۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

جادوگر کوچک و عصای جادو


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

·        جادوگر کوچک ـ بعضی وقت ها ـ حواس پرت است.

·        آنگاه دست و رو شستن یادش می رود.

·        صبح زود ترانه شامگاهی می خواند و برای قورباغه ها بال و پر جادو می کند.

·        اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن داشت، حواس پرتی جادوگر کوچک از حد و اندازه گذشت.

·        در نتیجه، حتی عصای جادویش را گم کرد.

·        «آخ.
·        اجا مجا لا ترقا!»
·        جادوگر کوچک به سکسکه افتاده بود.

·        «بدون عصا چه می توانم کرد!»

·        جادوگر کوچک آنقدر گریه کرد که گل ها همه خیس شدند.

·        اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصا پرداخت.

·        جانورها هم کمکش می کردند.

·        پس از مدتی جست و جو، ناگهان مردی را دید، که پسر بی تربیتش را می خواست با عصائی تنبیه کند.

·        «دست نگه دار!»، جادوگر کوچک داد زد.
·        «عصا را بده من!
·        این حتما عصای جادوی من است!»

·        «نه!»، مرد گفت.
·        «تو اشتباه می کنی!»

·        «من حالا نشانت می دهم!»، جادوگر کوچک گفت.
·        بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.

·        اما چیزی اتفاق نیفتاد.

·        مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچک شرمنده شد و به جست و جوی عصای جادو ادامه داد.

·        خارزار را جست و مزرعه خشخاش را جست.
·        ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن داشت.

·        «سگ!»، جادوگر کوچک صدا زد.
·        «تو عصای جادوی مرا در دهن داری.
·        عصای مرا بده من!»

·        «این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.
·        «مزاحم من نشو!»

·        اما چون جادوگر کوچک دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا را به او داد.

·        «حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچک با صدائی بلند گفت.

·        «حالا خواهی دید.»

·        و ورد جادو را بر زبان راند :

·        «اجی مجی لا ترجی!»

·        اما با ورد جادو آب از آب تکان نخورد.

·        سگ لبخند زد و جادوگر کوچک برای بار دوم شرمنده شد.

·        مدت های مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.

·        در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله ای.

·        «نگاه کنید!»، جادوگر کوچک به جانوران گفت.
·        «چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»

·        آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط عصای جادو می تواند باشد.

·        عصای نهالگون برگ ها و گل ها را از خود دور کرده بود، تا جادوگر کوچک بتواند او را باز شناسد.

·        «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک خطاب به نهالک فریاد کرد.

·        آنگاه بارانی از گل سرخ، گل لاله، بادکنک و قطرات شور باران بارید.

·        «هورا!»، جادوگر کوچک فریاد زد.
·        «عصای جادویم را پیدا کردم!»

·        آنگاه همراه با جانوران جشن گرفت.
·        روباه با خرگوش می رقصید، گربه با سگ.

·        جوجه تیغی با کلاغ می رقصید و سنجاب با غاز.

·        و جادوگر کوچک با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و شادمان تر از همیشه بود.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر