منظور از طرز فکر چیست؟
مثلا طرز فکر خود شما چیست؟
خندیدن آسونترین و در دسترس ترین راه برای حال خوبه.
و سرایت هم میکند
آوا
خنده ای که دلبخواهی و الکی و مصلحتی و فرمایشی باشد،
همه چیز میتواند باشد به غیر از خنده.
خنده به شرطی خنده است که غیر ارادی، بی اختیار و خودپو باشد
خنده قلقلکی
اصلا خنده نیست
حال
هم به شرطی میتواند خوب باشد
که ناتورال باشد و نه مانی پولایتو.
هماندیشی
که به معنی چاقو کشی نیست تا در خاطر کسی بماند.
هماندیشی با همنوع
متمدنانه ترین فرم همزیستی است
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
سعدی
معنی تحت اللفظی:
عشق
سبب تبدیل خداپرست به بت پرست می شود
بنی و یا صنمی به نام شاهد و معشوق و دلبر و غیره.
عشق
یکی از پدیده های غریزی است و غریزه ضد دیالک تیکی عقل است.
این بیت شعر شیخ شیراز
ضمنا
بدان معنی است که پیش شرط خداپرستی (نماز)
خردمندی است.
یعنی
خریت و خردستیزی
عینا و عملا
به
کفر و الحاد و بت پرستی و اته ئیسم منجر می شود.
«خیره به مغاک» با مضمونهایی همچون تابوشکنی، مبارزه با نومیدی و ستایشِ طبیعت
تلاش میکند
از طریق تأمل در مفاهیم هستی و تحلیل آنها
به علل دلهرهها، ترسها و رنجهای بیپایان آدمی پی ببرد.
اکرم
منظور از «مفاهیم هستی» چیست که با تحلیل شان «علل دلهرهها، ترسها و رنجهای بیپایان (؟) آدمی » کشف می شود؟
دلهرهها، ترسها و رنجهای بیپایان (؟) آدمی
پدیده های پسیکولوژیکی و چه بسا معرفتی (شناختی) اند.
یعنی ثانوی اند
یعنی منشاء خارجی مثلا طبیعتی و جامعتی و گاهی هم ژنه تیکی دارند
بشر هر چه خردمندتر باشد
دلهرهها، ترسها و رنجهایش کاهش می یابند و هر چه بی خردتر و خردستیزتر باشد
افزایش می یابند
دلیل جنون و خودکشی خردستیزان هم همین است
همسویی یا عدم همسویی تکامل تاریخی جامعه و هنر؟
نمیتوان تردید داشت که مارکس و انگلس آنگونه که فیلسوفان پیشین آنها بطور جامع الاطراف در باره هنر نوشته اند، تفسیر ی نظام مند در این باره از خود بر جای نگذاشته اند. در ارتباط با رابطه تکامل تاریخی جامعه و تکامل هنر ، از دیدگاه کسانی که به تفسیر مارکسیستی پدیده ها پایبندند چنین مینماید که هنر نیز به تبعیت از تکامل نیروهای مادی تولید در تکامل است . اما مارکس در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی نظرش را به روشنی در باره ارتباط "نابرابر" میان تکامل هنر و نیروهای مادی تولید چنین بیان میکند : "هنر نه با تکامل عمومی جامعه در پیوند بوده ،و نه با پایه های مادی استخوان بندی ساختار سازمانی آن ارتباط داشته است . شاهد مثال هنر یونانی و مقایسه آن با ملت های مدرن و حتی شکسپیر . مگر ممکن است که آشیل را در کنا پودر یا سرب قرار داد!؟ یا اصولا ایلیاد با ماشین چاپ و ماشین بخار قابل مقایسه است !؟ آیا با ممانعت از فعالیت چاپ گران ، آواز خوانی و شعر خوانی و سرگرمیها و از این رو ،شرط لازم برای شعر حماسی لزوما از بین خواهد رفت"!؟ را ه حل برای نفی تناقض موجود در تفسیر پیروان تحلیل مارکسیستی و نظر روشن مارکس ، در نظر داشتن ضرورت اهمیت نظریه تضاد از لحاظ تاریخی است میان هنر و جامعه ، به اندازه ی اهمیت پیوند میان این دو . حال باید اشاره کرد به ایراد موجود در این راه حل و پرسشهایی که باید در جستجوی پاسخ آنها بود . یکی اینکه اساسا توام بودن و همزمانی وجود تضاد و پیوند در دیالکتیک ، راه را بر جایگزینی اهمیت تضاد بجای اهمیت پیوند به عنوان یک راه حل میبندد . و پرسش دیگر اینکه در دیالکتیک زیر بنا و روبنا ،که تردیدی در درستی و علمی بودن آن نیست ، چگونه ممکن است در جامعه ی رو به تکامل تاریخی ، هنر در کلیت خود بعنوان بخشی از روبنای جامعه ، مسیری معکوس در پیش گیرد ؟ آیا میتوان چنین گفت که مارکس علی رغم نبوغ فکری اش ، برای تحلیل کاملتر این موضوع ، می بایست بعنوان مثال با چیزی مانند تونل زمان به آینده و در نتیجه دیدن تغییرات کمی (صنعتی و علمی) و به تبع آن تغییرات کیفی در دنیای هنر سفر کند؟ نمیتوان از نظر دور داشت که علی رغم نظر مارکس مبنی بر نابربری ارتباط تکاملی جامعه و هنر ، این همسویی نه تنها به سادگی قابل انکار نیست ، بلکه برعکس چنین بنظر میرسد که یک همسویی در کلیت آن را بین این دو میتوان دید .
این دعاوی مارکس را
می توان تحلیل مارکسیستی کرد
و
باید تحلیل مارکسیستی کرد.
حرف های مارکس و انگلس و لنین و ان این
ربطی به مارکسیسم ـ لنینیسم ندارند.
باید دست از طوطی وشی برداشت و خوداندیشی پیشه کرد تا رستگار شد
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر .... سعدی
هرکسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
سعدی
معنی تحت اللفظی:
هر کسی سودای کسی را و تمنای کسی در سر دارد
ما سودای تو را و تمنای تو را در سر داریم و نه کس دیگری را.
خوب.
مش سعدی
فرق تو با بقیه چیست؟
همه مثل تو و مرغ و خروس
در بند بند تنبانند
مولانا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
غزل انتخابی امشب
از آقای محبوب احمدی
بیهوده بستهاید به شبها امید را
هی آب میدهید درختانِ بید را
ماهیّت سیاه تفاوتپذیر نیست
تا حال دیدهاید زغالِ سفید را؟
ای خوشخیالهای فراموشکار قرن!
انکار میکنید چهسان چشمدید را؟
دهبار تا دهانِ جهنّم نرفتهاید؟
بازی نخوردهاید «طریق جدید» را؟
مردان که حرفهای هوایی نمیزنند
پچپچ نمیکنند «زدیم» و «زدید» را
مردان که از دهان ددان کام میزنند
بر میز مینهند ثبوت و رسید را
…
از های و هوی حادثه دیگر هراس نیست
بسیار دیدهایم تکانِ شدید را
حکایت کوتاه
ابوعلي سينا در سفر بود. در هنگام عبور از شهري ،جلوي قهوه خانه اي اسبش را بر درختي بست و مقداري کاه و يونجه جلوي اسبش ريخت و خودش هم بر روي تخت جلوي قهوه خانه نشست تا غذايي بخورد. خر سواري هم به آنجا رسيد ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوي اسب ابوعلي سينا بست تا در خوردن کاه شريک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلي سينا نشست.
شيخ گفت : خر را پهلوي اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و يونجه او ميخورد و اسب هم به خرت لگد ميزند و پايش را ميشکند.
خر سوار آن سخن نشنيده گرفت به روي خودش نياورد و مشغول غذا خوردن شد. ناگاه اسب لگدي زد و پاي خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و بايد خسارت دهي.
شيخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلي سينا را نزد قاضي برد و شکايت کرد.
قاضي سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلي سينا که خود را به لال بودن زده بود ،هيچ چيز نگفت.
قاضي به صاحب خر گفت : اين مرد لال است .........؟
روستايي گفت : اين لال نيست بلکه خود را به لال بودن زده تا اينکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از اين اتفاق با من حرف ميزد....
قاضي پرسيد : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوي اسب من نبند که لگد ميزند و پاي خرت را ميشکند....... قاضي خنديد و بر دانش ابو علي سينا آفرين گفت.
قاضي به ابوعلي سينا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنين بود؟!
ابوعلي سينا جوابي داد که از آن به بعد در زبان فارسي به متل تبديل شد:
"جواب ابلهان خاموشي ست"
عجیب است
کسی که بدون دعوت
سر سفره کسی بنشیند و سیر دل بخورد
بعد نمکگیرش نشود و از او شکایت به قاضی ببرد.
ضمنا
برای نشستن بر سر سفره کسی به عوض سفارش غذا لز قهوه خانه
به اجازه گرفتن از او و یا جلب ترحم او نیاز است.
خوردن خر از کاه و یونجه (؟) اسب هم سؤال انگیز است.
اسب سفر معمولا جو و غیره می خورد
عشق
اختیاری و دلبخواهی نیست تا کسی با شنیدن و دیدن عاشق دیگری شود
عشق
مثل زلزله است که ناگهان از راه می رسد و خانه و کارخانه را بر سر خلایق آوار میکند و به خاک سیاه می نشاند
آرایش و پیرایش
فرمی از مانی پولاسیون استه تیک خویش است
طرز و ترفند و طریقی
برای ماستمالی زشتی های صوری و ظاهری اند
و
ربطی به عشق ندارند
بشر بی اعتنا به زشتی و زیبایی
عاشق دیگری می شود.
عشق
دست خود بشر نیست:
دل
خودش با پای خودش
می رود ز دستش
عحب اندرزی:
وقتی کسی خسته باشد
باید استراحت کند
مثلا بگیرد و بخوابد.
مطالعه کتاب چیست
اگر فرمی از کار نیست
و
لازمه کار چیست،
اگر سر حال بودن نیست؟
ضمنا
هیچکس تنها نیست
هر کس همیشه با من درونی خود
همراه است
آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمامِ پنجرههای پریدهرنگ
مانندِ یک تصورِ مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس دیگر به هیچچیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
مردابهای الکل
با آن بخارهای گسِ مسموم
انبوهِ بیتحرکِ روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراقِ زرنگارِ کتب را
در گنجههای کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهنِ کودکان
مفهومِ گنگِ گمشدهای داشت
آنها غرابتِ این لفظِ کهنه را
در مشقهای خود
با لکهی درشتِ سیاهی
تصویر مینمودند
بیچاره مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیرِ بارِ شومِ جسدهاشان
از غربتی به غربتِ دیگر میرفتند
و میلِ دردناکِ جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقهای، جرقهی ناچیزی
این اجتماعِ ساکتِ بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردی گلوی زنش را با کارد میبُرید
و مادر یکایک اطفالش را
در آتشِ تنور میافکند
آنها غریقِ وحشتِ خود بودند
و حسِ ترسناکِ گنهکاری
ارواحِ کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسمِ اعدام
وقتی طنابِ دار
چشمانِ پُر تشنجِ محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرومیرفتند
و از تصورِ شهوتناکی
اعصابِ پیر و خستهشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند و خیره گشتهاند
به ریزشِ مداومِ فوارههای آب
شاید هنوز هم
در پشتِ چشمهای له شده
در عمقِ انجماد
یک چیز نیمزندهی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاشِ بیرمقش میخواست
باور کند صداقتِ آوازِ آب را
شاید، شاید ولی چه خالی بیپایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نامِ آن کبوترِ غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوهِ یأسِ تو هرگز
از هیچ سوی این شبِ منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها....
فروغ فرخزاد
چرا و به چه دلیل
مش دکارت؟
منظورت از حقیقت چیست؟
مثال:
برای کشف حقیقت سیب
شک و تردید به چه کار می آید؟
ضمنا
شک و تردید در چی؟
برای کشف حقیقت سیب
به عوض شک و تردید
باید چاقویی پیدا کرد و سیب را برید
درونش را دید و بعد خورد و به سیب شناسی رسید
این ادعای مولانا
حتی بنا بر منطق ضد عقلی خود عرفان و دهها شعر از خود مولانا
غلط است.
اولا
جنگ در فرم های مختلف بی پایان است.
ساختار همه چیز هستی دیالک تیکی است
یعنی اقطاب دیالک تیکی در هر چیز در جنگ و صلح مدامند.
مثال:
چنگ طبیعت با جامعه
جنگ زن با شوهر
جنگ فرزند با مادر و پدر
ثانیا
بر خلاف ادعای مولانا
درون آیینه برون است و نه بر عکس.
بچه ات بیمار می شود (در عالم برون) و دل تو می گیرد (در عالم درون)
جنگ درون تابع جنگ برون است و نه بر عکس
نقش تعیین کننده در دیالک تیک ماده و یا وجود و روح و روان از ان ماده ویا وجود است
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
حافظ
معنی تحت اللفظی:
مراد من پیر می فروش زرتشتی است.
خدا وعده نسیه می و ساغر و ساقی داده است
و
پیر مغان می و ساغر و ساقی نقد عرضه داشته است.
ستمی که بر خلق زرتشت در خطه فارس رفته است
شرم انگیز است
مشد حافظ
شرم اما خصسصه ای انقلابی است.
مرتجعین بی شرم اند
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
احسان هنری نیست به امید تلافی
صائب
کسی و حتی خسی
یافت نمی شود که به کار کسی نیاید.
صائب
نه شاعر، بلکه نوحه سرا ست.
نوحه های او کماکان در تبریز بر سر زبانها ست.
خود او
نوحه را بدون انتظار اجر مادی و فکری، پاداش دنیوی و اخروی نسروده است تا خوانندگان عشعارش احسان را به نیت تلافی نسیه و نقد نکنند.
دیالک تیک داد و ستد
از دیالک تیک های یونیورسال (کایناتی) است.
هر الکترونی که هر اتم احسان می کند به نیت دریافت الکترونی اجر شیمیایی فی الفور است.
مثال:
گاز هیدروژن الکترونش را به نیت تکمیل بضاعت الکترونی خود به اکسیژن می دهد تا آب تشکیل یابد و اتم های اکسیژن و هیدروژن به آرامش مولکولی (به درجه گازهای اشرافی) برسند.
قرآن کریم
مبتنی بر دیالک تیک داد و ستد است:
خدا به ازای هر دادی ستدی می دهد.
به ازای پشیزی به مستمندی
صد پشیز می دهد
و بر دادگری خود فخر می فروشد:
«به اندازه پوسته هسته خرمایی هم به کسی بیداد روا نخواهد شد.»
بدون حکمرانی دیالک تیک داد و ستد
جامعه و جهان و کهکشان فرو می پاشد
ممنون از هندوانه خوشمزه .
حتی کلمه ای از کلمات ما از آن ما نیست.
همه از دم
از ان این و آن است.
حقیقت هرگز نتیجه شناحت حسی (مشاهده) نیست.
( اینهم از ان ما نیست.)
مثال:
شناخت حسی به ما می فرماید که زمین مسطح است و خورشید دور زمین می گردد.
این اما نه حقیقت بلکه باطل اندر باطل است.
چایکوفسکی:
هراسم از بی شخصیتی ام است.
نهایتا بی خاصیتی من غالب خواهد افتاد.
اگر احیانا غالب نیفتد
حتما چیز به درد بخوری خواهم شد.
تو بی شعور و لذا بی شخصیت نبوده ای.
اینکه نهایتا تو هم مثل همه بی خاصیت گردی،
امری طبیعی است
و
هراس انگیز نیست.
هراس از ان است که در غربت قند هار در نهایت تنهایی بی خاصیت شوی.
نفرین به باد
باد
نفرین بر او که رسم ستم را نهاد
باد
محتوا و معنای این فرم تسلیت گویی به همنوع و نه تعارف
این است که
عزیز از دست رفته
می بایستی (امید می رفته) که طولانی تر عمر کند.
حالا که زودتر از دست رفته،
امید است که شما طولانی تر از عمر واقعی تان زنده بمانید.
یعنی مابقی عمر او را شما به نصیب ببرید.
جهان بینی هدایت شبیه جهان بینی روحانیت است.
ایدئآلیستی
و
پا در هوا ست
مادر و پدر
اگر زنده باشند
خود گرسنه می زیند
تا فرزند شان گرسنه نخوابد.
ای بسا مادران و پدران
که در سی سالگی
شصت ساله می نمایند.
پوستی و استخوانی و دیگر هیچ.
عشق مولد به مولود
اصیلترین و یکجانبه ترین و بی رحم ترین عشق ها ست
منظور از صبر چیست
که
در اثرش
هم سنگ لعل می شود
و
هم عفونت زا ست؟
برای پیدا کردن پاسخ به این پرسش باید مفاهیمی (معانی ئی) را پیدا کرد که
واژه صبر
حاوی همزمان همه انها ست.
ما با دو نوع مهم صبر سر و کار داریم:
صبر اکتیو (انقلابی) که به لعل گشتن سنگ منجر می شود
و
صبر پاسیو (منفعل، ارتجاعی) که به چرک می نشیند و عفونت می زاید.
صبر
در دیالک تیک های زیر وجود دارد:
در دیالک تیک صبر (درنگ) و شتاب
در دیالک تیک صبر (مقاومت) و تدارک
در دیالک تیک صبر و انتظار (فرا رسیدن فرصت برای ختم صبر و ختم خون جگر خوردن و سنگ به لعل مبدل کردن، تبدیل پاسیویته به اکتیویته، انفعال به انقلاب) ....
حقیقت چیست
مش برشت؟
پیش شرط کشف حقیقت چیست؟
معیار عینی و علمی برای تمیز حقیقت از باطل چیست؟
حقیقت که مثل پهن نریخته زیر دست و پا تا همه بدانند و تصدیقش کنند یا انکارش کنند.
حقیقت
با ماهیت و کلیت و عینیت و علمیت و عامیت خویشاوند است
و بدون از ان خود کردن فلسفه علمی (مارکسیسم) نمی توان به کشف حقیقت نایل آمد.
حقیقت
شاید
همان اب حیات است که در ظلمات است
سولژنیتسین:
علیرغم اینکه حضرات می دانند
که
دروغ می گویند
و می دانند که ما می دانیم که دروغ می گویند
باز هم دروغ می گویند.
آره.
حالا دروغگوها رفته اند و پیروان راستگوی سوبژنیتسین از قبیل پوتین و پالان
روی کار آمده اند.
در همین سه سال اخیر
همین راستگویان صدها هزار شهروند دو کشور پوتین زده و پالان زده را یا رهسپار گور کرده اند و یا علیل و ذلیل و کور کرده اند
و
فاجعه کماکان ادامه دارد و کسی از انجام و سر انجام کار راستگویان خبر ندارد.
راستگویی اگر این است که پوتین دارد
وای اگز از پی امروز بود فردایی
از کرامات شیخ یونگ چه عجب:
پنجه را باز کرد و گفت:
«وجب»
یتیم بودن بدترین بدبختی است.
هر بیسوادی در هر شهر و روستایی از این حقیقت امر خبر دارد و خبر می دهد و هر بلایی را بر سر یتیمان و بیکسان و بی پناهان در می آورد
اولا
زیبایی و زشتی نسبی اند و نه مطلق
مثلا زن زیبا برای یک المانی با زن زیبا برای کی ویتنامی از زمین تا آسمان تفاوت دارد
ثانیا
زیبایی و زشتی به تنهایی وجود ندارند
درو حدت و تضاد با یکدیگر وجود دارند
در دیالک تیک زشتی و زیبایی وجود دارند
ثالثا
کسی که فقط زشتی و یا زیبایی چیزی و کسی را ببیند
بدبخت یکچشمی است
و عاجز از دیدن کلیت چیزها و انسانها ست
رابعا
زشتی و زیبایی
چیزهای فرمال وصوری و نمودین و ظاهری اند.
با خیلی از زیبارویان
نمی توان چند دقیقه همنشین شد و عق نزد
اریش کستنر:
مقصر در هر کار ابلهانه ای که صورت می گیرد، فقط کسانی نیستند که انجامش می دهند، بلکه ضمنا کسانی اند که جلوی انجامش را نمی گیرند.
ایراد این حرف اریش و این طرز تفکر او
سوبژکتیویسم معرفتی است.
اریش
دیالک تیک فرد و جامعه (سوبژکت و سیستم) را نمی بیند
او فقط فرد (سوبژکت) را می بیند
سوبژکت عمل کننده و سوبژکت بازدارننده را.
تعیین کننده اما جامعه و سیستم است که شرایط عینی و ذهنی لازم برای بلاهت را و انجام و ممانعت از انجام کارهای ابلهانه را فراهم می آورد.
نه
زن انتزاعی و همیشه همان و همه جا همان وجود دارد
و
نه
مرد انتزاعی و همیشه همان و همه جا همان .
در جامعه مبتنی بر مالکیت خصوصی بر وسایل تولید
همه پول پرست اند
چه زن و چه مرد
حتی سگ ها می دانند که پول مشکلگشا ست
پول همان خدا ست
پول معیار معیارها ست.
مگر مردها دنبال زنان پولدار و پول و پست و مقام آور نمی گردند؟
مگر پشت در خانه اعضای طبقات حاکمه وهیئت های حاکمه مثلا در ج.ا.
خواستگارهای مؤنث و مذکر صف نکشیده اند؟
حضرات
دنبال زیبایی زنان و مردان آنها هستند و یا دبنال زرها و سیم ها و بی سیم های حضرات؟
عزیز نسین
از تاریخ بشری و ماتریایلسم تاریخی خبر ندارد.
اگر فلسفه عربی ویا اسلامی نبود،
اگر ترجمه های فلاسفه عربی از فلسفه یونان باستان از لاتین به عربی نبودند
اروپا از میراث فلسفی و فرهنگی جهان کلاسیک باستان به ویژه یونان باستان با صدها فیلسوف بزرگ
بی خبر می ماند
ضعف اعراب نه در دعاوی خرافی نسین بلکه در مناسبات قبیلتی حاکم است.
در کشورک های عربی هنوز دولت به معنی مدرن و ملت به معنی واقعی کلمه تشکیل نیافته است.
مناسبات تولیدی حاکم چه بسا قبیلتی و برده داری و شبه فئودالی است
سعادت در دو چیز زیر است:
تغییر شرایط
و
یا
تغییر موضع خود
نه.
سعادت در خروج از جهالت است
سعادتمند کسی است که ترک جهالت کرده باشد
خرد
بهتر از هر چه ایزد بداد
این بیت شعر از حکایتی است و مطلقا غیرعلمی و غلط و غیر منطقی است.
امروزه
گرگ ها تربیت می شوند و با گوسفندها همزیستی می کنند.
گرگ اصولا و اساسا فرقی با سگ ندارد
که حافظ گوسفندان است و خادم بشریت
زن نادان وجود ندارد.
هر زنی صدهزار بار داناتر از هر شوهری است
دلیلش چیست؟
امپریالیسم امریکا
سرکرده امپریالیستی جهان است
سرکرده سوسیالیستی جهان شوروی بوده که مغلوب شده است
قبل از ج. ج. دوم
سرکرده امپریالیستی جهان
بریتانیای کبیر بوده است.
نازی ها ی آلمان و فاشیست های ایتالیا و ژاپن هم می خواستند سرکرده فاشیستی و نازیستی جهان گردند و ناکام شدند
چون امپریالیسم انگلیس و امریکا با اتحاد شوروی متحد شدند
پس از شکست محور فاشیستی ایتالیا و ژاپن و المان
جهان تحت سرکردگی اتحاد شوروی و امریکا قرار گرفت
و بریتانیا خلع سرکردگی شد.
تنها مرجع قابل قبولی که بتواند افسانههای دوغفروشان بازارهای خداباوری را افشاء نماید عقل، خرد و شعور خود انسانها است.
فرامرز
مذهب فرمی از شعور است.
آته ئیسم اگر مبتنی بر فلسفه علمی نباشد به معنی بی شعوری است
ملحد با شعورتر از متدین نیست.
مذهب
خودش منادی و مبلغ عقل و متکی بر عقل است
درست به همین دلیل
مذهب
قادر به نفی دیالک تیکی شعور هنری و اساطیری شده است
مراجعه کنید
به
خرد
(عقل، فرنونفت، راسیون)
https://mimhadgarie.blogfa.com/post/15684
مذهب
شوخی سنگینی بود ڪه محیط با من ڪرد و من سالها مذهبی ماندم، بی آنڪه خدایی داشته باشم!
سهراب سپهری
معنی تحت اللفظی:
سهراب تحت تأثیر تربیت عمومی (یعنی تحت تأثیر شعور حاکم که شعور طبقه حاکمه است و شعور مذهبی ـ اسلامی است و نه در اثر شوخی محیط پیرامون) مذهبی می شود.
اتفاقا کریم در قرآن به همین حقیقت امر مارکسیستی اذعان کرده است:
الناس فی دین ملوکهم
توده به دین طبقه حاکمه که خوانین و سلاطین نمایندگان سیاسی اش هستند، می گرود.
سهراب پس از گروش (کسروی) و گرایش به عرفان ترک مونو ته ئیسم ( خدای واحد انتزاعی پرستی)
می کند
و
به پلی ته ئیسم مشخص (چندین خدا پرستی و همه خدا پرستی) می گرود و می گراید.
دلیل سفر و اقامتش به هند و در هند هم همین گروش و گرایش به عرفان بوده است.
سهراب
خدا را در همه چیز محیط زیست می بیند:
من خدایی دارم که در این نزیدیکی است
لای این شب بوها ....
قرآن کتاب الله نیست.
قرآن را ما آیه به آیه تحلیل و منتشر میکنیم تا خلایق بخوانند و دست از هارت و پورت بردارند.
قرآن تداوم انقلابی (نفی دیالک تیکی) تورات و انجیل و دیگر کتب دینی است
بخش اعظم قرآن قصه اند و نثر آن شعرگونه است
یعنی
قرآن
نه تنها اثری فقهی و سیاسی، بلکه اثری هنری است
متد فکری کریم (مؤلف قرآن) چه بسا دیالک تیکی ـ ماتریالیستی است
قرآن
مانیفست حزب الله (حزب اشراف برده دار و روحانی ویا آل عبا) است
قران را باید از نو شناخت
حکایتی جالب و خواندنی.
مسافری در شهر بلخ،جماعتی را دید که مردی را زنده در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند.
و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغنبر را به شهادت می گیرد که والله،بالله من زنده ام!چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟
اما چند ملّا که پشت سر تابوت هستند،بی توجه به حال و احوال او،رو به مردم کرده می گویند:
پدر سوخته ملعون دروغ می گوید.مرده!
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید،گفتند:
این مرد ، فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وراث است.
چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل و خداشناس،در محضر قاضی بلخ،شهادت دادند که مرده!و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد.
پس یکی از مقدسین شهر،زنش را گرفت! و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد!
حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند.
حال آنکه ادعای مرد فاسق در برابر چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد.
اینست که به حکم قاضی،به قبرستانش می بریم.زیرا که دفن میّت، واجب است و معطل نهادن جنازه،شرعاً جایز نیست!!
احمد شاملو،کتاب کوچه.
یکی از مقدسین شهر،زنش را گرفت؟
اگر حریف زن داشته، چگونه شاملو و شرکاء ادعا می کنند که «این مرد بدون وراث است.»
مگر زنش آدم نیست و به عنوان وارث ثروت همسر محسوب نمی شود؟
لعنت بر هروئین که خلایق را حواسپرت و از مرحله پرت می کند
امپریالیسم
صدها بار مترقی تر از اولیگارشیسم و فاشیسم و فوندامنتالیسم است
جیم موریسون:
عشق حقیقی به کسی این است که تغییری در او ندهی.
آره.
حشره و حیوانی حتی
از تربیت و ترقی و توسعه و تحول و تغییر فرزند خود صرفنظر نمی کند.
چه رسد به بشر که اشرف موجودات است.
هنر تغییر خویشتن و جانعه و همنوع خویشتن است و نه عشق منفعل بدان.
انتقاد = هسته پسته عشق
کسی زحمت انتقاد و تغییر دشمن خود را به خود نمی دهد.
تلاش برای رفع معایب کسی دال بر عشق به او ست
تحلیل شعر از آقای تورج بهادری دوست عزیزم
شعر "تقدیم به آهو" از خانم شهناز هماپور، شعری است عمیق و پر از احساس که در آن مفاهیم آزادی، هویت، و جستجوی حقیقت به تصویر کشیده شدهاند. در این تحلیل، به بررسی عناصر مختلف این شعر میپردازیم.
▎1. تصویرسازی و نمادها
در این شعر، "آهو" به عنوان نماد آزادی و بیقراری معرفی شده است. آهو به عنوان یک موجود زیبا و فراری، نمایانگر روحی است که در جستجوی آزادی و رهایی از قید و بندهاست. همچنین، "دریا" و "ساحل" نیز نمادهایی از آزادی و مقصد نهایی هستند که شاعر به آن اشاره میکند.
▎2. استعارهها و تشبیهات
شاعر با استفاده از استعارهها و تشبیهات، احساسات عمیق خود را بیان میکند. به عنوان مثال، "عریان تر از این نمیشوم" نشاندهندهی تلاش برای رهایی از قید و بندهای اجتماعی و فرهنگی است. همچنین، "تکه تکه کندهام صمغ پلیدی" به معنای از بین بردن زنجیرهای گذشته و رهایی از بار سنگین تاریخ است.
▎3. زمان و مکان
شاعر به خوابهای "هزار ساله" اشاره میکند که نشاندهندهی تاریخ طولانی و فرهنگی است که بر دوش نسلهای پیشین قرار دارد. این خوابها به نوعی نماد گذشتهای هستند که شاعر میخواهد از آن جدا شود.
▎4. جستجوی هویت
شعر به نوعی جستجوی هویت را نیز مطرح میکند. شاعر با بیان اینکه "مرا بنام بخوانید"، خواهان شناسایی و پذیرش خود به عنوان یک فرد آزاد و مستقل است. این جستجو در دل دشت "بی فرهنگیتان" نمایانگر تلاش برای یافتن هویت در دنیایی است که ممکن است در آن احساس بیگانگی کند.
▎5. پیام کلی
پیام کلی شعر به نوعی فراخوانی برای رهایی از قید و بندهای اجتماعی و فرهنگی است. شاعر با استفاده از تصاویری از طبیعت و نمادهایی چون آهو و دریا، خواهان آزادی و حق انتخاب است. این شعر میتواند به عنوان یک دعوت برای اندیشیدن به هویت فردی و اجتماعی ما تلقی شود.
▎نتیجهگیری
شعر "تقدیم به آهو" با استفاده از زبان شاعرانه و تصاویری زیبا، احساسات عمیق انسانی را به تصویر میکشد. این شعر نه تنها جستجوی آزادی را بیان میکند، بلکه به ما یادآوری میکند که باید برای شناخت خود و هویتمان تلاش کنیم. خانم شهناز هماپور با مهارت خاصی توانستهاند این مفاهیم را در قالب شعری زیبا و تاثیرگذار بیان کنند.
این حرف ها تعارفات خلایق نسبت به همدیگر و به ویژه نسبت به زنان اند و ربطی به تحلیل ندارند
اگر بخواهی
به هر فکری که وارد ذهنت میشود
اهمیت بدهی نابود میشوی
حریف
منظور حریف از فکر و ذهن و ورود قکر به ذهن چیست؟
مگر ذهن بشر
خانه ای است تا فکری در بزند و یا بی خبر واردش شود؟
بشر با ارگان های حسی اش مثلا با چشم و گوش و غیره اش
با محیط پیرامون و جهان و جامعه در رابطه قرار دارد.
ارگان های حسی
میان بشر و واقعیت عینی رابطه برقرار می کنند
علائم و سیگنال های حسی
اساس و پایه شناخت بشری را تشکیل می دهند.
جهان خارج در آیینه ذهن بشر و حتی جانور منعکس می شود و واکش درخور برمی انگیزد
روانشناسی واقعیت:
کسی که با دیگری نزاع دارد، نمیتواند با خویشتن نزاع نداشته باشد.
بگو روانشاسی عوامفریبی و خودت را راحت کن.
خلایق منافعی دارند
و
نزاع شان با همدیگر بر سر منافع است.
هدف شان از نزاع
حفظ و توسعه و تکثیر و تحکیم منافع خویش است
یعنی
نزاع از هر نوع
نتیجه خودشناسی و منافع خود شناسی است.
ضمنا
نزاع و جنگ و غیره
از مفاهیم روانشناسی نیستند.
از مفاهیم فلسفی و سیاسی و غیره اند
اینگمار برگمن:
حد و مرزی وجود ندارد.
نه برای افکار و نه برای احساسات.
این ترس است که همواره مرزبندی می کند.
اولا
مرزبندی
کردوکار بشری و جامعتی محض و مطلق نیست.
مرزبندی
میراث نیاکان نباتی و جانوری ما ست.
همه موجودات برای بقا و در تنازع بقا
دست به مرزبندی می زنند.
همه حیوانات به ترفندها و فوت و فن های متنوع و متعدد و متفاوت
حریم خود را نشانه گذاری می کنند و به همسانان خود خط و نشان می کشند
دلیل بو کردن مدام سگ ها و جیش کردن شان به پای درختان و دیوارها و غیره هم
همین مرزبندی است.
این جور جاها هم نوعی مرزبندی و حد و مرز شناسی و حد و مرز شناسانی در بین است
ثانیا
مرزبندی
در وهله اول
نه کسب و کار ترس، بلکه کسب و کار عقل (شناخت و شعور) است.
مرزبندی
به معنی حراست از حریم خود ویا حفظ و توسعه و تکثیر منافع خویش است.
ترس هم واکنشی روانی نسبت به تهدید منافع خویش است.
بشر هراس از ان دارد که با حذف حد و مرز منافعش به خطر افتد.
ثالثا
ترس خودش یکی از انواع احساس ها ست.
ترس واکنشی طبیعی و غریزی و روحی و روانی است
اگر روزنامه نخوانی بی اطلاع می مانی
ولی اگر بخوانیاطلاعات کاذب کسب می کنی.
فرنگی
اطلاعات که حاضر و آماده در روزنامه عرضه نمی شوند.
اخبار در روزنامه منعکس می شود
و خواننده باید به تجزیه و تحلیل اخبار خطر کند تا با خبر و مطلع گردد
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر