۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

رویاروئی های ایدئولوژیکی هر روزه (20)


 
سرچشمه :
صفحه فیس بوک ملودی زندگی


شارل بودلر (1821 ـ 1867)  
شاعر و نویسنده فرانسوی
از نمایندگان مکتب سمبولیسم

هیروشیمای ِ تنم معلول ِ انهدام اثیری ،
در چهار راه حادثه ی ِ بودن تو بود .
من ترسیدم .
بی تو بودن ترس داشت ،با تو بودن درد
دردی که به ترسم می سایید،
می باخت .
و تو پاهایت یک کفش داشت
و من همان یک را نمی فهمیدم حتی، هرگز
دست خودم را گرفته بودم ، می بردمم تا گمم کنم ...
یادم که می آمدی ، دستم ، دست ، دست می کرد
و
تمامی ِ راه ها چشم های شان را می بستند
تا نبیننم ،
من آن روز ها فهمیدم زن ام .
زن بودنم را درد کشیدم تا میزان ِ هیچ ترازویی نباشم
اما ، بویم که می آمد شامه ات می جنبید
می ترسیدم از سایه ها این بار.
و اینک
فراموش می کنم جنسی را که بازارش
باز می آورد تو را به دوبارگی ِ همان جنبش ها .
چه دردی دارم این روزها که می پرهیزد تنم
از هر چه باید ها .
من شایدم .
شاید.
به قول خودم:
«فعل خوبم این روزها بد است»
که بد ترین ها همان باید هایی بود که به زباله دان سپردم شان .
آنگاه که شاید می شوی ، سخت می شود همین دم و بازدم های اجباری .
«مَردمان ما بی لیاقت اند»، به قول بودلر
این بار درست مثل سگی که در زباله ها عطری بیابد ... معلوم است ، شامه اش درد می گیرد ، عادت به لاشه، به زباله عادت بدی است.
مثل باغبانی که پلاسیده هایش را جمع می کند ، جمعم می کنم ، تا ببینم مشود بشوم همان شهرزاد قصه گوی شهر،
 تا بدانید چه اندازه می دانم از این همه باید ها و شاید ها.  

میم حجری
پیشکش به مربی ام ـ محمود بلیط فروش که همیشه عطر خزر به همراه داشت.

·        شعر فوق العاده زیبائی است.
·        شاید نعمتی ارجمندتر از آن نباشد که اول صبح ـ آنهم قبل از صبحانه ـ  شعری ـ بلحاظ فرم و ساختار ـ  فوق العاده  غنی و گیرا از این دست، نصیب کسی شود.

1
·        ولی زندگی همین است، دیگر.
·        سگی با عادت بدی به بوی لاشه و زباله ـ به قول حریفی از مکتب سمبولیسم ـ به تصادفی، به شیشه خالی عطری در زباله دانی برمی خورد.

·        سیر و سرگذشت جد اندر جد ما، سیر و سرگذشت چنین سگی است.
·        و ما به شیشه های خالی عطر دل خوش کرده ایم که به تصادفی در زباله دانی به نصیب می بریم.

2

·        ولی بر خلاف ادعای مدعی بی خبر از خلق و خوی و خاصیت و خصلت سگان، از بوی دلانگیز عطر شیشه خالی سرمست می شویم و چه بسا حتی سر از پا نمی شناسیم.

3
·        حریف هنوز سگ ها را نمی شناسد.

4
 
·        زندگی سگی را ما از رحم مادر به همراه نیاورده ایم.
·        بی لیاقتی ما نیز ـ اگر حقیقتی باشد ـ نه ارثی، بلکه اجتماعی و اکتسابی است.
·        نه مادر زادی، بلکه تحمیلی است.

5


·        از مدعی چه پنهان، که ما زمانی، دیرزمانی ساکن بهشت برینی بوده ایم، قبل از اینکه بهشت برین دو شقه شود و دوزخی به نام زندگی نصیب ما ـ جماعت سگ ـ گردد.

·        به قول شاعری با سرشت بهشت به نام برشت، «از این فاجعه دو هزار سال می گذرد و در فضای جهنم جامعه غریو طنینی پیچیده است که این وضع وخیم نمی تواند و نباید این چنین ادامه یابد.»

6
·        همین است، دیگر.
·        تلاش جد اندر جد ما در جهت باز تولید بهشت برین از یاد رفته و بر باد رفته در پله توسعه متعالی دیگری بوده و است تا ساز زندگی، ملودی و آواز دیگری سر کند و بهشت نوینی برای بنی آدم و سگ پدید آید. 
7

·        تا گلخن زندگی ما هم به گلشنی بدل شود و سکنه دیرین بهشت زندگی به دیده تحقیر در ما ننگرند و سگان را به بی لیاقتی و بیگانگی با زیبائی متهم نکنند.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر