۱۳۹۹ مهر ۱۸, جمعه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۳)

 

 Rita Törnqvist-Verschuur | Schrijversgalerij - Literatuurmuseum


ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 

برگردان

میم حجری

 

·    ولترز گفته که برنده جایزه، مدرکی هم دریافت خواهد کرد.

 

·    وقتی که من کلمه «مدرک» را می شنوم، گوش گاوی در نظرم مجسم می شود که رویش سکه ای چسبانده اند و نمره ای نوشته اند.

 

·    بعد آریان (آریان در هلند، اسم پسر است.) در نظرم ظاهر می شود که مدرک به دست رژه می رود.

 

·    برای اینکه آریان گوش های برافراشته دارد.

 

·    البته من بعدا حالی ام می شود که مدرک چیز دیگری باید باشد.

·    چیز افتخارآمیزی باید باشد.

 

·    شاید ظرفی سیمین با دسته ای کلفت.

 

·    چیزی از نوع جامی که آدم ها پس از برنده شدن در مسابقات ورزشی دریافت می کنند.

 

·    ما در مدرسه، برای این جور جام ها، کمد مخصوصی داریم.

 

·    شاید برنده ظرف سیمین هم آن را در همین کمد جا دهد.

 

·    بعد یکی از بچه ها می پرسد که مدرک به چه معنی است؟

 

·    «مدرک یک صفحه کاغذ ضخیم زیبائی است»، ولترز می گوید.

 

·    «و در آن اسم کسی نوشته می شود که نقاشی اش بهتر از نقاشی همه باشد و در ۵ ماه مه ۱۹۴۷ برنده جایزه باشد.

 

·    دو سال صلح!

 

·    حاشیه این صفحه کاغذ هم زرنگارخواهد بود.

 

·    چنین صفحه کاغذی را باید قاب گرفت و بالای تخت خواب خود آویزان کرد.»

 

·    «اما صفحه کاغذ چه ربطی به مدرک دارد؟»، من می پرسم.

 

·    «مدرک»، ولترز می گوید.

·    «اسم و عنوان این صفحه کاغذ است.»

 

·    «پس مدرک یعنی جایزه نامه»، من می گویم.

 

·    «آره، اما واژه جایزه نامه وجود ندارد»، ولترز می گوید.

 

*****

 

·    «ما عکس هائی برای مسابقه نقاشی رسم کرده ایم»، به مادر می گویم.

·    «موضوع آن عبارت بود از دو سال صلح.»

 

·    «چی رسم کردی؟»، مادر می پرسد.

 

·    می گویم که خیابانی را در زمستان گرسنگی رسم کرده ام.

 

·    «چنین تصویری را قبلا هم کشیده بودی»، مادر می گوید.

 

·    می گویم:

·    «آره، خیلی وقت پیش.

·    اکنون عکس بابا را هم  در آن نقاشی کرده ام.

·    او بار هیزم بر پشت دارد.

·    این عکس علاوه بر این، روی هم رفته، شادتر از عکس قبلی است.

·    برای اینکه بابا با انگشتان پای هوراکشش از فرارسیدن صلح خبر می دهد.»

 

·    «من فکر می کنم که تو قدری مبالغه کرده ای»، مادر می گوید.

 

·    «منظورت چیست؟»، می پرسم.

 

·    «منظورم این است که تو به پدرت پر بها داده ای»، مادر می گوید.

 

·    نظر مادر را رد می کنم و می گویم:

·    «بابا واقعا انگشت های پای هوراکش دارد.

·    انگشت های پای بابا در تمام دوران جنگ سر بلند کرده بودند و بالا می نگریستند، نوک کفش هایش هم به همین سان.

·    فقط کافی است که به کمد لباس ها و کفش ها سر بزنی.

·    نوک چکمه های بابا هم همینطورند.

·    برو و نگاهی به آنها در کمد بانداز و ببین که حق با من است.»

 

·    مادر قیافه ناباوری به خود می گیرد.

 

·    من از قیافه او می فهمم که جایزه نصیب من نخواهد شد.

 

*****

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر