۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

سیری در حماسه داد (99)


اثری از فرج الله میزانی (جوانشیر)
(از قربانیان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367)
سرچشمه
 راه توده  
ویرایش از شین میم شین

فصل هشتم
جنگ و صلح در شاهنامه
بخش دوم
معمای دو جنگ سرنوشت ساز

·        کسانی که شاهنامه را به دلخواه خود «حماسه ملی» نامیده اند، برای خودشان معمایی ساخته اند که توانایی حلش را ندارند.

1
·        این معما حاکی از آن است که چگونه فردوسی، در قبال دو جنگ سرنوشت ساز ـ حمله اسکندر و حمله اعراب ـ روشی پیش گرفته که با اصول حماسه سرایی «ملی» انطباق ندارد؟

الف
·         فردوسی حمله اسکندر و سلطه یونانیان بر ایران را فاجعه که نمی داند سهل است، به نوعی تعبیر می کند که گویی عامل خیر است.
·        او اسکندر را که چنین بلایی بر سر ایران آورده، می ستاید.

ب
·        در مورد حمله اعراب و انقراض ساسانیان هم که سرنوشت ساز است، فردوسی کاملا آرام است.

2
 تئودور نولدِکه‏ ‏(۱۸۳۶–۱۹۳۰)
خاورشناس آلمانی و مترجم قرآن به زبان آلمانی 

·        نولدکه بر آن است که در مآخذ شاهنامه از اسکندر کم سخن رفته بود و فردوسی داستان اسکندر را از جای دیگری گرفته است:
·        «و از همه مهمتر آنکه در اثر تبدیل مادر اسکندر به یک شاهزاده خانم ایرانی منقرض کننده ی کشور باستانی ایران نیمه ایرانی شده و ایرانیان به او به نظر خوبی می نگریسته اند.»
·        «شاعر در وجود اسکندر با نظر خوبی به دین مسیح نگریسته است.»

3
·        در مورد حمله اعراب هم نولدکه تعجب می کند که چرا پس از این حادثه بزرگ، فردوسی بر خلاف رسم خود، چیزی در باره سپنجی بودن جهان، زود گذر بودن عظمت جهان و غیره نمی آورد.

4
·        نولدکه می نویسد:
·        نکته غریب اینکه آخرین فصل افسانه ای که در آن عاقبت غم انگیز کشور شاهنشاهی ایران شرح داده می شود، یک تاریخ ملی با آن همه شکوه و عظمت و جلال بالاخره مانند یک فاجعه غم انگیز در نظر ما جلوه گرمی شود، بکلی عاری از اینگونه تفکرات است.»

5
·        این طرز طرح مسئله ناشی از عدم شناخت فردوسی و شاهنامه او ست.

الف
·        در شاهنامه روایت حوادث از گشتاسب به بعد، چنان آمده که جنگ اسکندر با دارا، جنگ مبتنی بر داد است.

ب
·        نمونه اسکندر، به بهترین وجهی نشان می دهد که فردوسی به آن نوع تقسیم بندی قومی و ملی و مذهبی که روشنفکران بورژوایی امروز به او نسبت می دهند، اصولا پای بند نبوده و همه اقوام جهان را از منشاء واحدی می دانسته و رومیان را فرزندان فریدون می شناخته و اسکندر را برادر دارا.

ت
·        برای فردوسی، جنگ اسکندر با دارا، جنگ نژاد رومی با «نژاد اصیل» ایرانی و یا جنگ دین مسیح با زردشتی نبوده است.

پ
·        جنگ اسکندر با دارا، جنگ برادری است عادل و دادخواه علیه برادری بیدادگر.

6
·        فردوسی از زمانی که بهمن پسر اسفندیار و پرورده خود رستم، به سیستان لشکر می کشد و دودمان رستم را بر باد می دهد، زمینه شکست ایران را در برابر حمله اسکندر تدارک شده، می داند.

7
·        ایران بر پهلوانانی چون رستم و دودمان هایی چون دودمان سام نریمان استوار بوده است.

8
·        وقتی آنان را بیداد گرانه کشتند، ستون استقلال ایران فرو ریخت.

9
·        هنگامی که بهمن، دودمان رستم را به آتش می کشد، فردوسی همانجا از زبان پشوتن پیش بینی می کند که تخت و تاجی که به چنین ننگی آلوده شد، استوار نخواهد ماند:

گــرامی پشـــوتـــن که دســـــتـور بود
ز کشــتـن، دلــش ســخت رنجــور بود

به پـیــش جـهــاندار، بـر پــای خـاست
چـنین گـفت کای خســرو داد و راست

اگــر کــینـه بودت به دل خـواســـــتی
پـدیـد آمـــد از کاســــــتی، راســـــــتی

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مـفـرمای و مپســند چنــدین خــــروش

ز یــزدان بتـــرس و ز مـا شـــــــرم دار
نگــه کــن بـدیـن گـــــــردش روزگـار

یکــی را بـــر آرد بــــه ابـــر بلـنـــــد
یکــی زو شـــود زار و خوار و نــژنـد
...
چـو فـــرزنـد ســــام نریـمـــان ز بنـــد
بـنـــالـــــد بـــه پــــروردگار بـلـنـــــد

بپیچـی از آن، گــرچه نیک اخـتـری
چــو بـا کـــردگار افگـنـــــــد داوری

10
·        دودمان سام نریمان در سوگ کشته های خویش، رنجی که از دست بهمن کشیده اند و توهینی که دیده اند، چنین می سرایند:

که زالا، دلیــرا، گــوا، رسـتما
نبـیــــره گــــو نامــور نیـــرما

تو تا زنــده بـــودی که آگاه بود
که گشتاسب اندر جهان شاه بود

کنون گنـج، تاراج و دستان، اسیر
پسـر، زار کشــته به پیـکان تیـر

مبیـناد چشـم کـس این روزگار
زمیـــن باد، بی تخــم اســفـندیار

11
·        سلطنت بهمن و فرزندانش ـ هما و داراب و دارا ـ  مرحله تدارکی حمله اسکندر است.

12
·        فردوسی حوادث را آن سان تبیین می دارد و تصویر می کند که وقتی اسکندر در برابر دارا قرار می گیرد، حق به جانب اسکندر است.

13
·        اسکندر است که نماینده داد است، اگر چه به قول جوجه فاشیست های امروزین، بیگانه است.

14
·         فردوسی پیروزی اسکندر را پیروزی داد می داند، خواستار پیروزی شاه ایران که طرفدار بیداد است، نیست.

15
·        اسکندر پسر داراب و برادر ناتنی دارا ست.

16
·        داراب در جنگ غارتگرانه علیه رومیان، فیلقوس ـ پادشاه روم ـ را مجبور می کند که دخترش ـ ناهید ـ را به همسری او بدهد.

17
·        اسکندر ـ فرزند داراب ـ از همین ناهید است.

18
·        داراب با ناهید بد رفتاری می کند، نسبت به او سرد می شود، او را به روم پس می فرستد که اسکندر در آنجا تولد می یابد و بزرگ می شود.

19
·        یکی از فرزندان داراب به نام دارا در ایران و فرزند دیگر او به نام اسکندر در روم به شاهی می رسند.

20
·        دارا- شاه ایران- بیدادگری خود کامه است.
·        روزی که بر تخت می نشیند، چنین می گوید:

کـــسی کاو ز فـــرمان مـن بگـذرد
ســرش را همــی تن به ســر نشــمرد

و گـــر هـیــــچ تـاب انــدر آرد به دل
به شـمشـــیر باشــم ورا دل گســـل

جـز از مـا هر آنکـس که دارند گنـج
نخــواهم کــسی شــاددل مـا به رنــج

نخـــواهم که باشــــد مرا رهنـمــای
منــم رهنمـــای و منـــم دلگشـــــای

ز گیتی خور و بخش و پیمان مرا ست
بـزرگی و شــاهی و فـرمان مرا ست

21
·        فردوسی با وفاداری به افکار اصولی خود، دارای بیدادگر را که تاب تحمل هیچ کس را ندارد، زور می گوید، حاضر نیست هیچ کس بهتر از او باشد، معرفی می کند و او را از همان آغاز خود کامه ای می داند که مایل نیست، رهنما و دستوری داشته باشد.
·        دارا خود را رهنمای همه می داند و این عیب، از نقطه نظر فردوسی برای شاهان بزرگترین عیب ها ست.

22
·        اما اسکندر ـ برعکس دارا ـ از خردمندان حرف شنوی دارد و تا به شاهی می رسد ارسطالیس (ارسطو)  را به دستوری خویش می پذیرد و گوش به او می دهد:

سکــندر به تخــت نیــا بر نشــست
بهی جست و دست بدی را ببـست

یکی نامـــداری بــد آنگــه به روم
کــز او شـــاد بد آن همه مرز و بوم

حکیــمی که بــد ارسطالیــــس نام
خردمنــد و بیــدار و گســـترده کام

به پیــش سـکندر شد، آن پاک رأی
زبان کــرد گــــویا و بگرفت جای

بدو گــفت، کای مهـــتر شــــــادکام
همـی گــم کــنی انــدر این کار نــام

که تخـت کیان چون تو بسـیار دید
نخـــواهد همی با کــــسی آرمیـــد

هر آنگه که گـویی رسـیدم به جای
نبـــاید به گـــیتی مــرا رهنــــمای

چنان دان که نادان ترین کس توئی
اگـــر پنــد دانـنــــدگان نشـــــنوی

ز خاکیـــم و هم خــاک را زاده ایم
به بیچــــارگـــــی دل بدو داده ایم

اگــر نیـک باشـــی، بمـــانــدت (بماند تو را)  نام
به تخــت کـی ئی بر بوی (باشی)  شـــــاد کام

به نـیــکی، بود شــــاه را دسـترس
به بـد، روز گـیتی نجســته است کـس

سکـــندر شــنیـد ایـن، پســند آمدش
سـخـــنگوی را فـــرمـنــــد آمدش

به فـــرمـان او کــرد، کاری که کـرد
ز بزم و ز رزم و ز جنگ و نبرد

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر