۱۳۹۵ بهمن ۲۱, پنجشنبه

تاملی در تحلیل تخیلی فرج سرکوهی (14)


جنگ چریکی و ادبیات
فرج سرکوهی
منبع
مجله گوهران
ویرایش و تحلیل از
یدالله سلطان پور

 جو «چریکی»

·       فرج سرکوهی حتی شعر فروغ فرخزاد را که به عنوان سندی برای اثبات نظر از قبل آماده اش به خدمت می گیرد، نفهمیده است.
·       اتفاقا همین شعر فروغ فرخزاد، دلیلی بر صحت نظر ما ست.
·       در آن دوره از تاریخ معاصر این خراب آباد، نه جنبش فدائی، نه رستاخیر کذائی و نه جنگ چریکی، بلکه جو «چریکی» حاکم بوده است.

·       ما برای کسب یقین، شعر فروغ فرخزاد را که فرج سرکوهی نام برده، مورد تحلیل قرار می دهیم:


دلم برای باغچه می سوزد
فروغ فرخزاد

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکرماهی ها نیست

کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد، می میرد
که قلب باغچه
ـ در زیر آفتاب ـ
ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد
ـ آرام آرام ـ
از خاطرات سبز، تهی می شود

و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که
ـ در انزوای باغچه ـ
 پوسیده است.

حیاط خانه ی ما تنها ست
حیاط خانه ی ما
 ـ در انتظار بارش یک ابر ناشناس ـ
خمیازه می کشد
و حوض خانه ی ما خالی است

ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
ـ شب ها ـ
 صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنها ست .


پدر می گوید:
« از من گذشته است
از من گذشته است
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم »

و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر می گوید:
« لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم
دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی است»

حقوق تقاعد
یعنی حقوق بازنشستگی


مادر تمام زندگی اش
سجاده ای است،
 گسترده
در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .

مادر
ـ تمام روز ـ
دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی است
و فوت می کند به تمام گل ها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .


برادرم
به باغچه می گوید:
«قبرستان»

برادرم به اغتشاش علف ها می خندد
و از جنازه های ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد

برادرم
 به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند.

او مست می کند
و مشت می زند به در و دیوار
و سعی می کند که بگوید،
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

او نا امیدی اش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
ـ همراه خود ـ
به کوچه و بازار می برد

و نا امیدی اش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده،
گم می شود .


و خواهرم
 دوست گل ها بود
و حرف های ساده قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آن ها می برد
و گاهگاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد...

او خانه اش در آنسوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعی اش
و در پناه عشق همسر مصنوعی اش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می زاید

او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد

او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است.

حیاط خانه ی ما تنها ست
حیاط خانه ی ما تنها ست

تمام روز
ـ از پشت در ـ
صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن


همسایه های ما 
ـ همه ـ
در خاک باغچه ها شان
ـ به جای گل ـ
خمپاره و مسلسل می کارند

همسایه های ما 
ـ همه ـ
 بر روی حوض های کاشی شان
سرپوش می گذارند

و حوض های کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروت اند

و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمب های کوچک پر کرده اند .

حیاط خانه ی ما گیج است.
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است، می ترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم

من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد، تنها هستم
و فکر می کنم...
و فکر می کنم...
و فکر می کنم...

و قلب باغچه
ـ در زیر آفتاب ـ
ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد،
ـ  آرام آرام ـ
از خاطرات سبز، 
تهی می شود.

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر