۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (27)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        داداش پا می شود.
·        کفش هایش را می پوشد.
·        بند تنبانش را محکمتر می بندد.
·        بعد رو به انه می گوید:
·        «امروز باید مسجد را مفروش کنیم.»

·        «من هم می خواهم بیایم.»
·        می گویم.
·        دنبالش می دوم.
·        کفش های تازه ام را پوشیده ام.

·        داداش برایم «گوندورا» خریده است.

·        از شنیدن تق تق کفش هایم روی سنگفرش راه کیف خر می کنم.

·        داداش می گوید که به صدای پای اسب ماننده است و من می خندم و می گویم:
·        «کاش اسبی بودم.»

·        دلم می خواهد، داداش یکبار، حداقل یکبار، از دستم بگیرد و باهم راه برویم.
·        ولی او انگار یک همچو کاری را در شاًن خود نمی داند.
·        با گام های بلند راه می رود و من نفس نفس زنان مثل توله سگی به دنبالش می دوم.

·        آدم های خوب هم می توانند، بی رحم باشند.

·        آدم ها نه فقط بخاطر آنچه می کنند، باید شرم کنند، بلکه ضمنا بخاطر آنچه که نمی کنند.

·        فرش ها در خانهً سید ممد قرار دارند.
·        مش رحیم حمال هم آمده است.

·        من قالیچه های کوچک را برمی دارم و او فرش های بزرگ را.
·        داداش در مسجد می ماند و آنها را پهن می کند.

·        غریبی در گوشهً مسجد نشسته است.

·        داداش می گوید که گدائی از ده همسایه است.

·        داداش سماور غول آسا را هم از اتاق بغلی مسجد به کمک مش رحیم بیرون می آورد و در جای مناسبی می گذارد.

·        بعد استکان ها و نعلبکی ها را در سینی های پهناور، جلوی سماور می گذارد.
·        می نشیند و چپقش را آماده ی کشیدن می کند.

·        «محرم برای چیه؟»
·        می پرسم.

·        داداش چپقش را از دهن برمی دارد و می گوید:
·        «عوام الناس خیال می کنند، محرم ماه عزا ست و امام حسین، امامی مظلوم و توسری خور.
·        محرم اما ماه قیام است.»

·        در صدای داداش ببری قد می افرازد، انگار. 
·        ببری شریف و غرورانگیز.

·        «قضیه از این قرار بوده که مردم کوفه، تصمیم به قیام می گیرند تا حکومت یزید را واژگون سازند.
·        به امام پیام می فرستند که برود و رهبری قیام را بدست گیرد.
·        امام برای اطمینان خاطر حضرت مسلم، پسر عموی خود را روانهً کوفه می کند تا اوضاع را مطالعه کند و قیام را تدارک ببیند.»

·        داداش پکی عمیق به چپق می زند.
·        صورتش مثل صورت آل عبا نورانی است.
·        من خسته شده ام و در گوشه ای می نشینم.

·        داداش مدرسی خستگی ناپذیر است.
·        از هوش من هم انه خیلی خوشش می آید و هم داداش.

·        شاید یک هزارم حرف هایی را که داداش در این مدت کوتاه به من زده، در اینهمه سال به پسرانش نزده باشد.
·        اصلا محل سگ هم به هیچکدام شان نمی گذارد.
·        برای من اما همیشه وقت دارد.

·        از اسم ایتالیائی من هم راضی نیست.
·        به همین دلیل به اسم پدر مرحومش صدایم می زند.

·        «حضرت مسلم به امام خبر می دهد که شرایط قیام آماده است.
·        امام با  هفتاد و دو تن از یارانش راه می افتد.
·        اهل کوفه مرعوب از قدرت یزید و مفتون سکه های نقره و  طلای او پا روی حرف خود می گذارند و تن به خیانت می دهند.»

·        داداش نمی تواند به سخن خود ادامه دهد.
·        اشک امانش نمی دهد.
·        دستمال از جیب در می آورد و اشک چشمانش را خشک می کند.
·        این همان دستمالی است که داداش به هر مناسبتی از آن استفاده می کند.

·        من هم احساساتی شده ام.
·        از مردم کوفه که زیر قول شان زده اند، متنفرم.

·        «بعد چی می شود؟»
·        با کنجکاوی می پرسم.

·        «حضرت مسلم خیلی دلاور بود.
·        عمال یزید را برمی داشته و پرت می کرده دهها متر آن ورتر.
·        ولی بالاخره از پشت خنجر می خورد و دو طفل خردسالش بیرحمانه به قتل می رسند.»

·        داداش دوباره دستمال از جیب در می آورد و اشکش را خشک می کند.
·        چشمان درشت و روشنی دارد با ابروانی پر پشت و ریش سیاه و سپید.

·        «اطفال خردسال را برای چی می کشند؟»
·        با حیرت و نفرت می پرسم.

·        داداش ظاهرا جواب روشنی به این سؤال ساده ندارد.

·        «آنگاه سپاهی عظیم جلوی حرکت امام و یارانش را در کویر کربلا سد می کند.
·        هفتاد و دو تن در برابر هفت هزار تن.
·        راه چاه های آب به روی شان بسته می شود.
·        نبردی خونین و نابرابر در می گیرد.
·        امام چندان از سپاه یزید می کشد که خون تا زانوی اسبش بالا می آید.»

·        از خود می پرسم:
·        «در کویر کربلا خون چگونه می تواند تا زانوی اسب کسی بالا رود؟»
·         
·        داداش انگار از حالت صورت من، فکرم را می خواند و می گوید:
·        «اسب امام در حین نبرد، وارد گودالی شده بود.»

·        «آهان.
·        پس اینطور.»
·        می گویم و داداش متوجه می شود که تناقضی در بین نیست و ادامه می دهد:
·        «تشنگی از سویی و کثرت سپاه دشمن از سوی دیگر سبب می شود که امام و یارانش شهید شوند و زنان و کودکان شان اسیر گردند.
·        ما ـ شیعیان 12 امامی ـ از این به بعد ماه محرم را گرامی می داریم.»

·        داداش مبلغی تردست و توانا ست.

·        داداش سال ها قبل در ایام نوجوانی، فقه و حدیث خوانده است و سوادش به اندازه یک مجتهد است.

·        «داداش، تو که اینهمه می دانی، چطور موعظه نمی کنی؟»
·        می پرسم و داداش از شنیدن این سؤال لذت می برد، ولی به روی خود نمی آورد.
·        «تو سوادت صد برابر میرزا رضا ست.»

·        «میرزا رضا آدم خوبی است.
·        آخوند ها اما روی هم رفته، پفیوزند.»
·        داداش با نفرت می گوید.
·        «اگر امام زمان ظهور کند، قبل از همه حساب همین آخوندها را کف دست شان می گذارد.»  

·        دلم می خواهد بدانم چرا و چگونه؟

·        داداش می گوید:
·        « پیامبر و ائمه اطهار همه طرفدار زحمتکشان بودند.
·        آخوند ها اما سرسپرده اغنیا هستند.»

·        «امام زمان چطوری حساب شان را کف دست شان می گذارد؟»
·        می پرسم.

·        «امام زمان چوب تو کون شان می کند.
·        امام زمان ذوالفقار دارد، به ضربتی همه این اراذل و اوباش را گردن می زند و زمین را از لوث وجودشان پاک می کند.»
·        داداش می گوید و من صف عظیمی از آخوند های عمامه به سر رنگ پریده را در ذهن خود مجسم می سازم.
·        و امام دادگری را در هیئت داداش می بینم که به ضرب شمشیری دهها هزار کله عمامه مند را بسان کفترهای عبدالله در هوا به پرواز در می آورد.

·        «داداش، اگر آخوند ها کثافت محض اند، پس چرا پشت سرشان نماز می خوانی و به اراجیف شان گوش می دهی؟»  
·        می پرسم.

·        «استثناء همیشه هست.»
·        داداش می گوید.
·        «من اما به مجتهد گفتم که دیگر پشت سرش نماز نخواهم خواند.»
 
·        «چرا؟
·        مگر چه کرده بود؟»
·        کنجکاوانه می پرسم.

·        غروری سرشته به فخر در دلم می جوشد.
·        چه سعادتی است، داداشی با چنین شخصیتی داشته باشی!

·        «هیچی.
·        به فعله و عمله، محل سگ هم نمی گذاشت.
·        ولی وقتی خرپولی وارد مجلس می شد، به احترامش از جا بلند می شد.»
·        داداش با خشم می گوید.

·        «تو چی گفتی؟» 
·        می پرسم.

·        «گفتم، دیگر پشت سرت نماز نخواهم خواند.
·        تو پیرو پیامبر نیستی.»
·        داداش با غیظ می گوید.
·        انگار هنوز هم از دست مجتهد خشمگین است.

·        «مجتهد چی گفت؟»
·        می خواهم بدانم.

·        «گفت که پیامبر هم با دیدن رؤسای قبیله پا می شد.»
·        داداش با نفرت می گوید و من فکر می کنم که داداش به حرف مجتهد تره هم خرد نمی کند.

·        بعد ادامه می دهد:
·        «گفتم که در حدیث آمده که پیامبر دست پینه بسته دهقانان را می بوسید و نه دست متمولین خرپول را.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر