۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

تیکو و بال های طلائی


 
لئو لیونی
برگردان حجری
به یاد برادرم
جمشید
که آمیزه شگرفی از عاطفه و اندیشه بود
و در شعور نور شنا می کرد.

·       پرنده کوچکی بود، به نام تیکو.

·       تیکو از سال ها پیش دوست و همدم من بود.

·       او اغلب بر شانه ام می نشست و برایم قصه می گفت.

·       قصه از گل ها، قصه از سرخس ها، قصه از درختان تنومند بلند.

·       و یک روز قصه خودش را برایم نقل کرد:

·       «نمی دانم، چرا وقتی کوچک بودم، بال نداشتم.

·       مثل پرنده های دیگر آواز می خواندم، اینور و آنور جست می زدم، اما نمی توانستم پرواز کنم.

·       در عوض دوستان مهربانی داشتم.

·       آنها در تمام روز از درختی به درختی می پریدند و هنگام غروب برایم از بلندترین شاخه ها شیرین ترین دانه ها و میوه ها را می آوردند.

·       اغلب از خود می پرسیدم:
·       «چرا من نمی توانم، مثل پرنده های دیگر پرواز کنم؟
·       چرا نمی توانم در آسمان پهناور اوج گیرم و از روی روستاها و شاخه های بلند درختان گذر کنم؟»

·       آرزو داشتم، که یک روز یک جفت بال طلائی داشته باشم، یک جفت بال طلائی سفت و محکم.

·       بال هائی آنچنان محکم، که بتوانم بکمک آنها تا قله های برفپوش سربلند پرواز کنم.

·       یکی از شب ها، یکی ازشب های تابستان، وقتی خواب بودم، صدائی شنیدم.

·       از خواب پریدم.

·       صدا از فاصله ی نزدیکی می آمد.

·       به پشت سرم که نگاه کردم، مرغ زیبائی را دیدم.

·       مرغ زیبائی، که در سیاهی شب، مثل مرواریدی می درخشید.

·       گفت:
·       «من مرغ آرزو هستم.
·       هر آرزوئی که داشته باشی، می توانم بر آورده کنم.»

·       و من از ته دل آرزوی یک جفت بال طلائی کردم.

·       ناگهان نوری تابید و من بر پشتم یک جفت بال دیدم، یک جفت بال طلائی!

·       بال های طلائی ام، در زیر نور ماه درخششی شگرف داشتند.

·       ولی از مرغ آرزو دیگر اثری نبود.

·       سپیده که زد، بال هایم را آهسته تکان دادم و یکهو به پرواز در آمدم.

·       اوج گرفتم تا بالاتر از بلندترین شاخه ها.

·       باغچه های گل در زمین به تمبر پستی شباهت داشتند، تمبرهای پستی رنگ به رنگ، که در کنار هم چیده شده باشند!

·       و رودی که در رگان سبز چمنزار جاری بود، به نواری نقره گون شباهت داشت.

·       از فرط نشاط  در تمام روز پرواز کردم.

·       وقتی به دیدن دوستانم رفتم، چهره درهم کشیدند و اخم آلود گفتند:
·       «تو با این بال های طلائی ات بما فخر می فروشی!
·       تو می خواهی غیر از ما باشی!»

·       همین را گفتند و از من دور شدند.

·       راستی آنها چرا از من دور شدند؟

·       چرا از دست من عصبانی بودند؟

·       مگر تفاوت داشتن چه عیبی دارد؟

·       من می توانستم مثل یک عقاب اوج بگیرم.

·       من زیباترین بال های جهان را در اختیار داشتم، ولی دیگر دوستی نداشتم و تنها بودم، تنها و بیکس!

·       یکی از روزها سبدبافی را دیدم.

·       نزدیک کلبه، میان سبدها نشسته بود و چشمانش از اشک تر بود.

·       پریدم و روی شاخه ای نشستم، تا با او صحبت کنم.

·       پرسیدم:
·       «چرا غمگینی؟»

·       گفت:
·       «آه!
·       پرنده کوچولو!
·       بچه ام ناخوش است و من پول ندارم، تا دارو بخرم، که بخورد و حالش خوب شود.»

·       نشستم و اندیشیدم، تا راه حلی برای مشکل او پیدا کنم.

·       یکهو فکری به ذهنم رسید.
·       من می توانستم یکی از پرهای طلائی ام را به او بدهم، تا بفروشد و دارو بخرد.

·       سبدباف فقیر با قدردانی گفت:
·       «ممنون پرنده کوچک.
·       تو بچه مرا از مرگ نجات دادی!
·       اما نگاه کن، بال تو!»

·       به بالم نگاه کردم، به جای پر طلائی کنده شده، یک پر واقعی روییده بود، یک پر سیاه و نرم، انگار از جنس حریر.

·       از این به بعد پرهای طلائی ام را یکی پس از دیگری به نیازمندان بخشیدم و به جای آنها پرهای سیاه در آمد.

·       از فروش پرهایم هدیه های زیادی به مردم دادم:
·       سه عروسک برای خیمه شب بازی  
·       یک چرخ پشم ریسی برای  پیرزن پشم ریسی، تا پشم بریسد و برای خودش شال ببافد.
·       یک قطبنما برای ماهیگیری که در دریا راهش را گم کرده بود.
·       و وقتی آخرین پر طلائی ام را به عروسی زیبا هدیه کردم، هر دو بالم یکریز سیاه شدند، سیاه سیاه، مثل مرکب چینی.

·       آنگاه به سوی درخت تنومند بلند پر کشیدم.

·       می دانستم که دوستانم شب ها روی آن می خوابند.

·       نمی دانستم به سلامم جواب خواهند داد و یا نه.

·       مرا که دیدند از شادی شروع به جیک جیک کردند و گفتند:
·       «چه خوب!
·       حالا شدی، مثل ما!»

·       بعد همدیگر را بغل کردیم.

·       اما من شب تا سحر بیدار ماندم.

·       همه اش در فکر پسر سبدباف فقیر، پیر زن پشم ریس، خیمه شب باز و همه کسانی بودم، که کمک شان کرده بودم.

·       حالا اگر چه بال هایم سیاه اند، ولی با این حال، با دوستانم هنوز هم فرق دارم.

·       ماها همه با هم فرق داریم.

·       هر کس تصورات خود را دارد.

·       هر کس رؤیاها و آرزوهای طلائی خود را دارد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر