درنگی
از
شین میم شین
همسویی یا عدم همسویی تکامل تاریخی جامعه و هنر؟
نمیتوان
تردید داشت که مارکس و انگلس آنگونه که فیلسوفان پیشین آنها بطور جامع
الاطراف در باره هنر نوشته اند، تفسیر ی نظام مند در این باره از خود بر
جای نگذاشته اند.
در ارتباط با رابطه تکامل تاریخی جامعه و تکامل هنر ،
از دیدگاه کسانی که به تفسیر مارکسیستی پدیده ها پایبندند
چنین مینماید که هنر نیز به تبعیت از تکامل نیروهای مادی تولید در تکامل است .
اما مارکس در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی نظرش را به روشنی در باره ارتباط "نابرابر" میان تکامل هنر و نیروهای مادی تولید چنین بیان میکند:
"هنر نه با تکامل عمومی جامعه در پیوند بوده ،
و نه با پایه های مادی استخوان بندی ساختار سازمانی آن ارتباط داشته است .
شاهد مثال هنر یونانی و مقایسه آن با ملت های مدرن و حتی شکسپیر .
مگر ممکن است که آشیل را در کنا پودر یا سرب قرار داد!؟
یا اصولا ایلیاد با ماشین چاپ و ماشین بخار قابل مقایسه است !؟
آیا با ممانعت از فعالیت چاپ گران ،
آواز خوانی و شعر خوانی و سرگرمیها
و از این رو ،شرط لازم برای شعر حماسی لزوما از بین خواهد رفت"!؟
را ه حل برای نفی تناقض موجود در تفسیر پیروان تحلیل مارکسیستی و نظر روشن مارکس ،
در نظر داشتن ضرورت اهمیت نظریه تضاد از لحاظ تاریخی است
میان هنر و جامعه ، به اندازه ی اهمیت پیوند میان این دو .
حال باید اشاره کرد به ایراد موجود در این راه حل و پرسشهایی که باید در جستجوی پاسخ آنها بود .
یکی اینکه اساسا توام بودن و همزمانی وجود تضاد و پیوند در دیالکتیک ،
راه را بر جایگزینی اهمیت تضاد بجای اهمیت پیوند به عنوان یک راه حل میبندد .
و پرسش دیگر اینکه
در دیالکتیک زیر بنا و روبنا ،
که تردیدی در درستی و علمی بودن آن نیست ،
چگونه ممکن است در جامعه ی رو به تکامل تاریخی ،
هنر در کلیت خود بعنوان بخشی از روبنای جامعه ،
مسیری معکوس در پیش گیرد ؟
آیا میتوان چنین گفت که مارکس علی رغم نبوغ فکری اش ،
برای تحلیل کاملتر این موضوع ،
می بایست بعنوان مثال با چیزی مانند تونل زمان به آینده و در نتیجه دیدن تغییرات کمی (صنعتی و علمی) و به تبع آن تغییرات کیفی در دنیای هنر سفر کند؟
نمیتوان از نظر دور داشت که علی رغم نظر مارکس مبنی بر نابربری ارتباط تکاملی جامعه و هنر ،
این همسویی نه تنها به سادگی قابل انکار نیست ،
بلکه برعکس چنین بنظر میرسد که یک همسویی در کلیت آن را بین این دو میتوان دید .
این دعاوی مؤمنی و مارکس را می توان تحلیل مارکسیستی کرد
و
باید تحلیل مارکسیستی کرد.
حرف های مارکس و انگلس و لنین وآان این
ربط تعیین کننده ای به مارکسیسم ـ لنینیسم ندارند.
باید دست از طوطی وشی برداشت و خوداندیشی پیشه کرد تا رستگار شد.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر