• و هیاهویِ مردمان به جشن،
• گریزِ شبِ بی ستاره ای نهفته بود
• و شکفتنِ دمبدم ِ بامداد
• و خورشید که رخ می گشایید و
• آسمان فراخ ...
• که بی شمار مردمان
• پرنده خیال شان
• به رؤیایی جاودانه پر کشید
• و فریاد بر کشیدند:
• «دیگر کسی شب را به میهمانیِ همسایه اش نخواهد برد.»
• با طنینِ این فریاد
• اندیشناکْ مردی گرد آلود
• غوطه ور در رؤیایی دور دست
• با نگاهی به درخششِ خورشید
• و شبنم هایِ یخ زده بر پهنه دشت!
• با خود گفت:
• «زندگی طلوعِ دمبدمی است
• که ازهر سیاه شبی زاییده می شود.
• اما هیچ طلوعی ابدی نیست
• که دل بر آن ببندم
• وهیچ غروبی جاودانه
• که از تیرگی اش بهراسم.
• هراسِ من از جاودانه انگاریِ سحر است
• و بی پایان انگاشتن شب.
• غروب انتهایِ دم فرو بستنِ روز نیست
• و ابتدایِ بال گستردنِ شب
• که جان بخشیدن به کنکاشِ جاودانه ای است
• که از مسیرِ شب می گذرد
• و بردمیدنِ دمبدم ِ طلوعِ دیگری را نوید می دهد.»
حا
• این شعر ـ فی نفسه ـ شعر بسیار زیبا و دلنشینی است و ضمنا تأمل انگیز و بحث انگیز.
• من مفاهیم و احیانا احکام معینی را مورد تأمل شتابزده قرار می دهم:
1
مفهوم «رویشِ یکباره جنگل از زمین»
مفهوم «رویشِ یکباره جنگل از زمین»
• ظاهرا شاعر جهشی را در نظر دارند، رویش ناگهانی جنگلی را که نتیجه رسیدن تغییرات کمی در زیر زمین به حد عینی و گذار جهشی از کیفیت کهنه به کیفیت نو است.
• شاعر علت این رویش یکباره را هم توضیح می دهند:
• این در «گریزِ شبِ بی ستاره ای نهفته بود
• و شکفتنِ دمبدم ِ بامداد
• و خورشید که رخ می گشایید و
• آسمان فراخ ...»
• اگر شب بی ستاره (ظلمانی) نگریخته بود، از روز و نور خبری نبود و نتیجتاروند جذب گازکربنیک بوسیله برگ ها صورت نمی گرفت و روند رویش متوقف و یا کند می گردید.
2
مفهوم «شکفتنِ دمبدم ِ بامداد»
مفهوم «شکفتنِ دمبدم ِ بامداد»
• بامداد برخلاف جنگل یکباره نمی شکفد، بلکه دهها باره می شکفد، یعنی جمع ریاضی گذارهای کوچک و کیفی پیدرپی است:
• انگار سپاه شب سنگر به سنگر و موضع به موضع مغلوب و تارانده می شود.
• این تصور و تصویر خیلی اندیشیده و زیبا ست.
• معلوم نیست که خود شاعر منظور روشنی بلحاظ محتوا و معنی دارد و یا شیفته زیبایی فرمال مفهوم «دمبدم بامداد» است که حروف دال و ب بوفور در آن حضور دارند و آهنگ و وزن زیبائی را بدان می بخشند.
• این یکی از رازهای شعر و استه تیک بطور کلی است.
• مردم با مشاهده اوضاع فاتحه ای بلند برای شب می خوانند:
• «دیگر کسی شب را به میهمانیِ همسایه اش نخواهد برد.»
• رد پای فروغ در این حکم است:
• «دیگر کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد!»
• منظور فروغ را من تا کنون نفهمیده ام.
•
• بردن شب به میهمانی همسایه حاکی از این است، شاید که مردم در دیدار با یکدیگر از ظلمات شب شکوه می کنند.
• مردم در هر صورت دچار خوش خیالی اند و دیالک تیک عینی هستی را نمی شناسند: همزیستی «ستیزمند» اضداد را.
• منظور من از اضداد شب و روز البته بلحاظ استعاری است.
3
مفهوم «اندیشناکْ مردی گرد آلود، غوطه ور در رؤیایی دور دست»
مفهوم «اندیشناکْ مردی گرد آلود، غوطه ور در رؤیایی دور دست»
• در این مفهوم چندین خصیصه مرد عمده می شوند:
• اندیشناکی
• گردآلودگی
• رؤیاورزی
• دوربینی (وسعت نظر)
• شاید شاعر ـ آگاهانه و یا ناخودآگاه ـ مرد را کارگر فکری و جسمی تلقی می کند و ضمنا ایدئال مندی او را برجسته می کند: داشتن رؤیائی دوردست را.
• رؤیا یکی از مقولات قابل بحث است و در فلسفه های امپریالیستی، رویزیونیستی و اوپورتونیستی چپ جای خاصی به خود اختصاص داده است، آن سان که ارنست بلوخ حتی مارکسیسم را هم جزو اوتوپی ها تلقی می کند.
• بنظر اهل علم، مارکسیسم نه اوتوپی، بلکه نافی دیالک تیکی اوتوپی ها از هر نوع است: گذار از اوتوپی به علم است، علم تر از هر علمی است.
• رؤیا و اوتوپی اما هموراه همزاد انسان است، شاید بتوان گفت که انسان در دیالک تیکی از علم و اوتوپی زندگی می کند.
• ولی اوتوپیسم به دوران ماقبل مارکس تعلق دارد و اکنون گرایشی ارتجاعی است.
• گیرم که توده ها در شرایط سوبژکتیف معینی زیر پرچم اوتوپیسم (مذهب و غیره) بسیج می شوند.
• اوتوپیسم اما روی همرفته گرایش منفی و زیانباری است و باید نقد شود و با علم جایگزین گردد.
• اوتوپیسم مسائل فردا را امروز پیشاپیش، بطور انتزاعی و خیالی حل می کند.
• شاید گرایشات ماجراجویانه و تروریستی از هر نوع را هم بتوان جزو اوتوپیسم تلقی کرد.
• اوتوپیسم نشانه بی خردی و خردستیزی است.
• ما رهبرانی را در اردوی کار دیده ایم که حتی در اواخر قرن بیستم اوتوپیست بوده اند و ضرباتی هولناک با همین بی اعتنائی به علم وارد آورده اند که هیچ دشمنی نمی توانست وارد آورد.
4
حکم «زندگی طلوعِ دم به دمی است که ازهر سیاه شبی زاییده می شود.»
حکم «زندگی طلوعِ دم به دمی است که ازهر سیاه شبی زاییده می شود.»
• در این حکم زندگی به مثابه طلوع دمبدم صبح از شب تلقی می شود.
• این نظر فقط در این شعر و در پیوند با گریز شب و طلوع صبح و رویش جنگل قابل درک است و گرنه تعریف مفاهیم انتزاعی از قبیل زندگی دشوار است.
• من روزی پای سخنرانی عالمی بودم که از فلزات از قبیل نیکل و سدیم و غیره سخن می گفت و زندگی در اعماق جمادات را بی که خود متوجه شود، کشف و ابلاغ می کرد:
• دل هر ذره را که بشکافی آفتابی اش در میان بینی!
• چیزهای مجرد و انتزاعی را بدشورای می توان مورد بحث قرار داد، دشوارتر از چیزهای مشخص.
5
حکم «اما هیچ طلوعی ابدی نیست که دل بر آن ببندم وهیچ غروبی جاودانه (نیست) که از تیرگی اش بهراسم.»
حکم «اما هیچ طلوعی ابدی نیست که دل بر آن ببندم وهیچ غروبی جاودانه (نیست) که از تیرگی اش بهراسم.»
• مرد اندیشناک ظاهرا فقط به چیزی دل می بندد که ابدی باشد.
• آدمی در طرفة العینی یاد حافظ و نیما می افتد:
• نیما حافظ را مکار تلقی می کند و به تندباد پرخاش می بندد:
• «من بدان عاشقم که رونده است!»
• چیز ابدی کجا هست که بتوان دل بر آن بست.
• مرد اندیشناک از تیرگی فقط هم بشرطی هراس به دل راه می دهد که جاودانه باشد.
• ظلمت فاشیسم و یا فوندامنتالیسم و یا امپریالیسم و یا پولپوتیسم و غیره ابدی نبوده اند، ولی به اندازه کافی دهشتناک بوده اند و هستند.
6
حکم «هراسِ من از جاودانه انگاریِ سحر است و بی پایان انگاشتن شب.»
حکم «هراسِ من از جاودانه انگاریِ سحر است و بی پایان انگاشتن شب.»
• مرد اندیشناک ظاهرا میان جاودانه و بی پایان تفاوت قائل می شود.
• اما منظورش این است که سحر و شب به یکدیگر بدل می شوند.
• اگر منظور فقط شب و سحر باشد، می توان به نحوی از انحاء به او حق داد.
• ولی اگر فرماسیون های اجتماعی را به جای سحر وشب بگذاریم، دچار مشکل می گردیم.
• آن وقت توسعه و تکامل بالنده زیر علامت سؤال قرار می گیرد.
• کسی که از شب هراس نداشته، اکنون از باور به جاودانگی سحر و شب به هراس افتاده است.
• شاید این بخش شعر تحت تأثیر شاملو سروده شده و ایراسیونالیسم او را هم بطور اوتوماتیک به دنبال کشیده است:
• «من ترسم از زندگی در سرزمینی است که مزد گورکنش از آزادی آدمی فزونتر است! »
7
«غروب، انتهایِ دم فرو بستنِ روز نیست و ابتدایِ بال گستردنِ شب.
که جان بخشیدن به کنکاشِ جاودانه ای است که از مسیرِ شب می گذرد و بردمیدنِ دمبدم ِ طلوعِ دیگری را نوید می دهد.»
«غروب، انتهایِ دم فرو بستنِ روز نیست و ابتدایِ بال گستردنِ شب.
که جان بخشیدن به کنکاشِ جاودانه ای است که از مسیرِ شب می گذرد و بردمیدنِ دمبدم ِ طلوعِ دیگری را نوید می دهد.»
• غروب به تلاش جاودانه ای جان می بخشد که از مسیر شب می گذرد و از بردمیدن دمبدم طلوع نوید می دهد.
• تعبیر سوبژکتیف زیبایی است .
این حقیت امر اما مانع آن نمی شود که غروب پایان روز و آغاز شب باشد، نقطه عطف شب و روز باشد. مرز و سرحد و یا به زبان فلسفی حد عینی گذار از روز به شب باشد.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر