۱۳۹۹ مهر ۱۸, جمعه

پرنده کوچولوی زشت (۳)

Der kleine hässliche Vogel Plakat – TV Westsachsen

 پرنده کوچولوی زشت

 

Zum Tod von Werner Heiduczek | MDR.DE

ورنر هایدوچک


برگردان

میم حجری

 

باز

از درون ابرها پرید و خود را به پرندگان رساند و پیشنهاد تشکیل گردهمایی همه پرندگان را داد.

 

 

پرنده کوچولو نیز به گردهمایی پرندگان آمد.

 

پرنده کوچولو با خود گفت:

«باید گردهمایی بسیار مهمی باشد که پرندگان از همه جا می آیند.

از

جنگل

از

رودخانه

از

کوهستان

از

دریا

از

مزارع

از

مرداب.

 

 در چنین گردهمایی مهمی من هم حتما باید حضور داشته باشم»

 

و

آمد.

  و

 به محض رسیدن به گردهمایی پرندگان

گفت:

«سلام»

 

ولی کسی محلش نگذاشت و جوابی به سلامش نداد.

 

فقط طاووس چتر خود را گشود و داد زد:

«تو برای چی به اینجا آمدی، پرنده بدترکیب؟

حال آدم از دیدن ریختت به هم می خورد.»

 

باز گفت:

«بگذار باشد.

آنهم بالاخره پرنده ای است.»

 

از آنجا که باز به ملاقات خورشید رفته بود و راه حلی برای درخشش آن می دانست، از پیشنهادش اطاعت کردند.

 

در نتیجه

پرنده کوچولو را از گردهمایی بیرون نراندند.

 

پرنده کوچولو

دم در در گوشه ای روی زمین سرد نشست و با بال های کوتاهش پاهایش را پوشاند تا سرما نخورند.

 

باز

شروع به افتتاح گردهمایی کرد.

 

«پرنده ها»

باز با صدای بلندی گفت

و

سکوت حکمفرما گشت.

 

چنان سکوتی حکمفرما شده بود که صدای اصطکاک برگ ها با یکدیگر حتی به گوش می رسید.

 

باز

از سکوت حاکم خوشش آمد.

 

بار دیگر داد زد:

«پرنده ها»

 

اما

ساکت تر از آن دیگر نمی توانست باشد.

 

فقط صدای اصطکاک برگ ها به گوش می رسید

که

  خیال امر و نهی باز بودند.

 

باز گفت:

«خورشید قلبی دردمند دارد و اشتیاقی عظیم.

خورشید به شرطی روز را روشن و زیبا خواهد کرد

که صدای پرنده کوچولو را بشنود.»

 

«کدام پرنده کوچولو؟»

چکاوک پرسید.

«اینهمه پرنده کوچولو هست.»

 

باز گفت:

«من هم نمی دانم منظور خورشید کدام پرنده کوچولو ست.

ما باید از همه پرندگان کوچولو بخواهیم که آواز خود را بخوانند.»

 

آنگاه همه پرندگان کوچولو یکی پس از دیگری شروع به خواندن کردند:

 

چرخ ریسک آواز خود را خواند.

 

بعد

نوبت به سهره رسید.

 

بعد

سرخگلو خواند.

 

بعد

نوبت به بلبل رسید.

 

حتی

به

گنجشک اجازه خواندن دادند.

 

خورشید اما همه این آوازها را شنیده بود.

 

در نتیجه

نه

 اندوه خورشید

 از بین رفت

و

نه

اشتیاقش.

 

و

روز

همچنان

روزی بارانی ماند.

 

روز

واقعا

غم انگیزی بود.

 

پرندگان

مستأصل شده بودند

و

شروع به اخم و تخم با باز کردند.

 

پرندگان خیال می کردند که باز آنها را گول زده است.

 

عقاب

چنان خشمگین بود که با باز دست به یخه شد و می خواست، خفه اش کند.

 

باز

گفت:

«خفه ام نکن.

من حقیقت را گفته ام.

اگر مرا خفه کنی، راه نجاتی باقی نخواهد ماند.»

 

عقاب اما به حرف های باز اعتنایی نداشت.

عقاب باز را به صخره ای در بلندای کوه برد و می خواست از روی صخره به دریا پرتابش کند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر