ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· ولترز گفته که برنده جایزه، مدرکی هم دریافت خواهد کرد.
· وقتی که من کلمه «مدرک» را می شنوم، گوش گاوی در نظرم مجسم می شود که رویش سکه ای چسبانده اند و نمره ای نوشته اند.
· بعد آریان (آریان در هلند، اسم پسر است.) در نظرم ظاهر می شود که مدرک به دست رژه می رود.
· برای اینکه آریان گوش های برافراشته دارد.
· البته من بعدا حالی ام می شود که مدرک چیز دیگری باید باشد.
· چیز افتخارآمیزی باید باشد.
· شاید ظرفی سیمین با دسته ای کلفت.
· چیزی از نوع جامی که آدم ها پس از برنده شدن در مسابقات ورزشی دریافت می کنند.
· ما در مدرسه، برای این جور جام ها، کمد مخصوصی داریم.
· شاید برنده ظرف سیمین هم آن را در همین کمد جا دهد.
· بعد یکی از بچه ها می پرسد که مدرک به چه معنی است؟
· «مدرک یک صفحه کاغذ ضخیم زیبائی است»، ولترز می گوید.
· «و در آن اسم کسی نوشته می شود که نقاشی اش بهتر از نقاشی همه باشد و در ۵ ماه مه ۱۹۴۷ برنده جایزه باشد.
· دو سال صلح!
· حاشیه این صفحه کاغذ هم زرنگارخواهد بود.
· چنین صفحه کاغذی را باید قاب گرفت و بالای تخت خواب خود آویزان کرد.»
· «اما صفحه کاغذ چه ربطی به مدرک دارد؟»، من می پرسم.
· «مدرک»، ولترز می گوید.
· «اسم و عنوان این صفحه کاغذ است.»
· «پس مدرک یعنی جایزه نامه»، من می گویم.
· «آره، اما واژه جایزه نامه وجود ندارد»، ولترز می گوید.
*****
· «ما عکس هائی برای مسابقه نقاشی رسم کرده ایم»، به مادر می گویم.
· «موضوع آن عبارت بود از دو سال صلح.»
· «چی رسم کردی؟»، مادر می پرسد.
· می گویم که خیابانی را در زمستان گرسنگی رسم کرده ام.
· «چنین تصویری را قبلا هم کشیده بودی»، مادر می گوید.
· می گویم:
· «آره، خیلی وقت پیش.
· اکنون عکس بابا را هم در آن نقاشی کرده ام.
· او بار هیزم بر پشت دارد.
· این عکس علاوه بر این، روی هم رفته، شادتر از عکس قبلی است.
· برای اینکه بابا با انگشتان پای هوراکشش از فرارسیدن صلح خبر می دهد.»
· «من فکر می کنم که تو قدری مبالغه کرده ای»، مادر می گوید.
· «منظورت چیست؟»، می پرسم.
· «منظورم این است که تو به پدرت پر بها داده ای»، مادر می گوید.
· نظر مادر را رد می کنم و می گویم:
· «بابا واقعا انگشت های پای هوراکش دارد.
· انگشت های پای بابا در تمام دوران جنگ سر بلند کرده بودند و بالا می نگریستند، نوک کفش هایش هم به همین سان.
· فقط کافی است که به کمد لباس ها و کفش ها سر بزنی.
· نوک چکمه های بابا هم همینطورند.
· برو و نگاهی به آنها در کمد بانداز و ببین که حق با من است.»
· مادر قیافه ناباوری به خود می گیرد.
· من از قیافه او می فهمم که جایزه نصیب من نخواهد شد.
*****
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر