۱۳۹۹ آبان ۶, سه‌شنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۲۴)

  


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    من اکنون پیراهنی را پروب می کنم که شاید در مراسم اعطای جایزه بپوشم.

 

·    پیراهن را می پوشم و به جلوی آئینه در راهرو خانه می روم.

 

·    این پیراهن به من می آید.

 

·    رنگ نارنجی روشن دارد، با برشی و با یقه سپید کوچک.

 

·    چنین یقه هائی را قبلا زمانی که هنوز مامان در این خانه بود، همیشه در پیراهن هایم داشتم.

 

·    بابا از پله ها پائین می آید.

 

·    پشت سرم می ایستد و از ورای سرم به آئینه می نگرد و خیلی ساده می گوید که از آن خوشش می آید.

 

·    یقه  سپید به من خواهد آمد.

 

·    در همین لحظه مادر از آشپزخانه بیرون می آید.

 

·    «آره»، مادر می گوید.

·    «مدتی طولانی می بایستی جستجو کنم، تا بیابمش.»

 

·    بعد بابا در باره رنگ پیراهن من حرف می زند و با لحن تحسین انگیزی از مادر صحبت می کند که برای من پیراهنی با این رنگ پیدا کرده که به من می آید.

 

·    «من تمام شهر را برای پیدا کردنش زیر پا گذاشته ام»، مادر می گوید.

·    «رنگ آن نه نارنجی و نه زرد است، بیشتر زرد ذرتی است.»

 

·    «آره، زرد ذرتی!»، بابا می گوید.

·    «خوب گفتی!»

 

·    من آندو را که تنگاتگ پشت سرم ایستاده اند، در آئینه می بینم.

 

·    می بینم و می شنوم که مادر در باره پیراهن داد سخن سر داده است.

·    انگار که او خودش پوشیده و نه من.

 

*****

 

·    پیراهن زرد ذرتی را نمی توانم برای مراسم اعطای جایزه بپوشم.

 

·    آن بیشتر به مادرم تعلق دارد، تا به من.

 

·    پس چه باید بپوشم؟

 

·    برای مراسمی از این قبیل کدام پیراهنی مناسب تر است؟

 

·    من نباید پیراهن خیلی زیبائی بپوشم.

·    و گرنه همه فکر می کنند که من خود را برنده جایزه محسوب داشته ام.

 

·    دامن راه راهی که بابا از سوئد برایم آورده، برای این مراسم اصلا مناسب نیست.

·    اگر آن را بپوشم، بیشتر جلب نظر می کنم.

·    برای اینکه این دامن را زنان سوئدی در جشن عروسی می پوشند.

 

·    پوشیدن پیراهن زشت هم خوب نیست.

·    برای اینکه آنگاه همه فکر می کنند که من امیدی به برنده شدن جایزه ندارم.

·    پس دامن چین چینی قدیمی من هم مناسب نیست.

 

·    اما اگر پیراهنی بپوشم که نه زیبا و نه زشت باشد، آنگاه همه فکر خواهند کرد که جایزه و مسابقه برای من اهمیتی ندارد.

 

·    نمی دانم چه باید بپوشم.

 

*****

 

·    سال قبل، مادر بزرگ استوت برای من لباس دلقک دوخته است.

 

·    این لباس گره ها و زنگوله های کوچک رنگارنگ دارد، که به هنگام جست و خیز زنگ می زنند.

 

·    با این لباس باید کلاه کله قندی با نخ های حاشیه ای بر سر گذاشت.

 

·    فوری پروبش کردم.

 

·    خیلی خوب به من می آمد.

 

·    با جینگ جینگ جینگ جست و خیز کردم.

·    مادر بزرگ دست زد و آفرین گفت.

 

·    بابا بزرگ استوت چنان خندید که برکه های چشمانش لبریز شد.

 

·    مادر جرعه ای چای سر کشید و خندید، آنسان که انگار سرکه در چای بوده.

 

·    اما حرفی نزد.

 

·    حتی کلمه ای بر زبان نراند.

 

·    حالا می توانم برای مراسم اعطای جایزه لباس دلقک را بپوشم.

 

·    هیچکس تصورش را نمی تواند کرد.

 

·    خوبی این لباس این است که توجه همه را به خود جلب می کند، حتی اگر من برنده جایزه نباشم.

 

·    اما تصورش برای من دشوار نیست.

 

·    پانزده بچه ممتاز در ردیف اول نشسته اند.

 

·    من هم جزو آنها هستم، اما در لباس دلقک.

 

·    برنده جایزه، دختری اعلام می شود که لباس صورتی رنگی در بردارد.

 

·    عکسش در روزنامه منتشر می شود.

 

·    روزی از روزها، به یکی از حضار در سالن برخورد می کنم و او می گوید:

·    «من تو را از مسابقه نقاشی به یاد دارم و تو در لباس دلقک برنده جایزه بودی.»

 

·    و من با تکان سر تأییدش خواهم کرد، قبل از اینکه منظورش را فهمیده باشم.

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر