۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

گفت وگوی سیمرغ و زال


مجید نفیسی
(نمایش به شعر)
12 مارس 1993

1
سیمرغ

• اینک بازمی گردی
• سام را می بینم
• که به سوی ما می آید.

• به تو زبان، خرد و رای آموختم
• و آنچه درخور نوبالان خود دیدم
• از تو دریغ نکردم.

• تو را رخصت دادم
• تا بر بال من
• در اوج آسمان به پرواز درآیی
• آدمیان را آن پایین نظاره کنی
• که در جستجوی نان
• چون مور در رفت و آمدند
• و از آنان روی بگردانی.

• به تو آموختم که تنها باشی
• و چون تکه ابری مغرور
• در خالی آسمان به گردش درآیی.

• اکنون وقت بارش توست
ببار!

2
زال

• آیا از همزبانی من خسته ای؟
• یک بار پدر مرا واگذاشت
• و اینک مام من، تو نیز مرا تنها می گذاری

• از من مخواه که به سوی آدمیان بازگردم
• که زیستن در این کُنام
• مرا کافی ست

• صخره های بزرگ به من شوق پریدن می دهند
• و دره های خالی، میل آرمیدن.

• عطر پونه ها به خوابم می برد
• و نوای پرندگان بیدارم می کند.

• هر لاخ علفی را به رنگ و بو می شناسم
• بی آنکه نامی بر آن نهاده باشم.

• چشمان مهربان تو، تنها آیینه من است
• آن را از من دریغ مکن.

3
سیمرغ

• من تو را خود مادرم
• چگونه فراموشت کنم؟

• یک روز تو را بر تخته سنگی دیدم
• رهاشده در کوهپایه ی البرز.

• گاه از ته دل می خروشیدی
• و گاه انگشت به دهان می مزیدی

• تو را به نزد نوبالان خود آوردم
• اکنون می بینمت که قامتی بالا داری
• و گیسویت از کمرگاه می گذرد:

• پیرانه مویی که دیروز به پادافره ی آن
• آواره ی بیابان شدی
• ولی امروز تو را چون قبایی در بر می گیرد
• و از گزند آفتاب می پوشاند.

• گیسوان سپیدت را به رنگ میالای
• گیسوان سپیدت را به تیغ مَبُرای!
• آن را چون «نشان دلیری» نگه دار

• در چشمان سرخت آتشی می بینم
• که هیمه ی آن را از جنگل های دور آورده اند

• آنجا که زال دستان، بد نشان نیست
• و روز نابینایان، تاریک نیست
• و شب ناشنوایان، خاموش نیست.

• بیا
• از بال خود پری به تو می دهم
• آن را بر گیسوی سفیدت بنشان
• و به هنگام درماندگی در آتش بگذار
• تا مرا در کنار خود ببینی.

4
زال

• اگر باید که در سایه ی فر تو باشم
• مرا نشاید که از کنام تو دوری گزینم.

• نه!
• همینجا خواهم ماند
• و پر تو را آذین موی خود خواهم کرد

• مادرم!
• نیروی پرواز را از من مگیر
• که از خاک و خاکیان بیزارم.

• مرا مهر رودابه به آتش می نشاند
• و خشم رستم به توفان می کشاند

• از بزم شاهان بیزارم
• و از رزم یلان بیمناکم

• آن یک تاجی بر سر نهاده
• و این یک شمشیری بر کمر بسته
• و چون دیوانگان بر یکدیگر می تازند.

• می خواهم بر ستیغ ابراندود خود تنها باشم
• و هرگز به کتاب «شاهنامه» پا نگذارم

• نامه ی مرا تنها
• انگشتان باد ورق می زند
• و داستان آن را تنها پرندگان می خوانند

• هر سنگریزه ای را در آن جایی ست
• و هر جانور را رد پایی
• مرا به نام های آدمیان نیازی نیست.

• دستان من، دستان نوازشگر من
• مرا کافی ست.

5
سیمرغ

• تو را «دستان» می خوانم
• چرا که دستان پدر را پافند زدی

• از دانستن به توانستن رسیدی
• و چون هزاردستان زبان گشودی

• تا از دردهای توانخواهان سخن بگویی.

• شب تار را ماه تابان باش
• بیابان خاموش را ترانه ی باران باش
• زمینگیران خاک را دو بال پرّان باش

• برخیز و از کنام ابراندود خود فرود آی
• زمین تشنه، منتظر بارش توست.

6
زال
(بر بال سیمرغ می نشیند)

• گشتی دیگر بزن!
• گشتی دیگر بزن!

• هرآدمی که به آسمان بنگرد
• مرا در هیئت ابری تنها
• بازخواهد یافت.

• گشتی دیگر بزن!
• گشتی دیگر بزن.!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر