ساقه های
بیدمشک
گوردون پاوزن وانگ
برگردان
میم حجری
· دل سرباز قهوه ای از شادی سرشار شد.
· بعد به جمع آوری هیزم پرداختند تا آتشی روشن کنند.
· گاهی در این و گه در آن سوی برکه، ولی با احتیاط تمام.
· چون کسی نمی بایستی آندو را با هم ببیند.
· برای اینکه آندو دشمن همدیگر بودند و اجازه نداشتند پیوند دوستی با هم برقرار کنند.
· بعد آتشی کوچک روشن کردند، ماهی ها را به سیخ کشیدند و کباب کردند.
· هر کس قزل آلائی خورد و قزل آلای سوم را از وسط دو قسمت کردند و خوردند.
· دودی که از اجاق کوچک آندو بلند می شد، توجه کسی را جلب نمی کرد و خطرناک نبود.
· برای اینکه خیلی جاها همچنان و هنوز می سوختند و دود بلند می شد.
· اما یک ساعت دیگر سرباز خاکستری پوش می بایستی تعویض شود و سرباز دیگری می بایستی به جای او پاس بدهد.
· روی آتش خاک ریختند و در کنار اجاق خاموش لحظه ای کنار هم نشستند، تا سیگاری دود کنند.
· سرباز قهوه ای پوش سیگاری به سرباز خاکستری پوش هدیه کرد.
· او هم پنج تا از چوب کبریت هایش را به او هدیه کرد.
· بیشتر از پنج تا نمی توانست بدهد.
· چون تعدادی از آنها را برای روشن کردن آتش مصرف کرده بود.
· علاوه بر این نمی دانست که کی دوباره کبریت می گیرد.
· موقع دود کردن سیگار عکس های شان را به همدیگر نشان دادند و به زمزمه چیزهائی بر زبان راندند.
· هرکس به زبان خاص خود سخن می گفت، ولی این امر مانع آن نمی شد که آندو منظور یکدیگر را نفهمند.
· قبل از خداحافظی سرباز خاکستری پوش ساقه هائی از بید مشک آورد و به توری که روی کلاه خود خویش داشتند، وصل کردند.
· بعد دست همدیگر را فشردند و به لبخندی از هم جدا شدند.
· سرباز خاکستری پوش دوباره به پشت صخره سنگین برگشت و سرباز قهوه ای پوش به پشت تنه درخت شکسته.
· طولی نکشید که سرباز خاکستری پوش دیگری با احتیاط تمام از پشت درختی به پشت درختی و از پشت سنگی به پشت سنگی خزید، خود را به او رساند تا به پاسداری ادامه دهد.
· «دشمن در دیدرس نبود؟»، سرباز تازه وارد پرسید.
· «دشمن در دیدرس نبود!»، سرباز خاکستری پوش جواب داد.
· «این ساقه ها را برای چی به کلاهخود خود زده ای؟»، سرباز تازه وارد پرسید.
· «فکر می کنی که استتار خوبی است؟
· برگ های بید مشک در نور آفتاب می درخشند، آنهم در میان علف های سوخته و دود و خاکستر!»
· «بگذار مرا با ساقه بید مشک ببینند!»، سرباز خاکستری پوش گفت.
· «دیوانه شده ای؟»، سرباز تازه وارد پرسید.
· «دلت می خواهد دم عید از تنت غربال بسازند؟»
· «مگر امروز عید است؟»، سرباز خاکستری پوش حیرتزده پرسید.
· «من فکر کردم که یکشنبه ای مثل یکشنبه های دیگر است!
· در هر حال، باید به تو بگویم که من حوصله آدمکشی ندارم!»
· «تو خل شده ای!»، سرباز تازه وارد گفت.
· «اگر نکشی، کشته می شوی!
· آدم نکشی محاکمه نظامی ات می کنند!»
· «بگذار محاکمه نظامی ام بکنند!»، سرباز خاکستری پوش با صدای بلند، به پرخاش گفت و پای بید مشک ایستاد.
· «تو اکنون از کیلومترها دیده می شوی!»، سرباز تازه وارد که پشت صخره سنگین قائم شده بود گفت.
· «بگذار مرا ببینند!»، سرباز خاکستری پوش گفت و به راه افتاد.
· راست راست راه می رفت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر