۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و مسافر بی بلیط


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• مأمور کوچولوی راه آهن مشغول جارو کردن ایستگاه راه آهن بود، که از پشت سر صدائی به گوشش رسید.

«من هم می خواهم با قطار سفر کنم!»

• وقتی مأمور کوچولوی راه آهن به پشت سر نگاه کرد، پسر بچه بسیار کوچولویی را دید.

• «بعدها!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

«وقتی که بزرگتر شدی، می توانی با قطار سفر کنی!»


«من اما می خواهم که همین الان سفر کنم!»، پسرک به اصرار گفت.

• مأمور کوچولوی راه آهن برای او از صندلی ها یک قطار اسباب بازی درست کرد.
• پسرک اما قطار اسباب بازی نمی خواست.
• او می خواست با قطار راست راستکی سفر کند.


• ماجرا بدین سان شروع شد.

• پسرک هر روز می آمد و اصرار می کرد:
«بگذار من هم با قطار سفر کنم.»


• اما مأمور کوچولوی راه آهن نمی توانست به او اجازه سفر با قطار بدهد.
• دست به مو های سر پسرک می کشید و به او آب نبات می داد.
• او اما راضی نمی شد.

• تا اینکه روزی از روزها وقتی که مأمور کوچولوی راه آهن با دمیدن سوت به قطار اجازه حرکت می داد، پسرک فوری روی پله قطار پرید و قطار به راه افتاد.

• کسی از سوار شدن او با خبر نشد.

• عصر همان روز، وقتی قطار برگشت، راننده قطار از یقه کت پسرک گرفته بود و به دنبالش می کشید.

«پسرک!»، راننده قطار می گفت.
• «به تنهائی سوار قطار شده و بلیط هم نداشته است!»


مأمور کوچولوی راه آهن شرمنده شد، از اینکه چنین چیزی در ایستگاه او اتفاق افتاده است.

«من بیشه ها را دیدم و پرنده ها را بر فراز بیشه ها!»، پسرک با هیجان می گفت.
«و رودی را دیدم که عرضش به درازای قطار بود.»


• «و حالا می برمت کلانتری!»، راننده قطار گفت.

• آنگاه پسرک شروع کرد به گریه کردن.
• آن سان که مأمور کوچولوی راه آهن دلش به درد آمد.


«یک لحظه صبر کنید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

• آنگاه به خانه دوید و همه جا را به دنبال پول گشت.
• در جعبه قند یک تومان، زیر شیشه مربا پنج تومان و در کنار تلویزیون ده تومان پیدا کرد.
• همه پول ها را در جیب گذاشت و بیرون آمد.


• اما چون پسرک مسافت زیادی با قطار رفته بود، این پول هنوز کافی نبود.

«مسافرین عزیز!»، مأمور کوچولوی راه آهن به مسافرین که از پنجره قطار به بیرون نگاه می کردند، گفت.
• «مسافرین عزیز لطفا مساعدت کنید!»


• آنگاه کلاهش را در دست گرفت و مسافرین هر کدام سکه ای به آن انداختند.
• بدین طریق پول بلیط پسرک جور شد.


«خیلی ممنون!»، پسرک به مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

• مأمور کوچولوی راه آهن دست کرد در جیب و مشتی تیله رنگارنگ به پسرک داد.
بعد به خانه رفت و دراز کشید.
• برای اینکه خیلی خسته شده بود.


«چه بچه بازیگوشی!»، زیر لحاف با خود گفت.
«تیله ها را می گیرد و در ایستگاه راه آهن، شروع به بازی می کند.»


 پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر