۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

سیری در جهان بینی مجید نفیسی (1)


مجید نفیسی
شاعر، نویسنده و منتقد
همسایه من به باغ وحش می رود
18 اوت 2009

تحلیلواره ای از
شین میم شین

• همسایه من با نوه هایش
• دارد به باغ وحش می رود:

• موسی که در حیفا زاده شده
• از پدری فلسطینی و مادری اسرائیلی،
• خود را «پطر پن»ی دریانورد می داند
همیشه ـ کودکی از هرگز ـ شهر
• یک چشم سبز و یک چشم آبی؛

• جوزای همزاد که زاده آمریکا ست
• و همنام دوست از دست رفته پدرش،
• خود را روح مهربان «کاسپر» می داند
• با صورتی مهتابی و ردائی سرخ
• از سرزمین شهیدان بازگشته است؛


• زهرا که یک دقیقه زودتر از جوزا زاده شده
• با آن موهای نرم و طلائی اش
• خود را الیسی از حیرت ـ شهر می داند.
• در جستجوی خرگوش گمشده اش


• آنها به باغ وحش می روند
• تا از تمساح های رودخانه نیل دیدن کنند
• که هر روز پس از چاشت نیمروزی
• در ساحل پر ریگ دراز می کشند
• و دهان هاشان را ساعت ها باز می گذارند
• تا «مرغان سلیم» ریزه های گوشت را
• از لابلای دندان های تیزشان پاک کنند
• و آنگاه که می خواهند به آب باز گردند
• دهان هاشان را به آرامی می بندند
• مبادا که مرغان مسواک گر
• غافلگیر شوند

• من که به جنگ و خونریزی خو کرده ام
• و به بهشت های زمینی باور ندارم
• از اینهمه همزیستی در طبیعت به وحشت می افتم
• و بی اختیار فریاد می کشم:
• همسایه من!
• همسایه خیالباف من!
• نوه هایت را به دور دامنت نگه دار
• مبادا که تمساحان جنگی
• زره پوش های خود را به جنبش در آورند
• و مرغان آهنین بال
• بر فراز سر آنها
• دانه های بمب ببارند.

تلاشی برای تحلیل شعر
همسایه من به باغ وحش می رود

• مجید نفیسی شاعری استثنائی است.
• ایشان از اوان کودکی ـ احتمالا حتی قبل از فراگرفتن هنر خواندن و نوشتن ـ به سرایش شعر آغاز کرده اند و اشعارشان در سیزده سالگی در کنار اشعار حقوقی و فروغ و امثالهم زینت بخش مجلات هنری بوده و چه بسا به صورت کتاب منتشر شده اند:
• اشعاری ـ بلحاظ فرم ـ شیوا، دلنشین، تصورمند، تصویرمند و بی عیب و نقص.

• با گذشت زمان تسلط ایشان به کلام، فزونی گرفته و اکنون به اوج خود رسیده است.
• اشعار ایشان ـ بدون استثناء ـ به افیون سرشته اند:
• از سوئی نمی توان از خواندن مکرر آنها سیر شد و از سوی دیگر نمی توان آنها را خواند و مسموم نشد.
زهر ایدئولوژیکی آثار ایشان در کپسولی شیرین و سهل الهضم بسته بندی شده و خواننده بی آنکه ملتفت شود، کاسه زهر را سر می کشد و شب به خیر می گوید، حتی در دم دمای صبح.
• این شعر نمونه ای از آنها ست و هنوز نه بهترین و نیرومندترین آنها.

• ما با آثار ایشان برای اولین بار در سایت «رندان» آشنا شدیم و همه را بدون استثناء خواندیم.
• خواندن همه آثار هنرمندان این گونه سایت ها کار آسانی نیست.
• ما را اما دیگر از اینهمه هراسی به دل نمانده است.
• چرا که ما خاکسترنشینان حواشی جهان سرمایه ایم و «گنج» خود را ـ ضمن تحمل عفونت روانسوز جاری ـ بناچار از زیر زباله ها بیرون می کشیم و پس از تطهیر مستمر به خدمت می گیریم.

حکم اول
• همسایه من با نوه هایش
• دارد به باغ وحش می رود

• در این شعر مجید نفیسی نیز ـ خواه و ناخواه ـ رد پای شیخ شیراز به چشم می خورد:
• بیان اندیشه در قالب قصه.

• قصه خانواده ای که قصد رفتن به باغ وحش دارد.
• در همین قصه پوشیده در شولای شعر، آشنائی ژرف مجید نفیسی با قصه های هالیوود و روان شناسی کودکان بوضوح خودنمائی می کند.

حکم دوم
• موسی که در حیفا زاده شده
• از پدری فلسطینی و مادری اسرائیلی،
• خود را « پطر پن»ی دریانورد می داند
• همیشه ـ کودکی از هرگز ـ شهر
• یک چشم سبز و یک چشم آبی؛

• یکی از قهرمانان قصه مجید نفیسی موسی است که پدرش فلسطینی و مادرش اسرائیلی است:
• استثنائی ترین خانواده جهان.

موسی هویت قهرمان همیشه کودک از هرگزشهر با یک چشم سبز و با یک چشم آبی را برای خود انتخاب کرده است.
• فرزند خانواده ای استثنائی باید هم هویت استثنائی کسب کند.
• از این قصه در کنسرن هالیوود فیلم های متنوع و متعدد ساخته شده است:
• بورژوازی واپسین به همیشه همانی چیزها، پدیده ها و سیستم ها و بویژه انسان ها دلبستگی عمیقی پیدا کرده است.
• چه بهتر از این، اگر انسان ها همیشه کودک بمانند و در به همان لولا بچرخد که از دیرباز چرخیده است.
بلوغ جسمی و فکری انسان ها همان و زیر علامت سؤال بردن وضع موجود همان.

حکم سوم
جوزای همزاد که زاده آمریکا ست
• و همنام دوست از دست رفته پدرش،
• خود را روح مهربان «کاسپر» می داند
• با صورتی مهتابی و ردائی سرخ
• از سرزمین شهیدان بازگشته است؛

جوزا هم دست کمی از موسی ندارد.
• هویت او هم با هویت قهرمان دیگری از همان قصه انطباق دارد و علاوه بر آن، نام شهیدی را بدوش می کشد که بوسیله «ندانم کی» به خاک افتاده است.
• یکی استثنائی تر از دیگری.
• چیزها و پدیده ها ـ در هر حال ـ بطور انتزاعی و مجرد مطرح می شوند.
• بی خطرتر از سخن گفتن از چیزهای انتزاعی کاری نمی توان یافت:
• بی دلیل نیست که شاملو «آن مفهوم مجرد را جسته است، آن مفهوم مجرد را می جوید.»
• و دکتر خصوصی اش برای کسب فرهنگ می پرسد که آیا منظور از واژه «مجرد»، عشق است؟
• و شاملو جواب می دهد که عشق و هر چیز دیگر.

حکم چهارم
زهرا که یک دقیقه زودتر از جوزا زاده شده
• با آن موهای نرم و طلائی اش
• خود را الیسی از حیرت ـ شهر می داند.
• در جستجوی خرگوش گمشده اش

زهرا هویت قهرمان قصه «الیس در سرزمین عجایب» را از آن خود کرده که خود در جستجوی خرگوش گمشده خویش، گم شده است و ره به جائی نمی یابد:
• چرا که راه ها و نشانه ها بی پایه و بی هوده اند و به جاروئی محو می شوند.
• تا چشم کار می کند، راهنمائی نیست و به هرکس که برخورد می کند، دیوانه ای است که سر از پا نمی شناسد و هر روز سال را به مثابه «روز ناتولد» خویش جشن می گیرد.

گوهر مراد زنده یاد نام شاهکار بی نظیرش را از همین قصه وام گرفته است:
• «اتللو در سرزمین عجایب»

• حالا که قهرمانان هیچکاره قصه معرفی شدند، شاعر می تواند به اصل مطلب بپردازد.

حکم پنجم
• آنها به باغ وحش می روند
• تا از تمساح های رودخانه نیل دیدن کنند
• که هر روز پس از چاشت نیمروزی
• در ساحل پر ریگ دراز می کشند
• و دهان های شان را ساعت ها باز می گذارند
• تا «مرغان سلیم» ریزه های گوشت را
• از لابلای دندان های تیزشان پاک کنند
• و آنگاه که می خواهند به آب باز گردند
• دهان هاشان را به آرامی می بندند
• مبادا که مرغان مسواکگر
• غافلگیر شوند

• اصل مطلب همین است و مابقی وسیله ای است برای نقل همین حقیقت امر.
• آنچه مجید نفیسی به تحریر می کشد، دیالک تیک بنیادی داد و ستد است، که قانون همیشه جاری در همه اجزای هستی از ذره تا کهکشان است.

مارکس کار را که سازنده بی بدیل ماهیت انسانی است، روند جذب و دفع انسان با طبیعت می نامد و عملا به بسط و تعمیم همین دیالک تیک داد و ستد می پردازد.

• ظاهرا تنها و تنها جماعت انگل اند که تن به فرمانفرمائی فراگیر این قانون همیشه معتبر نمی دهند و به ازای ستد خویش، از دادن داد درخور خودداری می کنند، چرا که داد به ازای ستد ـ ظاهرا ـ با طبیعت آنان سازگار نیست.

• ریشه واژه «بی داد» را نیز احتمالا باید در بی اعتنائی به همین دیالک تیک بنیادی بی چون و چرا جست.
سعدی برای این دیالک تیک حتی در روز محشر اعتبار قائل می شود:
• تهی دست رفتن به عرصه محشر همان و رهسپار دوزخ شدن همان.
• نابرده رنج، گنج میسر نمی شود: گنج به ازای رنج.

حکم ششم
• من که به جنگ و خونریزی خو کرده ام

• اکنون ژان پل سارتر ـ دست در دست شاملو و اعوان و انصارش ـ با تمام جلال و جبروت درخور وارد صحنه می شود و غریو واژه مقدس «من» پر طبلتر از همیشه طنین می افکند، منی که به جنگ و خونریزی خو کرده است.

حکم ششم
• و به بهشت های زمینی باور ندارم

• خوگر گشتن به جنگ و خونریزی همان و دود گشتن ایمان و باور به بهشت های زمینی همان.
• بهشت های زمینی!
• آنچه که در نهایت معصومیت و خیرخواهی ابلاغ می شود، فرود آوردن تبر بر تنه تنومند باور و ایمان به تغییر و تحول اجتماعی است.
• خواننده ـ بی تلاش کوچکی حتی ـ متوجه می شود که دیگر کوچکترین امیدی به بهشت های زمینی نیست.
• نه امکان فرمانفرمائی کار هست و نه حتی روزنه خروجی از این بن بست.
• بشریت به آخر خط رسیده و چاره و راهی جز سقوط در قهقرای بربریت نیست.

• کاری که شاعر بلحاظ متدئولوژیکی انجام می دهد، مطلق کردن یکی از دو آلترناتیو (برابرنهاد) است که روزا لوکزمبورگ ـ رهبر شهید حزب کمونیست آلمان ـ بر زبان رانده است:
• یا سوسیالیسم و یا بربریت فاشیسم!
• یا برابری انسان ها بی اعتنا به تفاوت های ظاهری و تصادفی و یا کوره های آدمسوزی به بهانه تفاوت های ظاهری و تصادفی.

• مجید نفیسی مثل همگنان ایدئولوژیکی خویش به مطلق کردن قطب بربریت می پردازد.
• این شیوه برخورد را متد متافیزیکی (ضد دیالک تیکی) می نامند که به هر دردی می خورد، مگر به درد تحلیل علمی قضایا.
• شاعر و همگنان او برای نمایندگی آگاهانه و یا ناخودآگاهانه جهان بینی بورژوازی واپسین نیز چاره ای جز این ندارند:
• برای انعکاس مخدوش واقعیت عینی باید آئینه ای مخدوش و معیوب و زنگزده به خدمت گرفت.

• شاعری دیگر از پیروان همین گرایش ایدئولوژیکی که در ضمیر طبقاتی اش شعور فئودالی واپسین با شعور بورژوائی واپسین به انطباقی شگرف رسیده، با غیبگوئی پیغمبرانه ای صراحت بیشتری در این زمینه به خرج می دهد:
• شعر بلحاظ فرم بسیار دلنشین و شیوای زیر از ایشان، نمونه بارزی برای آشنائی با این طرز نگرش متافیزیکی و طرز تفکر نیهلیستی ـ پسیمیستی ـ ایراسیونالیستی است:

• «در ساعت دوازده شب
• وقتی که من پیاده شدم از قطار تندروی رویدادهای بدانجام
• در ایستگاه سانحه ‌‌های سیاه نحس
• در راه بود توفان
• و بعد...

• از دوردست، غرش تندر
• اعصابهای خسته‌ی درهم شکسته را
• از رعشه ‌های تند تشنج
• آکنده بود
• و آذرخش کورکننده
• با تابشی تپنده
• خون را درون شاهرگ شهر شب ‌زده
• جوشنده کرده بود.

• در کوچه‌ های تشنه‌ی باران
• قلب بزرگ شهر
• دیوانه ‌وار در عطش تند انتظار
• سرشار از انفجار
• می ‌زد
• و نبض خانه ‌ها
• از شدت تپش متلاطم بود.

• ناگاه
• چیزی جهنده، نرم، سبکبار
• چیزی حباب‌وار
• از ژرفنای خاطره‌ام
• فواره زد
• و رفت تا بلندی احساس

• سر را بلند کردم
• آنجا
• در ارتفاع عاطفه
• از چارچوب پنجره‌ی باز حادثه

• دوشیزه‌ای اثیری
• روشنتر از تخیل آیینه
• با هاله‌ی نسیم و نوازش
• با گونه‌های روشن مهتابی
• با گیسوان خیس مه‌آلود
• نجواکنان
• با سایه‌اش که بود چون آونگ
• از شاخسار فاجعه حلق‌آویز
• می‌گفت غرق حسرت و افسوس:

• "دیگر
• چیزی نمانده است به توفان واپسین
• چیزی نمانده است به افتادن
• در ورطه‌ی سیاهترین کابوس
• و بعد از این
• این سرزمین
• دیگر
• رنگ خوشی به خویش نخواهد دید

• خالی ز روشنایی لبخند می‌شود
• لبهای ما
برای همیشه

• لبریز از آه خواهد شد
• جانهای سوگوار

• لبریز از اشک خواهد شد
• چشمان سوگبار

• خالی ز مهربانی مهتاب می‌شود
• شبهای ما برای همیشه."
• ....

• آنگاه من
• در متن پیش‌بینی پیغمبرانه‌اش
دهشت‌زده جنازه‌ی خود را
• دیدم میان خون
• در بین بی‌شمار جنازه
• افتاده در کنار خیابان

• و از بلندگوها
• در چارسوی شهر، شنیدم
• بانگی کریه و نفرت‌انگیز
• با زنگ چندش‌آور منحوسی
• اعلام می‌کرد:
• "همشهریان بشارت
• توفان دوباره می‌رسد از راه..."

• آنگاه
• بر روی ریل توطئه
• با سرعت تمام به هم خوردند
• و واژگون شدند
• آن دو قطار زندگی و مرگ...

• و بعد
• توفان شروع شد
• در ایستگاه سانحه‌های سیاه نحس
• وقتی که من سوار شدم بر قطار تندروی رویدادهای بدانجام
• در ساعت دوازده شب

(مهدی عاطف راد، نقل از سایت دینگ دانگ)
http://www.dingdaang.com/

• اکنون می توان به وضوح تمام دید که چگونه واقعیت امر واحدی در ضمیر نمایندگان طبقات بی فردا به یکسان منعکس می شود.

حکم ششم
• از اینهمه همزیستی در طبیعت به وحشت می افتم

• چرا و به چه دلیل باید شاعری از دیدن «اینهمه همزیستی در طبیعت به وحشت» بافتد؟
• چرا روند و روال طبیعی میان جمادات و جانوران نباید میان توسعه یافته ترین جانوران ـ انسان ها ـ تحقق پذیر باشد؟
• اگر داد و ستد متقابلا سودمند میان جمادات و جانوران امکان پذیر است، چرا باید میان انسان ها که به ساز و برگ شعور و شناخت و عقل و عاطفه و اندیشه مجهزند، محال باشد؟

• درست همین سؤال است که مثل پتکی بر کله شاعر، فیلسوف و جامعه شناس بورژوائی واپسین فرود می آید و او را به بحران می کشد و به وحشت می افکند.

انعکاس مخدوش واقعیت عینی ـ اگر هم برای شنونده و تماشاچی مات و مبهوت و گیج و منگ امری عادی و طبیعی جلوه کند ـ برای خود آئینه دار دردسرزا ست.
• چگونه می توان انسان را حتی پست تر، علیلتر و ذلیلتر از اشیاء و جانوران تلقی کرد و از خویشتن خویش وحشت نکرد!
• چگونه می توان اینهمه اعجاز شگفت انگیز اشرف موجودات را به انکار برخاست و از کرده خردستیز خویش دچار وحشت نشد؟

• اما خطای متدئولوژیکی ئی که شاعر و همگنانش مرتب مرتکب می شوند، تأمل انگیز است.
• بیائید به حکم ایشان نظری از نو بافکنیم:

حکم
• آنها به باغ وحش می روند
• تا از تمساح های رودخانه نیل دیدن کنند
• که هر روز پس از چاشت نیمروزی
• در ساحل پر ریگ دراز می کشند
• و دهان های شان را ساعت ها باز می گذارند
• تا «مرغان سلیم» ریزه های گوشت را
• از لابلای دندان های تیزشان پاک کنند
• و آنگاه که می خواهند به آب باز گردند
• دهان هاشان را به آرامی می بندند
• مبادا که مرغان مسواکگر
• غافلگیر شوند

«ریزه های گوشت در لا به لای دندان های تیز تمساح ها» ـ بی تردید ـ از قوطی قطور کنسرو نیستند.
• اگر تمساح پرنده مسواک گر را درهم نمی شکند، به معنی مسالمت جوئی فطری و نهادین او که نیست.
• ریزه های گوشت در لابلای دندان های تیز ـ در عالم واقع، یعنی در کرانه رودخانه ها ـ بقایای گوشت گاو و گوزن و آهوئی است که به بربرمنشانه ترین نحوی شقه شقه شده اند.

• شاعر دیگری در اوضاع دیگری ـ چه بسا حتی از همین موضع ارتجاعی ـ می توانست به عمده و مطلق کردن قطب دیگر این دیالک تیک مبادرت ورزد و از آن وسیله ای برای توجیه قلع و قمع خلق های مستعمرات و زحمتکشان متروپول ها بتراشد.
• نمایندگان مکاتب دیگر فلسفه بورژوائی واپسین از سوسیال ـ داروینیسم تا بیولوژیسم و فاشیسم و اگزیستانسالیسم آلمانی مگر چنین نکرده اند؟

• در دیالک تیک وسیله و هدف چه بسا برای هدف واحدی وسایل رنگارنگی به خدمت گرفته می شوند.
• از ماکیاولیسم تا پراگماتیسم همه جمع آمده اند تا به هر نحوی از انحاء ابدیت حاکمیت زور را اثبات کنند.
• حریفی می گفت که شعر بهترین وسیله برای تخریب شعور است.
• اگر ذره ای زهر بیولوژیکی ـ شیمیائی در مواد غذائی پیدا شود، فاجعه ای تلقی می شود، ولی زهر فکری ـ ایدئولوژیکی می تواند خروار خروار به اشکال مختلف در مزرع ضمیر توده های بی دفاع افشانده شود و آب از آب تکان نخورد.

• شاعر می تواند همین یاوه را در بلندترین مناره های جهان بگوش همگان برساند و با کمترین واکنشی مواجه نشود و یا چه بسا حتی اجر ببیند و تحسین درو کند.
• چه فرقی میان بمباران های مادی و بمباران های معنوی و ایدئولوژیکی وجود دارد؟
• چرا امحای جسمی انسان ها باید مهمتر از امحای فکری آنها تلقی شود؟

حکم ششم
• و بی اختیار فریاد می کشم:
• همسایه من!
• همسایه خیالباف من!
• نوه هایت را به دور دامنت نگه دار
• مبادا که تمساحان جنگی
• زره پوش های خود را به جنبش در آورند
• و مرغان آهنین بال
• بر فراز سر آنها
• دانه های بمب ببارند.

• این رهنمود نهائی مجید نفیسی به خوانندگان شعر خویش است:
• آنچه بظاهر هومانیستی جلوه می کند، آنتی هومانیسم عریان است.

• این رهنمود ـ در تحلیل نهائی ـ به معنی دعوت توده ها به جهانگریزی است، به معنی دعوت به تسلیم در برابر زور و در بهترین حالت به معنی فرو رفتن زیر لاک امن و امان خویش است.
قلع و قمع امید انقلابی توده ها به معنی منع آنان از مقاومت و پیکار در برابر پاسداران زر و زور است و بس.

پایان

۱ نظر:

  1. فرهنگ می گوید:
    با درود ی دوستانه
    برای کشف پیامی که در ورای آرایه‌ها ی ظریف و جادویی این شعر نهفته است، ازهرزاویه‌ای که بنگریم ، جزبه آنچه که با دقت در خور تحسینی در تحلیلواره شما با ز تاب یافته است، نمی رسیم.
    با این وجود چند نکته‌ای هست که ترجیح می دهم خاطر نشان کنم.
    در جایی می نویسید: "اگر تمساح مسواکگر را درهم نمی شکند، به معنی مسالمت جوئی فطری و نهادین او که نیست."
    همزیستی حیوانات، تحت نظارت انسانی خصوصاً وقتی که تحت فشار نیاز‌های غریزی نیستند، بارها موفقیتآمیز بوده است.
    ودرجای دیگر:
    «ریزه‌های گوشت در لا به لای دندان‌های تیز تمساح ها» از قوطی کنسرو تهیه نشده اند"
    "ریزه‌های گوشت در لابلای دندان‌های تیز بی‌تردید بقایای گوشت گاو و گوزن و آهوئی است که به بربرمنشانه‌ترین نحوی دریده شده اند."
    از آنجا که ماجرا در یک باغ وحش می گذرد؛ احتمال این که چاشت نیمروزی سوسمار‌ها از غذاهای آماده شده باشد ، ‌بعید به نظر نمی آید.
    در ضمن این واقعیتی ست که زیر سلطه اهریمنی سرمایه، پدیده هایی چون راسیسم، نازیسم، صیهونیسم وغیره شکل می گیرند، که موجودات انسانی را بخشاً ‌به جانورانی وحشی و درنده خو تبدیل می کند که هارترین حیوانات جنگلی نیز به گردشان نمی رسند.
    " سرمایه داری در انسان آنچه راکه انسانی ست حیوانی و آنچه راکه حیوانی است، انسانی می کند."
    در تحلیلواره‌های شعری که تا کنون از شماخوانده‌ام جا به جا آمده است که شعر"بهترین وسیله تخریب شعور" است.
    از شعر می توان بی‌شک به عنوان یکی از " وسایل تخریب شعور" در بافت ایدئولوژیکی جوامع طبقا تی نام برد.
    ایدئولوژی حاکم عمدتاً به شکلی سازمان یافته ، ازسوی سیستم‌ های طبقاتی حاکم ‌به اشکال گوناگون بر طبقات فرودست تحمیل می شود و در این میانه اندک نیستند شاعرانی که خود چون قربانیان و به دام افتاده گان دراین تله‌های ایدئولوژیک، تاثرات خودرا در قالب‌های هنری می ریزند و گاه شاهکارهایی ستایش برانگیز به لحاظ ‌فرم و زهراگین به لحاظ محتوا می آفرینند.
    البته بدیهی است که از دیدگاه مسئولیت پذیری ، فریب خوردگی، باری از دوش کس بر نمی دارد.
    ‌با این همه اگر بخواهیم خاستگاه "بهترین وسیله ی تخریب شعور" را ، مشخص کنیم بگمان من به آن دسته از سازمان
    های سیاسی سازشکار و فرصت طلب که در پوشش ایدئولوژیک مارکسیستی ، زهرخود را به اشکال گوناگون به بافت فرهنگی جامعه تزریق می کنند،‌ باید نقشی عمده تر از شعر داد.
    در خاتمه لازم می بینم بگویم که من اغلب نوشته‌ ها و ترجمه‌ های شما را چه در سایت دایرةالمعارف روشنگری و چه در دیگر سایت‌ها با علاقمندی بسیار می خوانم و گاه نکاتی به نظرم می رسد که به مرور برایتان خواهم نوشت.
    پیروز و سرفراز باشید.
    ‌با ارادت ودوستی

    پاسخحذف