۱۴۰۲ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

شعری از شاعری ناشناس (۱)


(از وال فیسبوک محمد جلالی)

 
نفسی دارم
مثل ترمیم حیات
مثل افسانۀ برف
و 

سبویی که پر از خاطرۀ شبنم هاست.


این طرف، شعلۀ شبتاب غروری دارد
و سپیدار به پرواز قناری وصل است
چشمم از روزنۀ خواب به سیمای افق می نگرد
پرچم لاله پریشان تر از اندیشۀ برگ
سفرۀ سبز نیایش را
به نسیمی که نوازشگر پروانۀ بی پروایی است
می نوازد چون صبح
و من از آن سوی مهتاب که در آنسوی دروازۀ تاریکی ها ست
به چراغی می اندیشم
که در آئبنه ده سالگی ام روشن بود
و به قانون خوش آوازی می رقصم
که در آهستگی دختر همسایه به مکتب می رفت
و به گیسویش، مهره ای بافته بود از رؤیا
وعبورش به هوای نفسم، زمزمه ای روشن داشت
و دلم تند تراز پاهایم
کفتری بود که پیش از پرواز
بر لب بامِ «ندانم زکجا سوی کجا ؟ » ، پر می زد


خانه در یک قدمی، دور تر از غربت بود
جاده، رنگین تر از احساس شفق جاری بود
و من از پنجره خواب شنیدم که بهاری می خندید
و سپیداری، پرواز پرستو هایش را
مثل رنگی که بریزد بر بوم
به فضا می افشاند.


راستی را که چه آبادی گم کرده نا پیدایی
در پس صخرۀ اُخرایی آن سوی سرابم پیدا بود
و چه تصویر نوازشگرِ آویخته در پردهء تاریکی ، سوسو می زد
وچه غوغایی در خامشی ی غوغا بود.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر