جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
اعجاز کریسمس
· از زمانی که مادر و بابای راینر از یکدیگر جدا شده بودند، مادر هرگز لباس قرمز را در بر نکرده بود.
· اکنون آن را در دست گرفته بود و عطر شیرین زمان های قدیم به مشام راینر می رسید.
· بابا از این عطر خوشش نمی آمد.
· اما مادر ـ بی اعتنا به او ـ این عطر را به خود می زد.
· «اگر برف این چنین بی وقفه بر زمین بنشیند، دیگر نخواهیم توانست پا به بیرون از خانه بگذاریم»، آنیا گفت.
· «مگر نه؟»
· و دماغ عروسکش را به شیشه پنجره فشار داد.
· «آره، حق با تو ست»، مادر جواب داد.
· او به حرف آنیا اصلا گوش نداده بود.
· عروسک را آنیا پس از دعوا ـ مرافعه بزرگی به دست آورده بود.
· مادر برای راینر جعبه ابزار و آلات خریده بود.
· راینر جعبه ابزار و آلات را زیر تخت خوابش گذاشته بود.
· او حتی یکبار با آن بازی نکرده بود.
· مادر در این مدت فرصت رسیدگی به آنیا و راینر را نداشته بود.
· «کریسمس بابای تان خواهد آمد»، مادر گفت.
· آنیا تعجب کرد.
· راینر به مفهوم «بابای تان» اندیشید.
· در این مفهوم بیگانگی عظیمی نهفته بود.
· «ما باید دیرتر غذا بخوریم»، قبلا گفته بود.
· «بابای تان مثل همیشه دیر می آید.»
· راینر فهمیده بود که چرا بابا دیرتر می آید.
· دلیل دیرکرد او این نبود که او بیشتر کار می کند.
· او در پارک شهر قدم می زد.
· بی دلیل قدم می زد، تا دیرتر به خانه بیاید.
· بابا اما نمی دانست که راینر از ماجرا خبر دارد.
· بعد سؤالات سماجت آمیز طرح می شدند، جواب های ناخواسته و آخر سر اشک ها سر ریز می شدند.
· راینر از گریه مادرش بدش می آمد.
· بابا در را آهسته پشت سر می بست.
· وقتی به خانه برمی گشت به درس و مشق بچه ها می رسید.
· راینر احساس می کرد که ماجرا ربطی به او ندارد.
· اما با این حال، به بچه ها رسیدگی می کرد.
· وضع آنها در واقع به یکدیگر ربطی نداشت.
· قبلا این چیزها او را غمزده می کرد.
· بعدها غم جای خود را به خشم داده بود، خشمی که مجرای خروجی نمی یافت.
· خشم به طرق مختلف شعله ور می شد:
· به طرز ابرو بالا انداختن مسکوت بابا
· به طرز جمع کردن ظروف توسط مادر،
· در هر حرکت شدتی دیگر
· به طرز نوازش کردن موی سر آنیا، ضمن کمین گرفتن علیه یکدیگر.
· بعد مادر و بابا از یکدیگر جدا شده بودند.
· آنیا مدتی از بابا می پرسید.
· اما مادر خود را به کری می زد.
· شب ها چراغ به مدت زیادی روشن می ماند.
· راینر لحاف را بر سر می کشید.
· خشم همچنان مانده بود.
· بعدها بابا هر دو هفته یکبار او و آنیا را با ماشین نزد خود می برد و همراه با آندو به باغ وحش و بازار می رفت.
· «او کار را سهل می گیرد»، راینر می اندیشید.
· او تصمیم گرفت که احساس خوشی نداشته باشد و دیواری میان خود و بابای خود بنا کرد.
· اگر هم چیزی، مثلا چرخ ـ فلک سواری خوشایند بود، با این حال راینر آن را خدعه و ترفندی تلقی می کرد و بابایش را محکوم می نمود.
· مادر لباس قرمز را در بر کرد.
· «باید بدهم تنگش کنند»، مادر گفت.
· راینر بیرون رفت.
· روزها جای یکدیگر را می گرفتند و کریسمس نزدیکتر می شد.
· جلوی فروشگاه ها چراغانی شده بود.
· بابا نوئل ها با ریش دراز سر تکان می دادند و موسیقی کریسمس در خیابان ها به گوش می رسید.
· روی برف کهنه شهر برف های تازه فرو می نشست و فرو می نشست.
· جبر نرمی که قوی تر از آدم ها در روی زمین بود.
· راینر دست آنیا را در دست داشت.
· «مسیحکودک برای من وان حمام عروسکی می آورد»، آنیا گفت.
· «شانه و برس هم می آورد.
· بابا هم می آید.»
· «آره»، راینر گفت.
· در او تغییری بی سر و صدا صورت گرفته بود.
· او شروع کرده بود به شاد شدن.
· البته حس می کرد که امید او بیشتر عقبگردی باید باشد.
· این حس او را به مرحله دیگری از کودکی اش سوق می داد.
· مرحله ای که او در واقع دیری بود که پشت سر گذاشته بود.
· خاطرات گذشته بودند که او را به آنجا رهنمون می شدند.
· حسی درونی او را از دنباله روی از این شادی منع می کرد.
· شادی اما او را سرانجام به دنبال خویش می کشید.
· «آره»، راینر گفت.
· «بابا می آید.
· من هم شاید دوچرخه ای دریافت کردم.»
· اگر دوباره مثل سابق باشد!
· درهای قفل شده، زمزمه ها و له له ها، حرکات سنگین و فریاد سرکوب شده بابا و خنده مادر به مثابه پاسخی بدان.
· توقع و تحقق، فراق و وصل!
· کریسمس:
· پر و گرد، معطر، درخشان و بی عیب و نقص!
· مادر اکنون عصرها شمع روشن می کرد.
· راینر چراغ را خاموش می کرد تا چیزها نرمتر جلوه کنند.
· آنها هر سه با هم سر میز می نشستند و هر از گاهی لبخندی بر لبان شان می نشست.
· «بابا دیگر نمی رود و اینجا می ماند؟»، آنیا پرسید.
· «تو حالا باید بروی و بخوابی!»، مادر آهسته گفت.
· «وان حمام عروسکی باید آبی باشد!»، آنیا گفت.
· راینر به موهای سر خواهرش دست نوازش کشید و دزدکی به مادرش نگریست.
· شبها وقوع معجزه را به خواب می دید.
· اعجاز کریسمس را،
· شروع از نو را.
· روزها ـ همه ـ سرشار از امید بودند.
· و بالاخره شب کریسمس فرارسیده بود.
· «ساعت سه!»، مادر گفت.
· «او ساعت سه می آید!»
· مادر لباس قرمز را پوشیده بود.
· راینر دید که مادر عطر دیگری را به لباسش زده است.
· اما بوی شیرین عطر سابق همچنان به مشام آدمی راه می گشود.
· مادر دستپاچه بود.
· او چیزهائی را برمی داشت و می گذاشت.
· آنیا به قصه ای از رادیو گوش می داد و راینراز پنجره به بیرون خیره شده بود.
· «بیا!»، راینر در ذهنش گفت.
· «بیا!»
· مادر در جلوی آئینه دست شوئی بود.
· قصه رادیو به پایان رسید.
· موسیقی، موسیقی کریسمس پخش می شد.
· تیرگی زودرس نافذی فضا را فراگرفت.
· راینر ناگهان حس کرد که همه ماهیچه هایش منقبض شده اند.
· اما با این حال، از جایش تکان نخورد و بی حرکت ماند.
· انگار اگر او پیگیری به خرج دهد، کارها رو به راه خواهند شد.
· ساعت چهار از پنجره دور شد، به اتاق خود رفت و لب پنجره نشست.
· لحظه ای بعد زنگ در خانه به صدا در آمد.
· «شاید مادر این بار چیزی نگوید»، راینر اندیشید.
· «اینقدر دیرتر!»، صدای گلایه آمیز مادر را شنید.
· پاسخ را نتوانست بفهمد.
· راینر خود را به راهرو رساند و قیافه بابا ناگهان متحول شد.
· راینر را بلند کرد و خندید.
· راینر هم تظاهر به شادی می کرد.
· او می دید که مادرش اشک در چشم دارد، ولی راینر با این حال، به ظاهرسازی ادامه می داد.
· آنیا هم به جمع آنان پیوست.
· لحظه ای کوتاه همه چیز رو به راه جلوه می کرد.
· بعد چشم راینر به چمدان مسافرت افتاد، بابا در این شهر زندگی نمی کرد.
· «شما دو تا بروید به آشپزخانه!»، مادر گفت و خودشان به اتاق نشیمن رفتند.
· راینر دوباره دم پنجره ایستاد.
· برف می بارید.
· ماشین بابا پلاک شهر دیگری را داشت.
· از اتاق نشیمن زمزمه و نجوا به گوش می رسید.
· اما زمزمه و نجوا ـ ناگهان ـ زره خشم در بر کرد.
· این لحظه ای بود که راینر دانست که کریسمس پر و گرد او برای همیشه ترک برداشته است.
· راینر اندیشید که از هر دو نفرت دارد.
· برای اینکه عید را به کامش زهر کرده اند.
· راینر رادیو را روشن کرد، تا آنیا به ماجرا پی نبرد.
· اندکی بعد در اتاق نشیمن را باز کردند و با خنده های شان آندو را به درون خواندند.
· درخت کریسمس روشن و زیبا همچنان به جای خود بود، ولی از اعجاز کریسمس اثری نبود.
· علیرغم وان حمام آبی و دوچرخه، اعجاز صورت نگرفت.
· آنیا از فرط شادی داد می زد و راینر می دید که مادر و بابا او را به طور سرسری بغل می کردند.
· مردد و مرعوب به نظر می رسیدند و از نگاه به یکدیگر پرهیز داشتند.
· راینر ـ ناگهان ـ حس کرد که از آندو بدش نمی آید.
· او به تزلزل آنها پی می برد.
· او در می یافت که تلاش انسان ها ست که به حساب می آید.
· تلاش انسان ها نسبت به یکدیگر و لاغیر.
· راینر حس می کرد، که او ناگهان قدری بالغتر شده است.
· اما وقتی در آئینه اتاق خواب خودش را ورانداز کرد، تغییری کشف نکرد.
· اما او ـ با این حال ـ خود را بالغتر احساس می کرد.
· بعد به اتاق کریسمس رفت، آنجا که غذا روی میز چیده می شد.
· احساس خوشایندی داشت.
· مهربان نسبت به مادر و پدر بودن دشوار نبود.
· وقتی هیجان در خود او کاهش می یافت، هیجان دیگران هم به نظرش سبکسار جلوه می کرد.
· بابا دوباره سفر خواهد کرد، فردا شاید.
· اما با این حال حادثه زیبائی رخ داده بود، اگرچه اعجاز کودکانه که راینر انتظار داشت، صورت نگرفته بود.
· او دریافته بود که چیزها را می شود تغییر داد.
· به شرط اینکه آدم خود دست به کار شود.
· «کریسمس آغازی است!»، راینر با خود گفت.
· اما هر روزی می تواند کریسمسی باشد!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر