۱۳۹۵ بهمن ۲۹, جمعه

احمـــــدک، شعری از مهندس علی اصغر اصفهانی


برابری اجتماعی
اثری از 
الوارو سیکوه ئیروز

احمـــــدک
(1334)
مهندس علی اصغر اصفهانی
«سلیم»
(از معلّمان و شعرای معاصر و برجستۀ کرمان)
سرچشمه
صفحه فیسبوک
امین احمدوند

معلّم چـــو آمد
ـ بــه ناگــه ـ
کلاس
چو شهری فروخفته، خاموش شد

سخن های ناگفته در مغـــــزها
ـ به لب نـارسیده ـ
فــــراموش شد

معلّـم ز کار مــــــداوم
ـ مُـــــدام ـ
غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفـوان شباب
جــــوانی از او رخت بر بسته بود

سکــــــوت کلاس غـم آلــــــود را
صــــدای رســای معلّـم شکست 
ز جا احمــــدک جست و بنـد دلش
از این بی خبر بانگ، ناگه گسست:
«بیـــــا احمـــــدک درس دیـــــروز را
بخوان، تا بدانم که سعدی چه گفت.»

ولی احمــــدک درس ناخوانده بود
به جـــز آنچه دیــروز از وی شنفت

عرق، چون شتابان سرشک ستم
خطـوط خجـالت به رویش نگاشت

لبــــاس پُـــر از وصله و ژنـــده اش
به روی تن لاغــرش، لـــرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت:
«بنی آدم اعضــــای یکدیگرند»

وجودش
ـ به یکباره ـ
فـــریاد کرد:
«که در آفرینش ز یک گـوهرند»

در اقلیم ما رنج بــر مــــردمان
زبان و دلش گفت، بـــی اختیار:
«چو عضـوی به درد آورد روزگار
دگر عضـــــوها را نمـــاند قرار
 تو کـز…، تو کـز»
وای یـــادش نبـود

جهان پیش چشمش، سیه پوش شد
نگاهـــی ز سنگینی از روی شــــرم
به پایین بیفکنــــد و خامـــــوش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کـرد، پیــــدا کلامـــی دگــــر

در آن عمــــر کوتاه او، خاطـــــرش
نمی داد جــــز آن، پیــــامی دگــر

ز چشم معلّم شـــــراری جهید
نمـاینـــــــدۀ آتش خشـــــــم او
درونش پر از نفـرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او:

«چـرا احمـــدِ کـــودنِ بی شعور»
معلّم بگفتـــا بـه لحنی گــــران
«نخـواندی چنین درس آسان، بگو
مگر چیست فــرق تو با دیگران؟»

عرق از جبین، احمدک پاک کرد:
«خـــدایا چــــه می گوید، آموزگار
نمی داند، آیا کـــه در این دیـــار
بُـوَد فـــرق مـابین دار و نـــــدار؟»

 «چــه گــوید؟
بگـــوید حقــــــایق، بلنــــد؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگــوید کــــه فـــــــرق است مــابین او
و آن کس که بی حــد زر و سیم داشت؟»

بـــه آهستگی احمــــــد بی نــــوا
چنین زیـــر لب گفت با قلب چــاک
کــه آنـان به دامـــان مــادر، خوش اند
و من بی وجودش، نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنـون یک سخن

ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پــــدر، تکیـه دارنـــد و من

من از روی اجبـــار و از تــرس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنـــم بــا پــــدر پینــــه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام، شاهد است.

سخن هــــــای او را معلّـــم بریـد
هنوز او سخن های بسیار داشت

دلـــــی از ستمکاری ظالمــــــان
نژنــــد و ستمدیـــده و زار داشت

معلّـــم بکــوبیــــــد، پــــا بـــــر زمین
و این پیک قلب پُـــر از کینــــه است:
«بـه من چـــــه که مادر ز کف داده ای
بـه من چه که دستت پر از پینه است!

رود یک نفـــــر پیش ناظم که او
به همــراه خــــود یک فلک آورد
نمــاید پـــر از پینــه، پاهــــای او
ز چـــوبی کــه بهـــــر کتک آورد.»

دل احمــــــد، آزرده و ریش گشت
چو او، این سخن از معلّـم شنفت
ز چشمان او کورســــویی جهیـد
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت:

«ببین، یادم آمد، دمی صبـــر کن
تأمّــل، خــــــدا را، تأمّــل، دمـی
تو کز محنت دیگـــران بی غمی
نشــاید کــه نامت نهنــــد آدمی.»

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر