و به تدریج به امپراطوری وسیع و مقتدری تبدیل شد. «اسماعیلیه به وحدانیت خدا، حقانیت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) و امامان تا امام جعفر صادق (ع) معتقدند، در قرآن علاوه‌ بر ترجمه ساده به تفسیر عرفانی پایبند هستد و به نظر آنان هر امام دوازده «حجت» دارد که هر حجت مامور تبلیغ دین در بخشی از زمین است که ناصر خسرو در اثر جستجو و تحقیق فراوان سرانجام، اصول اسماعیلیان را پذیرفت و در شبکه منظم آنان به مرتبه «حجت» نایل شد و پس از بازگشت از مصر مرکز حکومت اسماعیلیان چندی در بلخ –موطن خویش- به تبلیغ پرداخت اما خیلی زود مخالفانی و دشمنانی هم در حکومت و هم در متن مردم یافت و علمای سنی حکم قتل را به اتهام بددینی و قرمطی (قرمطی اسمی بود که دشمنان اسماعیلیه به آنان می‌گفتند) صادر کردند و او ناگریز به ترک وطن شد و سرانجام به قلعه یمگان پناه برد. در طی مدتی که تا آخر در این قلعه بود، اشعارو قصاید استواری سرود در سه جبهه دشمنی با خلیفه عباسی، دشمنی با دولت سلجوقی و سنیان متعصب؛ بدین سبب غالب قصاید او در این برهه از زندگی‌اش مشحون است از ظلم‌ستیزی و ایستادگی در برابر ظلم و بیدادگری است.
کلام ناصرخسرو
شيوة سخن ناصرخسرو خاص اوست اما مي تـوان آن را نمونـة کامـل و تمـام عيـار سبک خراساني دانست . شعر براي وي وسيله بوده است نه هدف و از آن جا کـه تـأثير شعر در طبع مردمان از خطابه بيشتر است ، ناصر از شعر براي اشاعة افکار خود اسـتفاده کرده است . «ناصرخسرو به واقع شاعري يگانه است ،هم از لحاظ طرز فکر و هم از نظر شيوة شاعري ؛ فکر و شعر و زندگي ناصر خسرو به هم پيوسته و همانند اسـت ؛کرداري داشته مطابق اعتقاد و شعري نمودار هر دو مي توان گفت شـعر ناصـر خـسرو از نظـر محتوا و صورت ، واژگـان و آهنـگ و اوج و فـرود و شـتاب و درنـگ ، همـان سـاخت انديشه اوست در قالب وزن و کلمات » . ناصرخسرو پيش از آن که به ساحات و جوانب هنري شعر بينديشيد، بـه مـضمون و محتـواي آن کـه جـز تبيـين حکمت و پارسايي و دانايي نيست توجه مي کند «و از همـان آغـاز بـا عقـل و علـم و سخن ، سه معشوق دايمي خود پيوند الفت مي بندد و تا آخر عمر مداح ايـن خداونـدان پر کرامت باقي مي ماند» . موضوع خودستايي در شعر ناصرخسرو موضوعي است دراز دامن ؛ او سوار بر مرکب راهوار سخن بـر پهنـاي بـي کرانـة عـالم خودستايي مي پويد و به خويش به ديدة تحسين مي نگرد. «اين مايه غرور و خودستايي ناصرخسرو بي شک حاصل تحقير و آزاري است کـه دشـمنان بـدخواه در حـق او روا دانسته اند و او را نسبت به جامعه ، خشمگين کرده انـد»
چند رباعی ناصرخسرو قبادیانی
ارکان گهرست و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه...
کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضؤ سماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند.
با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی
کایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی.
تا ذات نهاده در صفائیم همه
عین خرد و سفره ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه.
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم...
اثرهای ادبی ، علمی وتحقیقاتی
ناصرخسروحجت خراسان
ابومعین حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصر‌خسرو، در سال ۳۹۴ در روستای قبادیان دربلخ در شمال کشورما در خانواده ثروتمندی چشم به جهان گشود و در سال ۴۸۱ در یمگان بدخشان درگذشت.
ناصر خسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را ازبر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به‌عنوادن مردی ادیب و فاضل، به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان از سلجوقیان، ناصرخسرو به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت و در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به‌ دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصر خسرو مروزی شهرت یافت.
دیوا ن اشعارشامل قصاید فارسی و عربی
بیش از ده‌هزار بیت.
روشنایی‌نامه و سعادت‌نامه؛ در موعظه و حکمت.
آثار منثور:
- جامع‌الحکمتین؛ (تالیف۴۶۲ق) جامع حکمت یونان و اصول عقاید اسماعیلیان.
- خوان اخوان؛ (تالیف۴۵۳ق) کتابی است در اخلاق و حکمت و موعظه.
- زادالمسافرین؛ در حکمت الهی به زبان فارسی بر وفق مشرب اسماعیلیان.
- - گشایش و رهایش؛ رساله‌ای فارسی در جواب چند سؤال یکی از برادران مذهبی.
- وجه دین؛ رساله‌ای در مسائل کلامی و تاویلات و باطن عبارات و احکام شریعت مشحون به اصطلاحات مذهب اسماعیلیه.
- سفرنامه؛ تاریخ نگارش این کتاب به درستی معلوم نیست. این کتاب شرح سفر هفت‌ساله مؤلف به بلاد روم، مصر، حجاز، بین‌النهرین است. که طی آن ناصر‌خسرو چهار بار خانه خدا را زیارت کرده است و در خلال آن از شهرها و روستاهای بسیار گذشته، مراکز تمدن اسلامی و عمارات و ابنیه تاریخی و مذهبی را دیده و با زندگی اقوام گوناگون و طرز معیشت آنان آشنا شده و به دیدار رجال تاریخی و فرهنگی و سیاسی نایل شده است. ناصر‌خسرو از مسیر سغر و از توقف‌گاه‌های و شهرها و قریه‌ها، از طرز معیشت و آداب و اخلاق و حکومت اقوام مختلف توصیف‌های بسیار دقیقی ارائه می‌دهد و بر خلاف عامه سفر کردگان دروغ نمی‌گوید. بدین‌سان این کتاب از لحاظ جغرافیایِ تاریخی و از جهت آشنایی با اوضاع و احوال جامعه و مراکز مهم تمدن اسلامی در روزگار مؤلف، جامع مزایای فراوانی است. زبان مؤلف با همه اشتمال بر واژه‌ها و ترکیباتی کهنه، بسی ساده و روشن است و نمونه درخشانی از نثر نغز و پرمغز و خالی از حشو و پاکیزه فارسی است.



ابتکار عمل پرندگان
چه کسی می گوید:
جانور عاقل نیست.

احزاب فاشیستی
را
مردم انتخاب کرده اند
و
احزاب نئوفاشیستی و اولیگارشیستی و فوندامنتالیستی ـ اسلامی
را
هم
مردم انتخاب می کنند.
پرولتاریا
باید با روشنگری علمی و انقلابی
مانع ربوده شدن دل و دین (ابتهاج) توده توسط ارتجاع از هر نوع گردد.
برای دیالک تیک روشنگری
یعنی برای دیالک تیک انتقاد از خود و انتقاد از جامعه و جهان خود
الترناتیوی وجود ندارد.



مسی به رنگ شفق بودم
زمان سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر نیامدنم آموخت
کنون هوای سحر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیچ سوی نمی رانم
حدیث عشق نمی دانم
خوشم به عقربه ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیریست
که خیره می نگرد در من
که خیره می نگرد در من نادر نادرپور






ابراهیم نبوی (داور)، روزنامه‌نگار و طنزپرداز شناخته شده در غربت خودکشی کرد و به زندگی خود پایان داد.
فرزندانش علت خودکشی او را غربت، دلتنگی برای ایران، و افسردگی اعلام کرده اند
اما چقدر می تواند درست باشد، خدا می داند. چون هیچکس هنوز از چگونگی(مرگش) چیزی نگفته است.
در هر حال سفرش بالا بلند باد و اکنون طنزی از او به یادش بخوانیم
.
.
گوسفندها مثل پلنگ نعره نمی‌کشند،
مثل الاغ عرعر نمی‌کنند،
مثل شیر نمی‌غرند،
مثل خرگوش نمی‌دوند،
مثل ماهی زیرآبی نمی‌روند
و مثل اسب به سرعت فرار نمی‌کنند..
و شاید به همین دلیل است که همیشه به صورت " گله" هستند و یک " سگ" از آنها مراقبت می‌کند تا عاقبت خورده شوند.
سگ‌ها مواظب گوسفندها هستند،
نمی‌گذارند گرگ‌های وحشی آنها را بخورد و مواظب‌اند که دزد آنها را نبرد و سرانجام قصاب آنها را بکشد.
سگ‌ها وفادارند،
ولی نه به گوسفندها،
بلکه به قصاب‌ها.
پروانه‌ها زیبا هستند،
صبح به دنیا می‌آیند و شب می‌میرند،
اصولا زیبایی همین است.
در عوض کلاغ و کرگدن زشت هستند و عمری طولانی می‌کنند.
علت اینکه دموکراسی به درد گوسفندان نمی‌خورد این است که آنها یا باید به سگ رای بدهند، یا به قصاب،
در غیر این صورت باید خیانت کنند و به سوی گرگ بروند که او هم آنها را خواهد خورد.
حتی اگر مدرنیزه هم بشوند،
فقط بطور مکانیزه کشته می‌شوند،
اگر دیندار هم بشوند، عید قربان قتل عام می‌شوند.
اعلام همبستگی میان گوسفندان تا وقتی ترس از گرگ و اعتماد به سگ و چاقوی قصاب است، بیهوده است،
فقط باعث می‌شود کشتارگاه مکانیزه ساخته شود.
انتخابات برگزار شد،
همه گوسفندان به سگ رای دادند،
جز او کسی را نمی‌شناختند.
پشت سر هر گوسفند ناموفق،
یک گرگ است.
دموکراسی در دنیای گوسفندها،
یعنی انتخاب یکی از این سه گزینه:
سگ... گرگ... یا قصاب....
ابراهیم داور نبوی

یادش رفته بنویسد که خودکشی کسب و کار خران است

 ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر