۱۳۹۹ آبان ۹, جمعه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۲۲)

 دایرة المعارف روشنگری: نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!

 
جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

 قصه پادشاه کوچولو 

برگردان

میم حجری 

·    پادشاه کوچولو خندید:

·    «خیلی خوب، اگر دلت می خواهد بیائی

·    و با هم دو باره راه افتادند.

 

·    پادشاه کوچولو چند قدم جلوتر می رفت و مرغ به دنبالش می رفت و هر از گاهی آهی می کشید.

 

·    اما چنان آهسته آه می کشید که پادشاه کوچولو ـ حتی ـ از شنیدنش عاجز بود.

 

·    پادشاه کوچولو ـ حیرت زده ـ ماشین ها را می دید که به سرعت می گذشتند.

 

·    یکبار هم دهقانی را دید که در مزرعه اش کار می کرد.

 

·    «دهقان بودن ـ بی تردید ـ خوب است»، پادشاه کوچولو با خود اندیشید.

 

·    «دهقان بذر می پاشد، از بذرها گیاهان سر می کشند و گیاهان خوشه های حیاتبخش می آورند.

·    دهقان برای مردم مهم است»، با خود گفت.

 

·    «اگر دهقان نبود، مردم از داشتن نان و سیب زمینی محروم می ماندند.

·    از داشتن گوجه فرنگی و خیار هم به همین سان.»

·    «دهقان بسیار مهم است»، پادشاه کوچولو رو به مرغ کرد و گفت.

 

·    «مرا باش!

·    برای چه من باید پادشاه باشم؟

·    مگر قحط حرفه و شغل است؟» و از پادشاه بودن خود خشمش گرفت.

 

·    پس از چندی چشمش به صیادی در عرشه کشتی افتاد.

 

·    از صیاد هم خوشش آمد.

 

·    «صیاد تمام روز در قایقش می نشیند و امواج قایقش را مثل گهواره ای تکان می دهند»، پادشاه کوچولو با خود گفت.

·    «صیاد ـ بی تردید ـ غرق رؤیا می شود.

·    علاوه بر این، ماهی هم صید می کند.

·    هنگام عصر، تورش از ماهی پر است، حتما.»

·    «من هم دلم می خواهد که صیاد باشم»، پادشاه کوچولو به آهی گفت.

 

·    پس از چندی شبانی را دید، که با گله گوسفندان از تپه ای بالا می رفت.

 

·    بیشتر از بقیه به تماشای شبان پرداخت.

 

·    «شبان بودن و جهان را زیر پا نهادن، باید زیبا و با شکوه باشد»، پادشاه کوچولو با خود گفت.

 

·    «شباهنگام، شبان نباید از سرما بلرزد، چرا که او میان گوسفندان پشمالو می خوابد.

·    بقیه مردم هم از شبان، پشم می خرند

 

·    «و از پشم گوسفند پولور می بافند، جوراب های گرم می بافند»، پادشاه کوچولو ـ دو باره ـ آه کشید.

 

·    برخی از چیزها را، که اکنون پادشاه کوچولو می دید، در تلویزیون دیده بود.

 

·    اما حالا متوجه می شد که چیزها در عالم واقع، به مراتب زیباتر اند.

 

·    «چیزها در تلویزیون ملموس نبودند، ولی چیزهای عالم واقع را می توان لمس کرد»، با خود اندیشید.

 

·    «نگاه کن!

·    خورشید اکنون خسته است.» خطاب به مرغ گفت.

 

·    واقعا هم این طور بود.

 

·    خورشید در آسمان غروب می کرد.

 

·    حتما می خواست، که در پشت کوه ها بخوابد.

 

·    طولی نکشید و هوا تیره و تار شد.

 

·    پادشاه کوچولو هم به فکر خوابگاه افتاد.

·    و برای اینکه او بتواند خوابگاهی بیابد، ماه چراغش را روشن کرد.

 

·    در گودالی که چمن ظریف و نرم و ابریشمین بود، پادشاه کوچولو دراز کشید و تاج زرینش را در کنارش گذاشت.

 

·    مرغ در تاج زرین، جا خوش کرد و خوابید و غرق رؤیا شد.

 

·    مرغ در خواب می دید، که شاه شده است.

 

·    پادشاه کوچولو، مدتی به تماشای ستاره ها پرداخت که چشمک می زدند.

 

·    بعد پلک هایش روی هم افتادند و خوابش برد.

 

·    پادشاه کوچولو گوسفندان را به خواب دید.

 

·    از گوسفندان ـ در خواب ـ ابرهائی تشکیل یافت.

 

·    پادشاه کوچولو صبح در آب دریاچه آبتنی کرد.

 

·    مرغ ـ اما ـ از آب واهمه داشت و آبتنی نکرد.

 

·    پادشاه کوچولو تاجش را دو باره بر سر گذاشت و هنوز دکمه های شلوارش را نبسته بود، که بچه ها دورش را گرفتند.

 

·    «پادشاه! نگاه کنید، پادشاه!»، بچه ها به همدیگر می گفتند.

 

·    پادشاه کوچولو دماغش را خاراند.

 

·    او نمی دانست، که چه باید بکند.

 

·    «تو از کجا می آئی؟

·    از تلویزیون؟»، بچه ها پرسیدند.

·    «یا اینکه از کتاب های قصه؟»

 

·    «نه! من پادشاه این کشورم!»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «من پادشاه شما هستم

 

·     «واقعا؟»، بچه ها پرسیدند.

 

·    «کاخ هم داری؟»، حیرت زده گفتند.

 

·    «آره. کاخ من در آن سوی کوه قرار دارد.

·    اما دیگر قابل سکونت نیست.

·    شاید هم حالا فرو ریخته و تلی از خاک و سنگ است»، پادشاه کوچولو گفت.

 

·    بچه های کوچولوتر خندیدند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر