درنگی
از
ربابه نون
در قیر شب
دیر گاهی است
در
این تنهایی
رنگ خاموشی
در
طرح لب
است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم
پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقش هایی که کشیدم
در
روز
شب
ز راه آمد
و
با
دود
اندود
طرح هایی که فکندم
در شب
روز
پیدا شد
و
با
پنبه
زدود
دیرگاهی است
که
چون من
همه
را
رنگ خاموشی
در
طرح لب
است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها، پاها
در
قیر شب
است.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر