دانم از درگاه خود می رانی ام،
اما
تا من اینجا، بنده، تو آن جا، خدا باشی
سرگذشت تیره ی من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
اما
تا من اینجا، بنده، تو آن جا، خدا باشی
سرگذشت تیره ی من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من؟
زاده ی یک شام لذت بار
ناشناسی پیش می راند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بی آن که خود خواهم
زاده ی یک شام لذت بار
ناشناسی پیش می راند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بی آن که خود خواهم
کی رهایم کرده ای، تا با دو چشم باز
برگزینم قالبی، خود از برای خویش؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه، پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟
من به دنیا آمدم بی آن که من باشم
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟
من به دنیا آمدم بی آن که من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی،
ریخت،
ظلمت شب های کور دیر پای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوش هایم از صدای تو
ریخت،
ظلمت شب های کور دیر پای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوش هایم از صدای تو
کودکی هم چون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمان های دگر، پر زد
نطفه ی اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابان های وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها، سرمست
می شکستم شاخه های راز را،
اما
از تن این بوته
ـ هر دم ـ
شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش،
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
من شناور در شط اندیشه های خویش،
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر