۱۳۹۹ آبان ۸, پنجشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۲۱)

دایرة المعارف روشنگری: نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!
 
جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

 قصه پادشاه کوچولو 

برگردان

میم حجری  

 

·    پادشاه کوچولو در کاخی ـ در آن سوی کوه ها ـ تنها زندگی می کرد.

·    تنهای تنها.

 

·    از مرگ پدرپادشاه ـ پادشاه بزرگ ـ دیری می گذشت.

 

·    از آنجا که پادشاه کوچولو هرگز به کسی فرمان نمی داد، نوکران دربار هم یکی پس از دیگری رفته بودند.

 

·    «مهم نیست!»، پادشاه کوچولو با خود گفته بود.

 

·    او رؤیاهای رنگین می دید و لبخند به لب، گشت می زد.

 

·    برخی اوقات در باغ روی تاب می نشست و اگر بخت یارش بود، هر از گاهی باد تاب را تکان می داد.

 

·    مرغ های دربار، هر روز صبح تخم می گذاشتند و قاق قاق می کردند.

 

·    پادشاه کوچولو تخم مرغ ها را برمی داشت و از مرغ ها تشکر می کرد.

 

·    قاشق کوچولو تخم مرغ خوری زرینش را برمی داشت و به خوردن تخم مرغ می پرداخت.

 

·    بعدش هم آبلیمو با آب معدنی می نوشید.

 

·    پس از صرف صبحانه، مدت کوتاهی تلویزیون نگاه می کرد.

 

·    بعد می رفت بیرون، حباب صابون فوت می کرد و به تماشای ابرهای مسافر می پرداخت.

 

·    گاهی اوقات هم ترانه ای را زمزمه می کرد.

 

·    میهمان ـ اما ـ هرگز نداشت.

·    چون راه کاخ بسته بود.

 

·    «برای چی من اصلا پادشاهم؟»، گاه و بیگاه از خود می پرسید و سؤالش بی جواب می ماند.

 

·    روزها و شب ها سپری می شدند، هفته ها و ماه ها.

·    حتی.

 

·    با گذشت زمان گزنه ها ـ درخت آسا ـ در جلوی پنجره های کاخ رشد کردند، مانع ورود نور به کاخ شدند و آن را تیره و تار ساختند.

 

·    در سالن های کاخ، به جای اشراف و اعیان، موش ها می رقصیدند و خارهای بلند از شکاف دیوارها سر در می آوردند.

 

·    «ابلهانه است!»، پادشاه کوچولو می گفت.

·    «چرا کسی مانع این فجایع نمی شود؟»

 

·    از چه کسی می توانست انتظار جواب داشته باشد؟

 

·    از عنکبوت ها شاید، که در هر گوشه ای توری گسترده بودند.

 

·    با گذشت زمان، وضع بد و بدتر شد:

·    شیشه های ترشی خالی ماندند.

·    شیشه لیمونادها خالی ماندند.

·    کفش های زرین سوراخ شدند.

·    مسواک ها خراب شدند.

·    صابون تمام شد.

·    پنجره ها شکستند و آخر سر، تخت شاهی هم تق و لق شد.

·    و وقتی رعد و برق برخاست، کاخ از بیخ و بن، به لرزه در آمد.

 

·    «من دیگر به تنگ آمده ام و باید بروم!»، پادشاه کوچولو گفت.

 

·    به دور و بر خود در کاخ نگاه کرد.

 

·    پادشاه بزرگ، سال ها پیش، چیزهای ارزشمند را فروخته بود.

·    نه از ظروف سیمین خبری بود و نه از در و گوهر و مروارید.

·    تنها چیز ارزشمند قاشق کوچولو تخم مرغ خوری زرین بود.

 

·    پادشاه کوچولو قاشق کوچولو زرین را با پالتوی شاهانه اش پاک کرد و در جیب گذاشت.

 

·    بعد گردن و گوش هایش را شست و تاجش را بر سر گذاشت.

 

·    از مرغ ها خداحافظی کرد.

 

·    اما مرغ ها هم رفته بودند و فقط مرغ تک و تنهائی روی بام خانه باغ ایستاده بود و او را نگاه می کرد.

 

·    پادشاه کوچولو از میان علف های هرز و درختان درهم تنیده ـ به زحمت بسیار ـ راه باز کرد و پیش رفت.

 

·    تا اینکه کوه را دور زد، از چمنزار گرد سرسبزی گذشت و خود را به جاده رساند.

 

·    حباب صابون فوت کنان، در طول جاده پیش می رفت.

 

·    حباب ها را هدیه باد می کرد و می رفت.

 

·    روی درختان زاغچه ها از شاخه ای به شاخه ای جست می زدند و با دیدن او تعظیم می کردند.

 

·    زاغچه ها می دانستند که پادشاه چیز کمیابی است و آدم ها چیزهای کمیاب را جمع می کنند و برای شان موزه می سازند.

 

·    خورشید می تابید و هوا از عطر گلها معطر بود.

 

·    از این رو، سیر و سفر خوشایند می نمود.

 

·    «چه زیبا ست، کشور من!»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «و من از آن بی خبر بودم

 

·    «با من داری حرف می زنی؟»، کسی از پشت سر پرسید.

 

·    «چه کسی دارد پشت سرم قاق قاق می کند؟»، پادشاه کوچولو با خود گفت و به پشت سرش نگاه کرد.

 

·    مرغ دربار بود که به دنبالش راه افتاده بود.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر