۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۲۳)

  دایرة المعارف روشنگری: نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!

 
جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

 قصه پادشاه کوچولو 

برگردان

میم حجری
  

·    دخترکی اما ساکت و اندیشناک ایستاده بود و می خواست، بداند که «سلطنت به چه دردی می خورد؟»

 

·    پادشاه کوچولو سرش را از شرم پائین انداخت و سکوت کرد.

 

·    پادشاه واقعا به چه دردی می خورد؟

 

·    دهقان به کشت و کار می پردازد.

 

·    صیاد ماهی می گیرد و مردم می توانند ماهی های صیاد را سرخ کنند و با سیب زمینی های دهقان بخورند.

 

·    شبان پشم گوسفندانش را قیچی می کند و مردم از آن پولور و جوراب می بافند.

 

·    پادشاه ـ اما ـ منشاء چه خیری است؟

 

·    بود و نبود پادشاه چه فرقی با هم دارند؟

 

·    «من باید به این مسئله بیندیشم»، پادشاه کوچولو در جواب دخترک اندیشناک گفت.

·    «وقتی جوابی یافتم، به اتان خواهم گفت.»

 

·    «تا آن زمان می توانی با ما بازی کنی!»، بچه ها گفتند.

·    «بیا آقا پادشاه، بیا!»

 

·    بازی شروع شد.

 

·    اول توپ بازی کردند، بعد قایم باشک بازی و آخر سر تاب بازی.

 

·    پادشاه کوچولو تمام وقت در این فکر بود که پادشاه به چه دردی می خورد؟

 

·    بعد دیگر بدان نیندیشید و سودای خوش باشی در سر پرورد.

 

·     مثل بقیه بچه ها می پرید، می جهید، می دوید، می خندید و خوشحال بود.

 

·    یک بار ـ حتی ـ تاجش پائین افتاد.

 

·    پادشاه ـ اما ـ می بایستی مواظب تاجش باشد.

 

·    مرغ با آنها بازی نمی کرد.

 

·    مرغ می ترسید که کسی لگدش کند.

 

·    پس از چندی، بچه ها ـ همه ـ خسته شدند و روی چمن نشستند.

 

·    «من دلم می خواهد که برای تان هدیه ای بدهم»، پادشاه کوچولو به بچه ها گفت.

·    «آب نبات، شاید.

·    ولی من ـ متأسفانه ـ آب نبات ندارم.»

 

·    «مهم نیست»، پسر بچه ای گفت.

·    «همین که وقتت را صرف بازی با ما کردی، خود هدیه ای بود.»

 

·    «حالا من می دانم که پادشاه به چه دردی می خورد»، دخترک اندیشناک گفت.

·    «پادشاه به درد بچه ها می خورد.

·    پادشاه بچه ها را دوست دارد.»

 

·    «آره. همین طور است»، پادشاه کوچولو گفت و شاد شد.

 

·    امشب، پادشاه کوچولو و مرغ زیر درختی خوابیدند.

 

·    مرغ خروسی را به خواب می دید، خروسی رنگارنگ.

·    به رنگینی رنگین کمان.

 

·    پادشاه کوچولو ـ اما ـ خرناسه می کشید و هیچ چیز را به خواب نمی دید.

 

·    صبح روز بعد، پادشاه کوچولو دوباره به راه افتاد، با تاج بر سر و با قاشق تخم مرغ خوری کوچولوی زرین در جیب پالتوی شاهانه.

 

·    پادشاه کوچولو جز اینها چیزی نداشت.

 

·    ولی برای او ـ واقعا ـ مهم نبود.

 

·    از سایه سار درختان جاده پیش می رفت و راضی و خشنود و سرحال بود.

 

·    مرغ هم او را همچنان همراهی می کرد.

 

·    تا اینکه بالاخره به روستائی رسیدند.

 

·    مردم ده با دیدن او همه با هم گفتند:

·    «جاوید شاه!

·    جاوید شاه!»

 

·     پادشاه کوچولو تاجش را برای شان تکان داد و خوشحال شد.

 

·    سکنه ده برای او سیب و نان و سوسیس آوردند.

 

·    «مهمان مان باشید، حداقل به مدت کوتاهی!»، سکنه ده گفتند.

 

·    پادشاه کوچولو هم ماند و به گفته های شان گوش داد.

 

·    اهالی ده گفتند که باران کمتر می بارد، سیب زمینی ها کوچولو اند، آذرخش درخت گردو را به آتش کشیده و در کشتزارها سنگ های زیادی هست.

 

·    پادشاه کوچولو گفت:

·    «ایکاش، همه چیز رو به راه شود!»

 

·    سرش را پائین انداخت و به فکر فرو رفت.

 

·    «همه چیز باید خیلی خیلی بهتر شود»، با خود گفت.

·    «دلم می خواهد که کمک تان کنم، ولی متأسفانه، کاری از دستم برنمی آید»، پادشاه کوچولو گفت.

 

·    مردم ده گفتند:

·    «اما تو به ما کمک می کنی!

·    تو به گفته های ما گوش می دهی.

·    سابقا کسی به حرف های ما گوش نمی داد.

·    و گوش دادن به حرف آدم ها بسیار مهم است.»

 

·    پادشاه کوچولو حیرت زذه، با خود گفت:

·    «پس من هم کاری می کنم.

·    کار مهمی می کنم.

·    کاری که برای دیگران خوب است» و دلگرمی خارق العاده ای یافت.

 

·    هنگام غروب مردم ده به افتخار او جشنی برپا داشتند.

 

·    شمع روشن کردند، سفره انداختند، غذا و نوشابه آماده ساختند و نوازنده ها نواختند. 

 

·    بچه ها هم بودند، گربه ها و سگ ها هم.

 

·    جغد هم ـ حتی ـ آمده بود.

 

·    جغد در شاخه درخت سیب نشسته بود و چشمانش را باز و بسته می کرد.

 

·    «بیائید برقصیم!»، مردم گفتند.

 

·    پادشاه کوچولو شاد شد.

 

·    پادشاه کوچولو قبل از همه با زن چاقی رقصید، بعد با زن لاغری، بعد با مرغ، با دخترکی کوچولو و آخر سر با گربه گل باقالی هم رقصید.

 

·    دیرهنگام، جشن به پایان رسید.

 

·    همه خسته بودند و می خواستند، بخوابند و «شب به خیر!» گفتند.

 

·    گربه و جغد اما رفتند پی شکار.

 

·    پادشاه امشب در تخت فنری خوابید.

 

·    «نگاه کن، ماه از پنجره به خانه می نگرد»، پادشاه کوچولو به مرغ گفت.

 

·    مرغ اما از دیرباز مست خواب بود.

 

·    «ماه!

·    ماه عزیز!»، پادشاه کوچولو به عجز و لابه گفت.

·    «آن بالا بگو که مردم ده به به باران نیاز دارند!»

 

·    صبح روز بعد، آسمان را توده ابرها فرا گرفت و باران ـ واقعا ـ بارید.

 

·    مردم هورا کشیدند :

·    «پادشاه برای ما باران باراند.»

 

·    پادشاه کوچولو گفت:

·    «نه!

·    بارش باران به دست من نیست!»

 

·    مردم ـ اما ـ باور نکردند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر