۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۲۲)

تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

اعجاز کریسمس

 

·    از زمانی که مادر و بابای راینر از یکدیگر جدا شده بودند، مادر هرگز لباس قرمز را در بر نکرده بود.

 

·    اکنون آن را در دست گرفته بود و عطر شیرین زمان های قدیم به مشام راینر می رسید.

 

·    بابا از این عطر خوشش نمی آمد.

 

·    اما مادر ـ بی اعتنا به او ـ این عطر را به خود می زد.

 

·    «اگر برف این چنین بی وقفه بر زمین بنشیند، دیگر نخواهیم توانست پا به بیرون از خانه بگذاریم»، آنیا گفت.

·    «مگر نه؟»

·    و دماغ عروسکش را به شیشه پنجره فشار داد.

 

·    «آره، حق با تو ست»، مادر جواب داد.

 

·    او به حرف آنیا اصلا گوش نداده بود.

 

·    عروسک را آنیا پس از دعوا ـ مرافعه بزرگی به دست آورده بود.

 

·    مادر برای راینر جعبه ابزار و آلات خریده بود.

 

·    راینر جعبه ابزار و آلات را زیر تخت خوابش گذاشته بود.

·    او حتی یکبار با آن بازی نکرده بود.

 

·    مادر در این مدت فرصت رسیدگی به آنیا و راینر را نداشته بود.

 

·    «کریسمس بابای تان خواهد آمد»، مادر گفت.

 

·    آنیا تعجب کرد.

 

·    راینر به مفهوم «بابای تان» اندیشید.

 

·    در این مفهوم بیگانگی عظیمی نهفته بود.

 

·    «ما باید دیرتر غذا بخوریم»، قبلا گفته بود.

·    «بابای تان مثل همیشه دیر می آید.»

 

·    راینر فهمیده بود که چرا بابا دیرتر می آید.

 

·    دلیل دیرکرد او این نبود که او بیشتر کار می کند.

 

·    او در پارک شهر قدم می زد.

 

·    بی دلیل قدم می زد، تا دیرتر به خانه بیاید.

 

·    بابا اما نمی دانست که راینر از ماجرا خبر دارد.

 

·    بعد سؤالات سماجت آمیز طرح می شدند، جواب های ناخواسته و آخر سر اشک ها سر ریز می شدند.

 

·    راینر از گریه مادرش بدش می آمد.

 

·    بابا در را آهسته پشت سر می بست.

 

·    وقتی به خانه برمی گشت به درس و مشق بچه ها می رسید.

 

·    راینر احساس می کرد که ماجرا ربطی به او ندارد.

 

·    اما با این حال، به بچه ها رسیدگی می کرد.

 

·    وضع آنها در واقع به یکدیگر ربطی نداشت.

 

·    قبلا این چیزها او را غمزده می کرد.

 

·    بعدها غم جای خود را به خشم داده بود، خشمی که مجرای خروجی نمی یافت.

 

·    خشم به طرق مختلف شعله ور می شد:

·    به طرز ابرو بالا انداختن مسکوت بابا

·    به طرز جمع کردن ظروف توسط مادر،

·    در هر حرکت شدتی دیگر

·    به طرز نوازش کردن موی سر آنیا، ضمن کمین گرفتن علیه یکدیگر.

 

·    بعد مادر و بابا از یکدیگر جدا شده بودند.

 

·    آنیا مدتی از بابا می پرسید.

·    اما مادر خود را به کری می زد.

 

·    شب ها چراغ به مدت زیادی روشن می ماند.

 

·    راینر لحاف را بر سر می کشید.

 

·    خشم همچنان مانده بود.

 

·    بعدها بابا هر دو هفته یکبار او و آنیا را با ماشین نزد خود می برد و همراه با آندو به باغ وحش و بازار می رفت.

 

·    «او کار را سهل می گیرد»، راینر می اندیشید.

 

·    او تصمیم گرفت که احساس خوشی نداشته باشد و دیواری میان خود و بابای خود بنا کرد.

 

·    اگر هم چیزی، مثلا چرخ ـ فلک سواری خوشایند بود، با این حال راینر آن را خدعه و ترفندی تلقی می کرد و بابایش را محکوم می نمود.

 

·    مادر لباس قرمز را در بر کرد.

 

·    «باید بدهم تنگش کنند»، مادر گفت.

 

·    راینر بیرون رفت.

 

·    روزها جای یکدیگر را می گرفتند و کریسمس نزدیکتر می شد.

 

·    جلوی فروشگاه ها چراغانی شده بود.

 

·    بابا نوئل ها با ریش دراز سر تکان می دادند و موسیقی کریسمس در خیابان ها به گوش می رسید.

 

·    روی برف کهنه شهر برف های تازه فرو می نشست و فرو می نشست.

 

·    جبر نرمی که قوی تر از آدم ها در روی زمین بود.

 

·    راینر دست آنیا را در دست داشت.

 

·    «مسیحکودک برای من وان حمام عروسکی می آورد»، آنیا گفت.

·    «شانه و برس هم می آورد.

·    بابا هم می آید.»

 

·    «آره»، راینر گفت.

 

·    در او تغییری بی سر و صدا صورت گرفته بود.

 

·    او شروع کرده بود به شاد شدن.

 

·    البته حس می کرد که امید او بیشتر عقبگردی باید باشد.

 

·    این حس او را به مرحله دیگری از کودکی اش سوق می داد.

·    مرحله ای که او در واقع دیری بود که پشت سر گذاشته بود.

 

·    خاطرات گذشته بودند که او را به آنجا رهنمون می شدند.

 

·    حسی درونی او را از دنباله روی از این شادی منع می کرد.

·    شادی اما او را سرانجام به دنبال خویش می کشید.

 

·    «آره»، راینر گفت.

·    «بابا می آید.

·    من هم شاید دوچرخه ای دریافت کردم.»

 

·    اگر دوباره مثل سابق باشد!

·    درهای قفل شده، زمزمه ها و له له ها، حرکات سنگین و فریاد سرکوب شده بابا و خنده مادر به مثابه پاسخی بدان.

 

·    توقع و تحقق، فراق و وصل!

 

·    کریسمس: 

·    پر و گرد، معطر، درخشان و بی عیب و نقص!

 

·    مادر اکنون عصرها شمع روشن می کرد.

 

·    راینر چراغ را خاموش می کرد تا چیزها نرمتر جلوه کنند.

 

·    آنها هر سه با هم سر میز می نشستند و هر از گاهی لبخندی بر لبان شان می نشست.

 

·    «بابا دیگر نمی رود و اینجا می ماند؟»، آنیا پرسید.

 

·    «تو حالا باید بروی و بخوابی!»، مادر آهسته گفت.

 

·    «وان حمام عروسکی باید آبی باشد!»، آنیا گفت.

 

·    راینر به موهای سر خواهرش دست نوازش کشید و دزدکی به مادرش نگریست.

 

·    شبها وقوع معجزه را به خواب می دید.

·    اعجاز کریسمس را،

·    شروع از نو را.

 

·    روزها ـ همه ـ سرشار از امید بودند.

 

·    و بالاخره شب کریسمس فرارسیده بود.

 

·    «ساعت سه!»، مادر گفت.

·    «او ساعت سه می آید!»

 

·    مادر لباس قرمز را پوشیده بود.

 

·    راینر دید که مادر عطر دیگری را به لباسش زده است.

 

·    اما بوی شیرین عطر سابق همچنان  به مشام آدمی راه می گشود.

 

·    مادر دستپاچه بود.

 

·    او چیزهائی را برمی داشت و می گذاشت.

 

·    آنیا به قصه ای از رادیو گوش می داد و راینراز پنجره به بیرون خیره شده بود.

 

·    «بیا!»، راینر در ذهنش گفت.

·    «بیا!»

 

·    مادر در جلوی آئینه دست شوئی بود.

 

·    قصه رادیو به پایان رسید.

 

·    موسیقی، موسیقی کریسمس پخش می شد.

 

·    تیرگی زودرس نافذی فضا را فراگرفت.

 

·    راینر ناگهان حس کرد که همه ماهیچه هایش منقبض شده اند.

 

·    اما با این حال، از جایش تکان نخورد و بی حرکت ماند.

 

·    انگار اگر او پیگیری به خرج دهد، کارها رو به راه خواهند شد.

 

·    ساعت چهار از پنجره دور شد، به اتاق خود رفت و لب پنجره نشست.

 

·    لحظه ای بعد زنگ در خانه به صدا در آمد.

 

·    «شاید مادر این بار چیزی نگوید»، راینر اندیشید.

 

·    «اینقدر دیرتر!»، صدای گلایه آمیز مادر را شنید.

 

·    پاسخ را نتوانست بفهمد.

 

·    راینر خود را به راهرو رساند و قیافه بابا ناگهان متحول شد.

 

·    راینر را بلند کرد و خندید.

 

·    راینر هم تظاهر به شادی می کرد.

 

·    او می دید که مادرش اشک در چشم دارد، ولی راینر با این حال، به ظاهرسازی ادامه می داد.

 

·    آنیا هم به جمع آنان پیوست.

 

·    لحظه ای کوتاه همه چیز رو به راه جلوه می کرد.

 

·    بعد چشم راینر به چمدان مسافرت افتاد، بابا در این شهر زندگی نمی کرد.

 

·    «شما دو تا بروید به آشپزخانه!»، مادر گفت و خودشان به اتاق نشیمن رفتند.

 

·    راینر دوباره دم پنجره ایستاد.

 

·    برف می بارید.

 

·    ماشین بابا پلاک شهر دیگری را داشت.

 

·    از اتاق نشیمن زمزمه و نجوا به گوش می رسید.

 

·    اما زمزمه و نجوا ـ ناگهان ـ زره خشم در بر کرد.

 

·    این لحظه ای بود که راینر دانست که کریسمس پر و گرد او برای همیشه ترک برداشته است.

 

·    راینر اندیشید که از هر دو نفرت دارد.

 

·    برای اینکه عید را به کامش زهر کرده اند.

 

·     راینر رادیو را روشن کرد، تا آنیا به ماجرا پی نبرد.

 

·    اندکی بعد در اتاق نشیمن را باز کردند و با خنده های شان آندو را به درون خواندند.

 

·    درخت کریسمس روشن و زیبا همچنان به جای خود بود، ولی از اعجاز کریسمس اثری نبود.

 

·    علیرغم وان حمام آبی و دوچرخه، اعجاز صورت نگرفت.

 

·    آنیا از فرط شادی داد می زد و راینر می دید که مادر و بابا او را به طور سرسری بغل می کردند.

 

·    مردد و مرعوب به نظر می رسیدند و از نگاه به یکدیگر پرهیز داشتند.

 

·    راینر ـ ناگهان ـ حس کرد که از آندو بدش نمی آید.

 

·    او به تزلزل آنها پی می برد.

 

·    او در می یافت که تلاش انسان ها ست که به حساب می آید.

·    تلاش انسان ها نسبت به یکدیگر و لاغیر.

 

·    راینر حس می کرد، که او ناگهان قدری بالغتر شده است.

 

·    اما وقتی در آئینه اتاق خواب خودش را ورانداز کرد، تغییری کشف نکرد.

 

·    اما او ـ با این حال ـ خود را بالغتر احساس می کرد.

 

·    بعد به اتاق کریسمس رفت، آنجا که غذا روی میز چیده می شد.

 

·    احساس خوشایندی داشت.

 

·    مهربان نسبت به مادر و پدر بودن دشوار نبود.

 

·    وقتی هیجان در خود او کاهش می یافت، هیجان دیگران هم به نظرش سبکسار جلوه می کرد.

 

·    بابا دوباره سفر خواهد کرد، فردا شاید.

 

·    اما با این حال حادثه زیبائی رخ داده بود، اگرچه اعجاز کودکانه که راینر انتظار داشت، صورت نگرفته بود.

 

·    او دریافته بود که چیزها را می شود تغییر داد.

 

·    به شرط اینکه آدم خود دست به کار شود.

 

·    «کریسمس آغازی است!»، راینر با خود گفت.

 

·    اما هر روزی می تواند کریسمسی باشد!

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر