۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (24)



اثری از

گاف نون

قصه ای دریافتی

·        خورشید در دل آسمان آبی ایستاده بود و مثل اژدهایی، شطی از آتش می دمید.
·        زمین داغ بود.
·        انگار پا برهنه بر روی ذغال های شعله ور راه می رفتم.
·        عرق کرده بودم.
·         
·        پشه ها و مگس ها در جستجوی آب بر سرو رویم می نشستند و کلافه ام می کردند.
·        تشنه بودم.
·        وقتی آدم عرق می کند، تشنه شدنش،  طبیعی است.
·         
·        درانتظار فرشته ای که بچه ی بی پناه کلافه از گرما را یاری دهد، آه می کشیدم.
·        ولی از فرشته خبری نبود.

·        بالاخره به شهر رسیدم.

·        جلوی کارگاه نجاری مشد حبیب، به عوض ملائکه مددرسان به کودکان، لات های محل در سایه ایستاده بودند و با نگاه حیز شان تیربارانم می کردند.

·        زیر چشمی نگاه شان کردم.
·        تصمیم گرفتم در طول پیاده رو دیگر حرکت کنم، تا از شرشان به دور باشم.

·        یکی از پشت سرم اخطار داد:
·        «نرو به پیاده رو دیگر!

·        لات ها زنبورها را دیوانه کرده اند.»
·        از صدایش شناختم.

·        «برو پی کارت!

·        کلافه ام از گرما.»
·        سر سایه ام که مرتب هشدار می داد، داد کشیدم.

·        دو باره تکرار کرد:
·        «نرو به پیاده رو دیگر!».

·        «به تو مربوط نیست.

·        برو پی کارت و راحتم بگذار.» 
·        آهسته گفتم.

·     به خرابهً روبروی کارگاه نجاری که رسیدم، ناگهان  صدها زنبور خشمگین ریختند سرم.

·        لات ها کیف خر می کردند و از خنده روده بر شده بودند.
·        چنینند اجامر و اوباش در عقاب آباد.
·        خوشبختی خود را در بدبختی دیگران می بینند و از زجر دیگران آرامش روحی می یابند.

·        کسی به کمکم نیامد.
·        سر و رو و گردنم از نیش زنبورها می سوخت.
·        به هر مصیبتی خود را از دست شان نجات دادم و به خانه رسیدم.
·        سرم باد کرده بود.
·        صورتم باد کرده بود.
·        چشمانم، دماغم و لب هایم هم همینطور.
·        از درد می نالیدم.

·        انه دست پاچه شد.
·        روی پوست آماس کرده ام، گل مالید.
·        نگاهش که کردم، دیدم، چهره اش خیس اشک است.

·        مرتب می گفت:
·        «زنبورهائی که نیشت زده اند، دیگر زنده نیستند.

·        نیش که می زنند، درجا می میرند.»

·        برای من زنده و یا مرده بودن زنبورها یکسان بود.

·        من بیشتر از دست لات های عقاب آباد خشمگین بودم و می خواستم، گم و گور شوند و دیگر چشمم به روی کریه شان نیفتد.
    
·        زنبورها فقط قصد دفاع از حریم لانه شان را داشتند و مرا با لات ها عوضی گرفته بودند.
·         
·        آدم ها بلحاظ ظاهر همه مثل هم اند.
·        چطوری می توانستند، مرا از لات ها تمیز دهند.

·        «راستش را بخواهی، من از مرگ زنبورها خوشحال نیستم.»
·        گفتم.
·        «دلم می خواهد زنده بمانند.

·        زنبورها موجودات بسیار سودمندی اند.

·        اگر آنها نباشند، مگس ها و پشه ها آنقدر زیاد می شوند که باید از دست شان به کره مریخ فرار کنیم.»  

·        اشک چشمانش را به آستین سترد، لبخندی رنگ باخته بر لبانش رویید و اندکی آرام گرفت:
·        «بچه ام، چقدر عاقله!

·        از کجا این همه چیز یاد گرفته ای، کوچولوی نازنینم؟»
·        زیر لب زمزمه کرد.

·        داشت با خودش حرف می زد.

·        «لخت شو، برو توی حوض!»
·        دوباره سایه ام آمده بود و فرمان می داد.

·        لباس هایم را کندم و وارد حوض شدم:
·        آب آرامش بخش.

·        «ممنون!

·        خیلی ممنون!»
·        آهسته گفتم.
·        «بی تو چی می توانستم بکنم؟

·        مرا ببخش، بخاطر پرخاشم.

·        حق با تو بود.

·        باید از جلوی لات ها رد می شدم و چشم در چشم شان می دوختم.

·        فرار از رزم با اوباش شایستهً ما نیست.»

·        «گفتنش آسان است، پینوتیو!

·        لطفا هارت و پورت نکن، من تو را بهتر از هر کس می شناسم. 

·        لات ها، لات اند و برای آدم کردن شان به عمر نوح نیاز است.»
·        سایه تیز اندیشم گفت.

·        «با کی داشتی حرف می زدی؟»
·        انه با حولهً تمیزی بالای سرم ایستاده بود و می پرسید.

·        از حوض بیرون آمدم.
·        با حوله سر و تنم را خشک کرد و سؤالش را تکرار کرد.

·        اگر جوابش را نمی دادم، فکر می کرد که تحت تأثیر نیش زنبوران جنون گرفته ام.
·        بعد با خود می گفت:
·        «خاک بر سرم.

·        با جن جنون گرفته چه باید بکنم.

·        حتی جنگیر زورش به جن جنونگرفته نمی رسد.»

·        اگر می گفتم که با سایه ام داشتم حرف می زدم، فکر می کرد که دیوانه شده ام و از خود می پرسید.
·        «کدام آدم عاقل با سایه اش صحبت می کند؟»

·        به جای جواب، گفتم:
·        «از گشنگی دارم می میرم!»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر