۱۳۹۹ مهر ۱۸, جمعه

پرنده کوچولوی زشت (۴) (بخش آخر)

Der kleine hässliche Vogel Plakat – TV Westsachsen

 پرنده کوچولوی زشت

 

Zum Tod von Werner Heiduczek | MDR.DE

ورنر هایدوچک


برگردان

میم حجری

 

باز که دستخوش وحشت شده بود،

به

عقاب گفت:

«یک ساعت به من وقت بده.

اگر من در عرض این یک ساعت پرنده کوچولو را پیدا نکردم، می توانی مرا به دریا پرتاب کنی.»

 

عقاب گفت:

«باشد.

من به تو یک ساعت مهلت می دهم.

اگر در این یک ساعت

پرنده کوچولو را پیدا نکردی، فاتحه ات خوانده خواهد شد.»

 

عقاب

باز

را

دوباره نزد پرندگان دیگر آورد.

 

باز

روی سنگی نشست و اندیشید.

 

اما

چیزی به ذهنش نرسید.

 

چشمان تیزبینش یک بار دیگر پرنده ها را نظاره کردند.

همه پرندگان آواز خود را خوانده بودند، اما خورشید غمزده مانده بود.

 

باز

پرنده کوچولوی زشت

را

نیز دم در گردهمایی پرندگان دید.

 

پرنده کوچولوی زشت

اما

آوازش را نخوانده بود.

 

باز با خود گفت:

«پرنده کوچولو هم نمی تواند کمکی به ما بکند.

گنجشک بیشک بهتر از ان می خواند.»

 

زمان به سرعت سپری می شد و وقت اندک بود.

 

باز

لال هایش را فرود آورد.

سر افکنده نشست و منتظر عذاب عقاب ماند.

 

پرنده کوچولو

باز را سرافکنده دید و دلش به درد آمد.

 

پرنده کوچولو

از دم در محل گردهمایی پرندگان پر کشید و در روی سنگ کناز باز نشست

و

گفت:

«غم مخور.»

 

باز گفت:

«چگونه می توانم غمگین نباشم.

پرنده کوچولو را که با آوازش خورشید را به درخشش برانگیزد، پیدا نکرده ام و چند دقیقه دیگر به عذاب عقاب دچار خواهم شد.»

 

پرنده کوچولو گفت:

«من می توانم کمکت کنم.»

 

باز گفت:

«هیچکس نمی تواند به من کمک کند.

همه پرندگان کوچولو خواندند.

راه نجاتی باقی نمانده است.»

 

پرنده کوچولو گفت:

«من هنوز آوازم را نخوانده ام.»

 

باز گفت:

«تو با این ریخت و قیافه زشتت، چه آوازی می توانی بخوانی که خورشید بدرخشد و روز روشن و زیبا شود؟»

 

پرنده کوچولو گفت:

«بگذار، امتحان کنیم.

ضرر که ندارد.»

 

باز با خود گفت:

«من که دیر یا زود خواهم مرد.

پس بگذاریم پرنده کوچولوی زشت هم آوازش را بخواند.»

 

پرنده کوچولو

شروع به خواندن کرد.

 

پرنده کوچولو

چنان زیبا می خواند که ابرها پاره پاره شدند و خورشید از پشت پرده ابرها درخشیدن گرفت.

 

گیاهان از رقصیدن در باد و برگ ها از اصطکاک با یکدیگرخودداری کردند

تا اواز پرنده کوچولو را بشنوند و لذت ببرند.

 

پرنده ها

سرافکنده بودند

و

باز

اشک می ریخت و ضمنا شرمنده بود.

 

خوشبخت تر از همه

اما

پرنده کوچولوی زشت بود.

 

پرنده کوچولو

واقعا

هم

پرنده کوچولوی زشتی بود.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر