اسماعیل خوئی
در گستره ی زبان (۲ )
خبط ها و خطاهای
زبانی ی احمدِ شاملو
سرچشمه :
اخبار روز
تحلیل و
ویرایشی شتابزده از
مسعود بهبودی
خبط ها و خطاهای
زبانی ی احمدِ شاملو
1
در شعرِ "کبود"
"در خلوتِ زننده ی عمقِ خلیجِ دور"
دقت کنیم که سخن بر سرِ کاباره ای نیست، که
در آن، مثلا
روسپیانی رنگ آمیز و مردانی حیز و بی پرهیز، برهنه و مست ، با یکدیگر برقصند و عشق بازی
کنند .
نه!
این "خلوت" چنین جایی ست:
"آنجا که نور و
ظلمت آرام خفته
اند
درهم، ولی گریخته از هم.
(شگفتا!)
آنجا که راه بسته به فانوس دارِ روز
آنجا که سایه می خورد از ظلمتش به روی
رؤیای رنگ دختر دریای دور را..."
آنجا که سایه می خورد از ظلمتش به روی
رؤیای رنگ دختر دریای دور را..."
نا گفته نگذارم که این هم که
"نور
و ظلمت درهم، ولی گریخته از هم ، آرام خفته" باشند تصویری است که در آیینه ی
خیالِ من یکی، به هیچ روی، نمی گنجد.
این تصویر، می خواهم بگویم، "فرا
پندارانه " (Paradoxical) نیست:
ازدرون با خود در تضاد است.
·
شاید شاملو هم قصد تبیین همین دیالک
تیک نور و ظلمت را در دل داشته باشد:
·
با هم بودن، ضمن گریزان از هم بودن
را.
·
همبائی توأم با بیگانگی را
·
دیالک تیک جذب و دفع را
·
در برخی از فیلم های هالی وود هم
به این پدیده اشاره می شد:
·
زن و مردی در حال مبادله بوسه نشان
داده می شدند.
·
زن و یا مرد اما ضمنا قایمکی به
ساعتش نگاه می کرد تا برای قرار بعدی با
بیگانه ای دیر نکند.
2
در شعرِ"پیوند"
"سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.
"سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.
سیصد هزار دست، سیصد هزار خدا،
در تپه های قصر خدایان، در حلقه های زنجیر
یکی شد
و آن هر سیصد هزار
من بودم."
در تپه های قصر خدایان، در حلقه های زنجیر
یکی شد
و آن هر سیصد هزار
من بودم."
آیا احمدجانِ شاملو می دانسته است که فردوسی
نیز گاه گاه، به جای " فعلِ جمع"، "فعلِ مفرد" به کار می برد؟
یا آیا با به دیده داشتنِ یکی شدن
"سیصد
هزار خدا" در "من" بوده است که به جای "شدند"، در این فر
گردها، آورده است "شد"؟
و آیا منطقِ معنا را می توان بسنده دانست
برای هنجار شکنی های ساختاری؟
·
بینش فرمالیستی اسماعیل خوئی را
همین جا می توان به عیان دید:
·
اسماعیل خوئی کمترین اعتنائی به
محتوای این بند شعر شاملو ندارد.
· اگوئیسم (منگرائی، خودمرکزبینی،
خودخواهی) شاملو در این بند شعر عربده می کشد، ولی برای اسماعیل خوئی مهم نیست.
·
اینکه من شاملو در آن واحد، سیزده
قربانی و سیزده هرکول و سیصد هزار دست و سیصد هزار خدا ست، از بینش بورژوائی واپسین
شاملو پرده برمی دارد:
·
من فردی به مثابه منفرد و خاص در
مکاتب فلسفی بورژوائی واپسین در کانون قضایا و حتی هستی قرار دارد تا جامعه و
همبود و عام از عرصه بدر رانده شود.
·
مراجعه کنید به دایرة المعارف فلسفه
بورژوائی واپسین در تارنمای دایرة المعارف
روشنگری
3
در شعر "غزلِ بزرگ"
"همه ی بت هایم را می شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدن ساز وسرودِ من."
"همه ی بت هایم را می شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدن ساز وسرودِ من."
عبارتِ "بر راهی که تو بگذری "یک
" بر
(یا
از) آن کم" دارد.
"... تا فرش کنم بر راهی که تو از (یا
بر) آن بگذری..."
·
اینجا هم اسماعیل خوئی کمترین اعتنائی
به اگوئیسم (منگرائی، خودمحور بینی، خودپرستی) شاملو ندارد.
·
شاملو همه بت های خود را می شکند
تا فرش کند بر راه کسی که می خواهد ساز و سرودش را بشنود.
·
بت شکنی شاملو تأمل انگیز است.
·
شاملو بت های خود را می شکند، اما نه
به این دلیل که بت پرستی را کسر شأن انسان می داند، بلکه برعکس به این دلیل که خود
را بت واره ای برای این و آن تصور می کند.
·
در کانون شعر شاملو من فردی (منفرد،
خاص) او چنان متورم و باد کرده قرار می
گیرد که کمترین جائی برای ما (عام، جامعه) باقی نمی ماند.
4
در شعر "غزلِ بزرگ"
"تا راهِ بی پایان غزلم...
...تو را
به نهانگاه درد من آویزد."
...تو را
به نهانگاه درد من آویزد."
من نمی دانم واژه ی "آویزد" ، در
اینجا، چه می کند.
سخن، در این غزل، از عشق است، نه از به دار
کشیدن و کارهای مرگ آورِ دیگر.
·
اتفاقا منظور شاملو هم آویزان کردن
حریف به نهانگاه درد خویش است:
·
راه بی پایان غزل ابربشر (شاملو) در
این بند شعر، به طناب طویلی تشبیه می شود، طنابی که پرستنده شاملو را «به نهانگاه
درد» او می آویزد.
·
شاملو در سنت شعرا و فلاسفه بورژوائی
واپسین (فلسفه حیات، اگزیستانسیالیسم و غیره) همه چیز خود را ایدئالیزه می کند، آن هم نه
یکبار، بلکه بکرات:
·
آتش اندوه شاملو در شعر دیگری از
او، چنان عظیم است که دوزخ به دلیل بضاعت ناچیزش شرمسار می شود.
·
همه چیز و همه کار شاملو ابربشری و
ابربشرانه است.
5
در شعر"غزلِ بزرگ"
"... غمی که من می برم
غمی که من می کشم..."
"... غمی که من می برم
غمی که من می کشم..."
در فارسی ما "درد" را می کشیم،
گرچه، "وزن"
هم ندارد
و "رنج" را هم می کشیم و هم می
بریم
گرچه "بار" نیز نیست.
"غم" را، امّا، می خوریم.
گیرم"نوشیدنی" هم نباشد.
"غم بردن" و"غم کشیدن"
را آیا باید گونه ای هنجارشکنی یا نوآوری بگیریم؟
·
هنجارشکنی بیشک، نوآوری ولی هرگز.
·
بورژوازی واپسین از ریشه خردستیز و
فرهنگ ستیز است.
·
تخریب زبان و تفکر نیز یکی از
شگردهای مهم آن است.
·
نمایندگان متنوع و متلون بورژوازی واپسین
اما همین خردستیزی و فرهنگ ستیزی را نوعی طغیان بر ضد وضع موجود قالب می کنند و با
چپ نمائی و افاده فروشی به خورد خلایق می دهند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر