۱۳۹۹ خرداد ۴, یکشنبه

خود آموز خود اندیشی (۲۳۹)



شین میم شین

نه 
اندیشه مادرزاد وجود دارد
و
نه
 اندیشیدن مادرزادی.
 
اندیشیدن
را
باید مثل هرعلم،
در روندی دشوار فراگرفت.

شیخ سعدی
(۱۱۸۴ ـ ۱۲۸۳ و یا ۱۲۹۱)
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص ۲۶)

حکایت هشتم
 (دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۲۸ ـ ۲۹)

چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند، زرع و نخیل

بخوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم

نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر بر شدی دودی از روزنی

چو درویش، بی رنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و در مانده سخت

نه در کوه سبزی، نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ

در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی

و گرچه به مکنت، قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم :
ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد، بگوی؟

بغرید بر من، که عقلت کجا ست
چو دانی و پرسی، سؤالت خطا ست

نبینی، که سختی به غایت رسید؟
مشقت به حد نهایت رسید؟

نه باران همی آید از آسمان
نه بر می رود دود فریادخوان

بدو گفتم :
«آخر، تو را باک نیست
کشد زهر، جائی که تریاک نیست

گر از نیستی، دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک

نگه کرد
 رنجیده
 در
من
 فقیه
نگه کردن عاقل اندر سفیه

که مرد ار چه بر ساحل است
ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق

من از بینوائی نی ام روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد

نخواهد که بیند خردمند،
ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش

یکی اول از تندرستان منم
چو ریشی ببینم، بلرزد تنم

منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست

چو بینم، که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم، لقمه زهر است و درد

یکی را به زندان درش،
دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر