۱۳۹۹ آبان ۷, چهارشنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۲۶)

  


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    آدم از اندیشه ها سر در نمی آورد.

·    حتی از اندیشه های خودم.

 

·    اندیشه ها راه خاص خود را طی می کنند.

 

·    آنها به من اصلا محل نمی گذارند.

 

·    انگار نمی خواهند که با من سر و کاری داشته باشند.

 

·    از بچه های دیگر بیشتر سر در می آورم، تا از خودم.

 

·    من دقیقا می دانم که تام کواک چگونه می اندیشد.

 

·    من می توانم اندیشه های او را پیشگوئی کنم.

·    اندیشه های کووز و ریتا را هم همینطور.

 

·    کووز تقریبا به هیچ چیز اهمیت قائل نمی شود و ریتا همه چیز را یاوه می پندارد.

·    به این دلیل، خیلی از اندیشه ها به ذهن آنها خطور نمی کنند.

 

·    اندیشه های مادر و مامان را هم اکثر اوقات می دانم.

 

·    اندیشه های بابا را هم در حضور مادر می دانم.

 

·    اما در غیاب مادر، یعنی وقتی که بابا با من تنها ست، آنگاه از اندیشه هایش نمی توانم خبری داشته باشم.

 

·    در این جور مواقع، اغلب چیزهائی می گوید که من انتظار ندارم.

 

·    چیزهای خوشایندی می گوید که به من مربوط می شوند.

 

*****

 

·    امروز صبح، مادر از پله ها مثل مجسمه یخی پائین آمد.

 

·    او چنان به من نگریست، که انگار من زمستانشاهم و همه چیز را به یخ بدل می سازم.

 

·    نه زمستانشاه مهربان از کتاب محبوب من، تحت عنوان «گردش اوله در برف»، بلکه زمستانشاهی که به خنجر یخ، زخمی بر هر رهگذر می زند.

 

·    موقع صرف صبحانه، جو سردی حاکم بود.

 

·    چای چنان داغ بود، که یخزده جلوه می کرد.

 

·    کسی در جملات کامل سخن نمی گفت.

 

·    فقط کلمات کوتاه رد و بدل می شدند.

 

·    کلمه ها مثل نان خشک بی پنیر و کره، خش و خش می کردند.

 

·    آنگاه به من پیش احساس ترسناکی دست داد.

·    و آن اینکه اگر من برنده جایزه باشم، مادر به مجسمه یخی بدل خواهد شد.

·    آنگاه چنان به من نگاه خواهد کرد که انگار من مجسمه یخی ام.

 

·    بعد من به مجسمه یخی بدل خواهم شد و مثل مجسمه یخی جلوی حضار خواهم ایستاد، با جایزه در دست.

·    بهتر است بگویم، مثل مجسمه جایزه.

 

*****

 

·    نقاشی مخفی من بیش از یک هفته است که در کشوی پائین میز، وارونه زیر انبوهی از دفاتر قرار دارد.

 

·    اما اکنون بیرون می آورم و بالاخره مورد بازدیدش قرار می دهم.

 

·    این تصویری است که تماشاچی با دیدنش احساس معلق بودن پیدا می کند.

·    رنگین کمانی میان دو تپه سبز و دختری که رقص کنان از فرازش می گذرد.

 

·    دخترک پاهایش را کج، زانوهایش را تا و دست هایش را باز کرده و در یکی از آنها چتر آفتاب بسیار کوچکی نگه داشته است.

 

·    بعد پنجره اتاق را چهارتاق باز می کنم، شال راه راهم را بر زمین می اندازم و چتر کاغذی کوچولو را که در بستنی فروشی از بستنی بیرون آورده و با خود آورده ام، به دست می گیرم.

 

·    با پاهای کج روی شال به راه می افتم.

 

·    دست هایم را فراخ می گشایم و چتر کوچکم را تکان می دهم.

 

·    ضمنا آسمان آبی را تماشا می کنم و جمله ای را که به ذهنم می آید، بر زبان می رانم:

·    «رنگین کمان زیبا

·    تارانده قطره ها را

·    دارم هوای پرواز 

·    انگار، من در اینجا»

 

·    ناگهان صدای مادر را می شنوم که تصحیحم می کند و می خواهد که من به جای واژه «تارانده» از کلمه «نوشیده» استفاده کنم.

 

·    می گویم که می دانم، ولی واژه «تارانده» به لحاظ وزن بهتر و نیرومندتراست.

 

·    زیبائی کاری که آدم برای خودش انجام می دهد، در همین جا ست.

 

·    هیچ چیز محال نیست و آدم می تواند هر چه دلش خواست بگوید، بدون اینکه کسی «تارانده» اش را با «نوشیده» جاگزین سازد.

 

ادامه دارد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر