۱۴۰۳ آذر ۲۲, پنجشنبه

درنگی در مکررات مکرمات (۸۹)

درنگی

از 

میم حجری

 

“عشق باش”
ابتدا طلب کن.
بعد طلب را هم رها کن.
در اسارت طلب نمان.
و آن‌گاه تو برخوردار گشته‌ای.

نه عاشق باش، نه معشوق.
عشق باش.
عاشق اسیر است و معشوق امیر.
نه اسیر باش و نه امیر.
عشق که باشی همه‌جا هستی، بی‌اسارت و بی‌ریاست.

اما برای رسیدن به عشق باید از دو وادی عاشقی و معشوقی گذر کنی. چاره‌ای نیست!
و چون گذر کنی، تو آزادی.
چه تنها این عشق است که آزاد است، نه عاشق و نه معشوق.

عشق که باشی حقیقت چیزها را پیوند می‌زنی.
واحدی می‌شوی ایجاد‌کنندهٔ وحدت.

عشق باش که هیچ عاشق و معشوقی، بی‌عشق ره به وصال نخواهند برد.

و یادت باشد که عشق ناپیداست و در سکوتی اسرارآمیز ساکن است.
و آنچه که پیداست و قیل و قال دارد عاشق و معشوق است...

عشق
به تنهایی وجود ندارد
تا کسی احیانا عشق باشد.
 
عشق در دیالک تیک عشق و نفرت وجود دارد.
 
خصلت و ساختار همه چیز از ذرات تا کاینات
دیالک تیکی است.
 
عشق در چشم به هم زدنی به نفرت استحاله می یابد و نفرت به عشق.
 
ضمنا
عشق و نفرت
عینی اند و نه میلی.
 
یعنی دست خود بشر نیستند.
 
کسی را می بینی و عاشقش می شوی و یا حالت ازش به هم میخورد.
دلیل روشنی در دست نداری.
اگرچه بی دلیل نیست.
 
عشق و نفرت
مثل زلزله اند که غافلگیرت می کنند.
 
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر