۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

دودکش پاک کن کوچک و بیگانه!


 
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
پیشکش به فریده

·       دودکش پاک کن کوچک ـ بعضی اوقات ـ در پشت بام ها احساس تنهائی می کرد و می اندیشید:
·       «چه خوب می شد، اگر کسی دیگر هم اینجا بود، تا من با او حداقل گپی بزنم و به او بگویم: 

·       «نگاه کن، آسمان چقدر آبی است و دودکش ها چقدر سیاه اند!»

·       اما هرگز کسی آنجا نبود.

·       تا اینکه روزی از روزها حادثه غریبی رخ داد.

·       بر بام صاف و پهن فروشگاه شهر، هواپیمائی فرود آمد، هواپیمائی کوچک، که خسته بنظر می رسید.

·       طبیعی است که دودکش پاک کن کوچک فورا خود را به هواپیما رساند و دید که چگونه مردی از آن پیاده می شود.

·       «سلام علیک»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       «توکایا هودی!»، مرد جواب داد.

·       او بیگانه بود.

·       «آشنا و یا بیگانه، مهم نیست!»، دودکش پاک کن کوچک با خود گفت.
·       «نگاه کن، آسمان چقدر آبی است!»

·       آنگاه هر دو سر بر گردن نهادند و محو تماشای آسمان آبی شدند.

·       «نگاه کن، دودکش ها چقدر سیاه اند!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.

·       آنگاه هر دو خم شدند و به دودکش ها نگاه کردند و وقتی سر بلند کردند، بیگانه هم به همان اندازه سیاه شده بود که دودکش پاک کن کوچک سیاه بود.

·       «تو حالا آشنای منی!»، دودکش پاک کن کوچک خندید و گفت.

·       بیگانه تعظیم کرد و گفت:
·       «تیک!»

·       وقت خیلی خوشی بود.

·       اما متأسفانه دیری نپائید.

·       شهردار نیگانه را دعوت کرد که از پشت بام پائین رود و به تماشای شهر بپردازد.

·       همه مردم به او دست دادند و بعضی ها به او گل لاله و دسته های «گل فراموشم مکن» هدیه کردند.

·       دودکش پاک کن کوچک در ازدحام مردم گم شد و از بیگانه ی آشنا دور ماند.

·       شامگاهان جشن بزرگی گرفته شد.

·       شهردار سخنرانی کرد و به بیگانه مدالی اعطا شد.

·       چون او اولین کسی بود که با هواپیما روی بام فروشگاه شهر فرود آمده بود.

·       آدم های بیشماری آنجا بودند، ولی هر وقت که بیگانه چشمش به دودکش پاک کن کوچک می افتاد، چشمک می زد.

·       دودکش پاک کن کوچک هم متقابلا به او با چشمک جواب می داد.

·       «او با من به آسمان آبی خیره شد و با من به دودکش ها سر کشید»، دودکش پاک کن کوچک اندیشید.
·       «او آشنای من است!»

·       جشن شهر در تمام طول شب ادامه یافت.

·       اما صبح روز بعد، بیگانه سوار هواپیما شد.

·       دودکش پاک کن کوچک در خیابان ایستاده بود.

·       هواپیما سه بار بالای سر او دور زد.

·       بیگانه ی آشنا بدین طریق به دودکش پاک کن کوچک گفت:
·       «خداحافظ آشنا!
·       فراموشت نخواهم کرد!»

·       دودکش پاک کن کوچک با هر دو دستش به او دست تکان می داد و داد می زد:
·     «توکایا هودی!
·       توکایا هودی!»

·       تا اینکه هواپیما در نقطه دوری از نظرها ناپدید شد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر