۱۳۹۹ مهر ۲۰, یکشنبه

ساقه های بیدمشک (۳) (بخش آخر)

 برداشت گل بیدمشک در مهریز آغاز شد - ایرنا

ساقه های بیدمشک 

گوردون پاوزن وانگ

 

برگردان

میم حجری

 

·     دل سرباز قهوه ای از شادی سرشار شد.

 

·     بعد به جمع آوری هیزم پرداختند تا آتشی روشن کنند.

 

·     گاهی در این و گه در آن سوی برکه، ولی با احتیاط تمام.

·     چون کسی نمی بایستی آندو را با هم ببیند.

·     برای اینکه آندو دشمن همدیگر بودند و اجازه نداشتند پیوند دوستی با هم برقرار کنند.

 

·      بعد آتشی کوچک روشن کردند، ماهی ها را به سیخ کشیدند و کباب کردند.

·     هر کس قزل آلائی خورد و قزل آلای سوم را از وسط دو قسمت کردند و خوردند.

·     دودی که از اجاق کوچک آندو بلند می شد، توجه کسی را جلب نمی کرد و خطرناک نبود.

·     برای اینکه خیلی جاها همچنان و هنوز می سوختند و دود بلند می شد.

 

·     اما یک ساعت دیگر سرباز خاکستری پوش می بایستی تعویض شود و سرباز دیگری می بایستی به جای او پاس بدهد.

 

·     روی آتش خاک ریختند و در کنار اجاق خاموش لحظه ای کنار هم نشستند، تا سیگاری دود کنند.

·     سرباز قهوه ای پوش سیگاری به سرباز خاکستری پوش هدیه کرد.

·     او هم پنج تا از چوب کبریت هایش را به او هدیه کرد.

·     بیشتر از پنج تا نمی توانست بدهد.

·     چون تعدادی از آنها را برای روشن کردن آتش مصرف کرده بود.

 

·     علاوه بر این نمی دانست که کی دوباره کبریت می گیرد.

 

·     موقع دود کردن سیگار عکس های شان را به همدیگر نشان دادند و به زمزمه چیزهائی بر زبان راندند.

·     هرکس به زبان خاص خود سخن می گفت، ولی این امر مانع آن نمی شد که آندو منظور یکدیگر را نفهمند.

 

·     قبل از خداحافظی سرباز خاکستری پوش ساقه هائی از بید مشک آورد و به توری که روی کلاه خود خویش داشتند، وصل کردند.

·     بعد دست همدیگر را فشردند و به لبخندی از هم جدا شدند.

 

·     سرباز خاکستری پوش دوباره به پشت صخره سنگین برگشت و سرباز قهوه ای پوش به پشت تنه درخت شکسته.

 

·     طولی نکشید که سرباز خاکستری پوش دیگری با احتیاط تمام از پشت درختی به پشت درختی و از پشت سنگی به پشت سنگی خزید، خود را به او رساند تا به پاسداری ادامه دهد.

 

·     «دشمن در دیدرس نبود؟»، سرباز تازه وارد پرسید.

 

·     «دشمن در دیدرس نبود!»، سرباز خاکستری پوش جواب داد.

·     «این ساقه ها را برای چی به کلاهخود خود زده ای؟»، سرباز تازه وارد پرسید.

·     «فکر می کنی که استتار خوبی است؟

·     برگ های بید مشک در نور آفتاب می درخشند، آنهم در میان علف های سوخته و دود و خاکستر!»

 

·     «بگذار مرا با ساقه بید مشک ببینند!»، سرباز خاکستری پوش گفت.

 

·     «دیوانه شده ای؟»، سرباز تازه وارد پرسید.

·     «دلت می خواهد دم عید از تنت غربال بسازند؟»

 

·     «مگر امروز عید است؟»، سرباز خاکستری پوش حیرتزده پرسید.

·     «من فکر کردم که یکشنبه ای مثل یکشنبه های دیگر است!

·     در هر حال، باید به تو بگویم که من حوصله آدمکشی ندارم!»

 

·     «تو خل شده ای!»، سرباز تازه وارد گفت.

·     «اگر نکشی، کشته می شوی!

·     آدم نکشی محاکمه نظامی ات می کنند!»

 

·     «بگذار محاکمه نظامی ام بکنند!»، سرباز خاکستری پوش با صدای بلند، به پرخاش  گفت و پای بید مشک ایستاد.

 

·     «تو اکنون از کیلومترها دیده می شوی!»، سرباز تازه وارد که پشت صخره سنگین قائم شده بود گفت.

 

·     «بگذار مرا ببینند!»، سرباز خاکستری پوش گفت و به راه افتاد.

 

·     راست راست راه می رفت.

 

پایان  

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر