جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربه ها
۴
میهمان
· مرد در طبقه پنجم سکونت داشت.
· اسم او آمادیوس بود و شغلش نقاشی بود.
· بعد از ظهر یکی از روزها قلم مو را بر زمین نهاد، پنجره را باز کرد و روی تخت خواب دراز کشید تا قدری رفع خستگی کند.
· ناگهان حس کرد که در اتاق تنها نیست.
· از فرط ترس تنش مور مور شد.
· با احتیاط تمام به دور و برش نگاه کرد.
· او واقعا هم تنها نبود.
· گربه ای آنجا بود.
· چشم های آبی در صورتی سیاه نگاهش می کردند.
· پاهای سیاه از روی نقاشی صورتی و قرمز گذشتند و بعد به روی تخت آمدند و رد پاهای رنگین بر روی ملافه سفید به جا نهادند.
· گربه بعد ـ خرناسه کشان ـ خودش را به شانه نقاش انداخت.
· آمادیوس چاره ای جز احساس خشنودی و شادی نداشت.
· برای اینکه گربه خیلی مهربان بود.
· فکر بعدی آمادیوس اما این بود که گربه مال کیست.
· میان خانه آمادیوس و همسایه اش دیواری بود.
· گربه می بایستی از روی این دیوار آمده باشد.
· «صبر کن!»، آمادیوس به گربه گفت.
· آمادیوس از پله ها پائین رفت، وارد خانه همسایه شد و از پله ها بالا رفت.
· زنگ در خانه همسایه را به صدا در آورد.
· مردی در را به رویش باز کرد که سراپایش رنگی بود و معلوم بود که او هم نقاش است.
· «شما گربه دارید؟»، آمادیوس نفس نفس زنان پرسید.
· نقاش به پشت سرش اشاره کرد.
· آنجا گربه سیاه چشم آبی ئی نشسته بود و بقایای رنگ صورتی را از کف پاهایش تمیز می کرد.
· گربه چشمش به او افتاد.
· «تو هم اینجا آمدی؟»، گربه با نگاهش ـ انگار ـ پرسید.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر