
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
· با ما هرگز کسی تنها نمی ماند.
· هفته بعد دختری دیگر هم به جمع ما اضافه خواهد شد.
· او در خانه ای سکونت داشت که در آن خانه اصلا وجود نداشت.
· او روی فرش نزدیک شوفاژ، میان من و خواهر من خواهد خوابید.
· و ما در تمام طول شب برای یکدیگر قصه خواهیم گفت.»
· زن فروشنده می خندد.
· «من اما حالا باید به کار خود ادامه دهم»، زن فروشنده می گوید.
· «قصه زیبائی بود.
· اما نگاه کن، مردم صف کشیده اند و می خواهند پرداخت کنند.»
· آنگاه استفانی به خانه می رود.
· «چرا کسی هرگز فرصت گوش دادن به حرف های مرا ندارد؟»، استفانی از بازتاب خود در آئینه می پرسد.
· بازتاب زبانش را بیرون می آورد، ولی در جوابش حرفی نمی زند.
· روز بعد هم استفانی بچه ای نمی بیند.
· جلوی خانه، مستأجر طبقه دوم ایستاده و دوچرخه اش را باد می زند.
· «من هم می توانم دوچرخه برانم»، استفانی می گوید، وقتی که مرد او را نگاه می کند.
· «من یک دوچرخه رنگارنگ مارک برق آسا دارم.
· به سرتاسر دوچرخه ام پلاکات چسبانده شده است.
· برای اینکه من همه جا بوده ام.
· لب دریاچه بودنسی
· در شهر اسن
· و در شهر راتسه بورگ.
· من می توانم دنده هشت، دنده شانزده و حتی بدون گرفتن از فرمان دوچرخه برانم.
· وقتی که من دوچرخه سواری می کنم، مردم صف می کشند و تماشا می کنند.
· گاهی روی زین می ایستادم و دست هایم را بلند می کردم، انگار پرواز می کردم.
· چنین کاری محشر بود.
· وقتی که من به سرعت برق دوچرخه می رانم، باد زلف هایم را چنان می کشد که بعد از ماجرا همیشه سه سانتیمتر درازتر می شوند.
· عصرها دوچرخه ام را با تف و نقره براق می کنم و آخر سر بدان از کرم شب مادرم می مالم تا زنگ نزند.
· این اما یک شعبده اسرارآمیز است و در باره اش باید سکوت کرد.
· من یک دوچرخه سوار زبده ام.
· علت این امر این است که من خیلی شجاعم.
· شجاعت اما یکی از خصوصیات خانوادگی ما ست.
· پدر من شب ها به جنگل می رود.
· جنگل شب ها هراس انگیز است.
· مادر من می تواند به زیر زمین خانه برود، بدون اینکه آواز بخواند.
· من هم ترس سرم نمی شود.
· در حین توفان وحشی در طول ساحل دریا دوچرخه سواری می کنم.
· هفته قبل از کوه سر به فلک کشیده ای با دوچرخه به پائین تاختم.
· بز های کوهی و موش های خرمائی از ترس من خود را پشت صخره ها قائم می کردند.
· مردم در پای کوه حلقه گل به گردنم انداختند.
· این خود اعجازآمیز بود.
· دوچرخه ام حالا تحت تعمیر است.
· وقتی که دوباره تحویلش بگیرم، ماجرا از نو شروع خواهد شد.
· شاید روزی به دور زمین با دوچرخه راندم.
· آنگاه باید از یک طرف زمین پشت زین بالا روم و از طرف دیگر آن پائین بیایم.»
· «زمین کره ای است، مگر نه؟»، استفانی می پرسد.
· اما او پاسخی دریافت نمی کند.
· مرد ساکن طبقه دوم خانه، بی سخنی حتی، سوار دوچرخه شده و رفته است.
· «همه پست و بی رحم اند!»، استفانی می گوید و به جایگاه دوچرخه ها لگد می کوبد.
· «من دیگر هیچ کسی را نمی خواهم.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر