۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

درنگی در شعر سیاوش کسرایی تحت عنوان «هدیه برای خاک» (۱)


هدیه برای خاک
  سیاوش کسرایی 

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون 

- بر آسمان چه رفته 
که 
امشب
تلخ است و تیره و تنگ است
 آسمان

یکپارچه سیاه
سنگ
 است 
آسمان!؟

- باران، ستاره باران،
خالی است آسمان.

- با این ستاره باران
باید زمین چراغ فلک باشد
باید زمین ببالد از این باران
باید به کهکشان
شمع بلندپایۀ تک باشد.

- غوغا مکن 
غریب
آن شمعدان بگیر و فرود آی!

- اینجا مزار لاله و سرو است!؟

- نه

اینجا نهال آرزو و عشق
کاشته ام من.

از نردبان خشم فرا رفته
بر آسمان درد
یک افق خون
نگاشته ام من. 

آهسته پا بنه
بر کشتزار من
گل‌های خسته خفته
بیدار می‌شوند

در خون طپیدگان
از گریه تو، 
دخترک من
بیمار می‌شوند.

بگذار تا شهیدان
ـ مستان بزم خون ـ
شب
 را
 سحر کنند

بگذار درد و داغ
از 
جان شان 
به 
خاک
 نشیند.

وین تشنگان شادی و آزادی
یکدم برآی و پنجره بگشای
وین شهر را ببین:

شهر عروس‌های جوان‌بیوه
شهر زنان غمگین در قاب پنجره
شهر هزار مادر آواره
شهر رها شده گهواره!

مردان 
درون اشک زنان
 ذوب گشته اند
و حسرتی به وسعت یک شهر
در دیده مانده است.

شهر بلاکشیده
این بیوۀ عبوس، جوانی 
را
از خویش رانده است.

در زیر طاق این شب دلمرده، 
نغمه‌ای
جز تلخ‌مویه نیست

نه 
نه 
دگر
 درآی
 دلاویز شب‌شکاف
آهنگ و زنگ آن جرس راهپویه نیست.

ای دور مانده 
چه تنهایی
وقتی تمام عاطفه‌هایت
 را
یکجا
 به‌ 
یک نفس
نابود می‌کنند.

تا می‌روی خبر بگیری از گل یک شمع
می‌بینی 
 ای دل غافل
آن شمع‌های پر گرفته همه دود می‌کنند.

کشتند.
کشتند
 تا 
که 
عشق
بی یار و یادگار 
بماند در انتظار.

کشتند 
تا 
جدا ز سرانگشت اشتیاق
گل‌ها بپژمرند به هر شاخ و شاخسار.

کشتند
 تا 
که
 زیبایی
 سیاه بپوشد.

کشتند
 تا 
دروغ
 را
 به
 کرسی
 بنشانند.

کشتند 
تا 
امید
 بمیرد در این دیار.

کشتند 
تا 
که
 آزادی،
یک نغمه هم ز ني لبک سرخ خود ننوازد.

کشتند 
تا 
سرود
 بگرید
 به زار زار.

آری 
برای این‌همه 
کشتند.
کشتند بی‌شمار.

هر روز،
شلاق‌ها 
شکنجه، 
پابند و دستبند.
سوز عصب‌گداز چو طغیان گردباد
در گسترای تن.

تکرار درد و داد
و آنگه، 
گلوله باران
تک نقطه‌های سربی پایان.

پایان،
نه آشنا و نه دیدار
مانده به لب، 
نگفته 
چه بسیار.


- باران،
 ستاره باران،
دیدی
دشمن 
چه دشمن
 است!؟

- ولی دوست!

- بگذار تا خموش بمانم 
چو آینه
آیین حسن دوست فزودن
عمری است در تصور آیینۀ من است.

اینک
مايیم و ما و سرخ گل ما و چشم تر
با 
توده‌های پر
از 
بلبلان گمشده در پردۀ سحر.

اما 
به‌
گوش 
می‌شنوم من ز عمق باغ
آواز بلبلان بهاران دور 
را
زین رو دوباره خشت نوین می‌نهم به خشت
تا بر کُنم به چشم تو قصر غرور 
را.

دردا 
که
 باز، 
خون
ظن خطا به راهروان سپیده 
را
ز اندیشه‌های خواب روان 
پاک می‌کند

دردا بر آدمی 
که 
حقیقت 
را
بس دیر 
چهره می‌گشاید 
و
 بس زود
در خاک می کند.

باری،
دریادلان،
صیادهای سرخوش مروارید
تا 
بهر تو 
ز کام خطر 
هدیه آورند
در
 شامگاه سرخ
 به 
غرقاب‌ها 
زدند
رفتند.

دیگر بر این کرانه از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده ولی دارد این پیام:
«گوهر اگر بایدت از بحر
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست.»

مرغ سپید من!
این هرزه‌پو شکارگران
 آیا
در تو چه دیده اند که هر بار
قلب نجیبت 
را
آماج می‌کنند؟

و آنگه به بیهده در بال سرخ تو
شوق مدام رهایی را
تاراج می‌کنند!؟

گفتی،
گفتی و آه کشیدی:
- «کز خلق بی‌شمار
دارد کسی سپاس این‌همه ایثار؟»
 
- بنگر چه طرفه می‌گذرد کار:
بر خاک «خاوران»،
با آن‌که گزمه از پی هم پاس می‌دهد
دستان ناشناسی هر شب
بر گورهای تازه، گل سرخ می‌نهد
و داغدیدگان
- ناسازگار مردم پیشین -
در بزم غم، 
کنون
یارند و غمگسار و هم‌آوا
به معجزۀ خون.

ما 
قلب‌های خود
 را،
چون سیب‌های سرخ،
از شاخه می‌کنیم

ما
 قلب‌های مان
 را
چون جام می 
– به مهر و به سوگند -
بر سنگ می‌زنیم.

ما 
رنج می‌بریم
ما 
درد می‌کشیم،
دشمن ببیند،
 آری
ما گریه می‌کنیم.

قلب شکاف خوردۀ خود 
را
چونان
بذری ز خشمدانۀ آتش
بر خاک شخم خورده ز غم، 
هدیه می‌کنیم.

صبح است،
برخیز
 ای شب آمده غمگین غمگسار
کاین جامۀ سیاهِ غم‌آلوده بردریم
وز خون آفتاب
سهمی 
به 
راهتوشه
 بَرِ زندگان بریم.

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر