۱۳۹۸ آبان ۵, یکشنبه

سیری در اشعار فریدون توللی (۱۲)


 
 فریدون توللی 

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون
 


۱
 
ناگاه 
خیره کژدمی
 از 
گوشه ی مغاک (گودال)
از دنگ دنگ تیشه هراسان و خشمناک
 
سر می کشد، ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به جای
 
لختی دگر به دخمه ی تاریک و پر هراس
کفتار می خورد ز تن ِ باستان شناس!
 
معنی تحت اللفظی:
ناگهان
عقرب گستاخی که از ضربات تیشه باستان شناس هراسان و خشمناک است،
از
جمجمه ای شوم و دلگزا در گوشه گودال
سر برمی کشد
و
بر
باستان شناس حمله ور می شود،
 نیشش می زند
و
  از پا در می آورد.
 
اندکی بعد در دخمه تاریک و ترسناک
اندام باستان شناس
توسط کفتار اطعام می شود.
 
این بند پایانی شعر زیبای توللی در رابطه با باستان شناس
است.
 
۲
ناگاه 
خیره کژدمی
 از 
گوشه ی مغاک (گودال)
از دنگ دنگ تیشه هراسان و خشمناک
 
سر می کشد، ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به جای
 
توللی
ضمن تصور و تصویر خطراتی 
که 
علمای باستان شناس
را
تهدید می کنند،
عقرب
(و بعد کفتار)
را
زیر ذره بین شناخت هنری ـ استه تیکی
قرار می دهد:
عقرب توللی
حاوی خصوصیات انسانی
است:
خیره
(حیرت زده، لجباز، گستاخ)
هراسان
و
خشمناک
است.
 
در این تصور و تصویر شاعر باستان شناس
حتی
ذره ای
نفرت نسبت به طبیعت (عقرب و کفتار)
به
چشم نمی خورد.
 
راستی 
چرا و به چه دلیل؟
 
۳
ناگاه 
خیره کژدمی
 از 
گوشه ی مغاک (گودال)
از دنگ دنگ تیشه هراسان و خشمناک
 
سر می کشد، ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به جای
 
دلیل اول این برخورد توللی
شاید
این
باشد
که
باستان شناس
برای عقرب طعمه نبوده است.
 
عقرب
از
حریم خود و خانواده اش
دفاع کرده است.
 
شاید
دلیل دوم این برخورد توللی
دلیلی ایده ئولوژیکی
باشد.
 
همان طور که در تحلیل شعر اخوان 
(«کاوه یا اسکندر؟»)
گفته شد،
هومانیسم با ناتورالیسم
(انسانگرایی با طبیعتگرایی)
دست در دست می رود
و
آنتی هومانیسم با آنتی ناتورالیسم
(انسان ستیزی با طبیعت ستیزی).
 
کمونیسم = ناتورالیسم متعالی + هومانیسم متعالی
(همبودگرایی = طبیعت گرایی + انسان گرایی)
 
دست خود شاعر نیست.
 
۴
ناگاه 
خیره کژدمی
 از 
گوشه ی مغاک (گودال)
از دنگ دنگ تیشه هراسان و خشمناک
 
سر می کشد، ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به جای
 
توللی
در
سنت سعدی
و
بیشک
تحت تأثیر سعدی
دیالک تیک طبیعت اول و طبیعت دوم (جامعه، انسان)
را
به
شکل دیالک تیک عقرب (و بعد کفتار) و باستان شناس بسط می دهد.
 
انسان
ضمنا
موجودی طبیعی 
است.
 
انسان 
موجودی طبیعی ـ اجتماعی
(ناتورال ـ سوسیال)
است.
 
رابطه جامعه با طبیعت
رابطه ای دیالک تیکی
است.
 
یعنی
انسان
با
طبیعت
در
وحدت و تضاد همزمان و توأمان
 است.
 
کسی
که
خواهان اخذ چیزی از طبیعت است،
چاره ای
جز
کلنجار مادی و فکری و روحی و روانی با طبیعت
ندارد.
 
طبیعت
چیزی
را
مفت و مجانی
به
کسی
نمی دهد.
 
طبیعت انگل پرور
نیست.
 
نگیری، نمی دهد.
 
باستان شناس
برای کسب اطلاعات از طبیعت،
گاهی
حتی
از
جان خود
می گذرد.
 
دیالک تیک داد و ستد
دیالک تیکی یونیورسال
است.
 
۵
 
لختی دگر به دخمه ی تاریک و پر هراس
کفتار می خورد ز تن ِ باستان شناس!
 
ستد طبیعت
از
جامعه
در این جمله آخر شعر
تبیین می یابد.
 
هرچه راجع به عقرب گفته شد،
می تواند
راجع به کفتار
نیز
گفته شود.
 
حتی
ذره ای نفرت به کفتار
در
 لحن توللی
یافت نمی شود.
 
مقایسه کنید
با
برخورد اخوان به طبیعت
 در
شعر فوق الذکر:
 
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه است
 
لحن اخوان 
لبریز از تهوع و تحقیر و تنفر است.
 
آنتی ناتورالیستی
است.
 
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر