۱۴۰۲ شهریور ۲۲, چهارشنبه

شعری از شاعری ناشناس (۲)


(از وال فیسبوک محمد جلالی)

 

 آینۀ افق


 باید از راه اقاقی ها
چمدانم را بردارم
و از اینجا بروم
سمت آن کاج بزرگ
که به سوزن هایش
عطر صد پرچم نور
راه را غرق نوازش کرده ست.


باید از پیچ صنوبر به گل یاس سلامی بدهم
پای آن بید معلق بنشینم تا صبح
سایه ام را لب آن چشمه بشویم بر سنگ
بازگردم سوی آواز علف
دست در گردنِ مهتاب بیندازم
و بگویم با او:


«تا خدا هست در این آبادی
کوه با کوه سخن ها دارد
مار با تخم کبوتر یار است
برگ نسرین ندهد باج به خار
امتداد افق از صاعقه سرشار تر است
آسمان بار امانت نتواست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند.»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر