۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

درنگی در شعری از معصومه موسی وند (۶) (بخش آخر)


 
معصومه موسی وند
(۲۸ مهر ۱۳۹۹)
 
تحلیلی
از
ربابه نون
 
۱
به عطار که می‌رسم می‌گویم:
«دستم را بگیر
شاید با تو به سیمرغ برسم.»
 
می‌خندد و می‌گوید:
«نمی‌شود دیگر! 
من از روی پرچم هیچ کشوری رد نمی‌شوم.»

معصومه
که
شعرش 
را
با تماتیزه کردن معشوقه های خواجو و بوکوفسکی و عارف تشکیل داده،
سرانجام
به
عطار می رسد.
 
عطار مؤلف قصه سیمرغ بوده است:
 
داستانک,داستانهای آموزنده
  
روزی، روزگاری جمیع پرندگان جلسه ای تشکیل دادند 
تا پادشاهی نیک سرشت برای خود انتخاب کنند. 
 
رییس جلسه هدهد دانا بود. 
هدهد گفت: 
دوستان! 
پادشاه قبلا انتخاب شده است
 نامند سیمرغ او را
و مأوایش در کوه قاف باشد، 
باید برای ملاقات ایشان از هفت وادی گذر کرد. 
و بر شمرد آنها را یک به یک. 
چون شنیدند، مقصود آن شد و تصمیم بر آن. 
قصد کردند و داستان سفر ایشان اینچنین آغاز شد.

ابتدا وارد دره تحقیق شدند.
 ضمن اینکه داوطلب هدف مورد بحث بودند،
 سعی کردند راه صحیح را پیدا کنند تا با استقامت راه را ادامه دهند. 
 
بسیاری از پرندگان به خاطر سختی راه و رنج محنت از ادامه سفر خودداری کردند.
 
 اما بقیه با سیر و سلوک وارد دره دوم شدند. 
 
آن وادی 
عشق
 نام داشت 
و
 چون مجبور بودند که برای خود و معشوق 
متحمل مصیبت جفا و فداکاری شوند 
و 
چون در این راه، 
عشق از عقل پیروی نمیکند، 
عده دیگری نیز از گروه خارج شدند.
 
 ولی عاشقان حقیقت به مرحله سوم 
یعنی
کسب دانش 
 وارد شدند 
 و 
از موهبت الهی و الهام، مستفیض شدند.

پرندگانی که موفق شدند به مرحله چهارم وارد شدند.
 یعنی
 بی اعتنایی به وابستگی های دنیوی
 
نه تنها نعمت های الهی سبب آلودگی و ناسپاسی آنان نشد
 بلکه از مصائب و خسارت مالی نیز متأثر نشدند، 
بدین ترتیب
 در این حالت وارد مرحله پنجم 
یعنی 
وحدت
 شدند 
و 
 اختلافات ظاهری و مادی مانند کیفیت و کمیت و رنگ و خیلی از بسیار، 
مورد نظر آنها نبود.

سپس بعضی از پرندگان که هنوز سیراب نشده بودند 
با سعی و تلاش به مرحله ششم رسیدند، 
یعنی
 وادی حیرت.
حیران ماندند.
در آنجا بحثی راجب به من و تو نبود! 
ما بود و ما
 و تنها تو بودی و تو.
 بطوریکه حتی فراموش کردند که چه کسی هستند
و 
عاشق 
چه می باشند.
حتی دین و مسلک خود را هم فراموش نمودند.
 فقط به معشوق خود دلبستگی داشتند. 
 
درباره مسائلی که در رسیدن به محبوب تأثیر نداشت، 
کور و کر و لال شدند. 
و از لحاظ معنوی مجذوب معشوق و همه یک واحد شدند.

بنابراین از میان صدها و صدها و صدها هزار مرغ 
فقط 
سی تای انها موفق شدند 
که 
از 
خود
 فانی 
و
 با 
پیوستن به محبوب 
باقی
 و 
به زندگی جاوید رسند.
 
 اما آنها پس از جستجوی سیمرغ
 متوجه شدند معشوقی که  قبل از مسافرت به قله قاف تصور می کردند، 
جز خود آنها کسی نبوده است.
 
 در حقیقت آن مرغان یکی شدند.
 سیمرغ
 
 و
 گفت هدهد:
 اگر خود را در او فانی کنید
 در او باقی خواهید ماند، 
چنانچه سایه در نور خورشید ناپدید گردد. 
و 
چون خود را یافتید، معمای وجود من و تو 
حل خواهد شد. 

پایان

این حکایت عرفانی عطار باید تحلیل شود و تحلیل خواهد شد.

۲
به عطار که می‌رسم می‌گویم:
«دستم را بگیر
شاید با تو به سیمرغ برسم.»
 
شاعر
در سنت پرنده های قصه عطار
  در صدد رسیدن به سیمرغ است
و
برای رسیدن به سیمرغ
از
عطار دستگیری و همراهی می طلبد.
 
۳
می‌خندد و می‌گوید:
«نمی‌شود دیگر! 
من از روی پرچم هیچ کشوری رد نمی‌شوم.»

عطار اما اهل سیر و سفر نیست.
 
عطار
حداکثرش
اهل سیر  وسفر درونی است.
 
جواب عطار اما قابل تأمل است:
دلیل عطار بر پرهیز از سیر و سفر 
ضروت و اجبار عبور از روی پرچم کشورهای مختلف است.
 
عبور از روی پرچم این و آن
یکی از رهاوردهای عنگلاب اسلامی است.
 
در
تظاهرات عنقلابی اخیر نیز خلایق از عبور از روی پرچم امریکا و اسرائیل به طرز نمایشی
پرهیز می کنند.
 
همه چیز در جمهوری جماران
فرمال و تئاترال و صوری و سطحی است.
 
خردستیزی شاعر
اینجا نیز آشکار می گردد:
عبور از کشوری
اصولا و اساسا
ربطی به عبور از روی پرچم آن کشور و اهانت به سکنه ان کشور ندارد.
 
عرفان
هم
جریانی ایراسیونالیستی (ضد عقلی) است. 

در
روند تحلیل قصه سیمرغ عطار 
خواهیم دید.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر