۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

جهان بینی احمد عاشورپور در آئینه آن و این (11)


احمد عاشورپور
(۱۲۹۶ - ۱۳۸۶)
خسرو باقری (1337)
ویرایشی از
 شین میم شین

1
احمد عاشورپور
 پس از سال 1338 سال‌ ها در استان فارس،
به عنوان
رئيس آبياري فارس و بنادر
و مدتي هم در مشهد خدمت كرد.

2
«در اين سال‌ ها، تشكيلات مخفي داشتيم.»

3
در زمان كابينه‌ ي مهندس بازرگان براي مدتي
 به مدير عاملي كشت و صنعت مغان انتخاب شد.

4
«در مراسم معارفه در مغان، بعد از صحبت‌هاي مهندس قره ‌باغي
من به تركي به ايشان گفتم كه
ما گيلك ها بسيار مديون شما آذربايجاني ‌ها هستيم

و از قديم پدران و برادران و پدر بزرگان شما
در گيلان براي آباداني كوشيده ‌اند.

5
حالا من اينجا آمده‌ ام تا دين خود را ادا كنم.

6
اما گزارش ‌هاي خلاف واقع و مسئله‌ ي توده‌اي بودن من باعث شد
كه مسئولان وقت مرا از آنجا برداشتند.

7
طول مدت خدمت من در آن جا 11 ماه بود.

8
 سپس مرا به رشت فرستادند.
آنجا هم به دليل پيشینه‌ ي سياسي ‌ام مطرود استاندارد واقع شدم
 و در نهايت مرا بازنشسته كردند.»  

9
رويدادهاي سال‌ هاي آغازين دهه‌ ي شصت،
عاشورپو را وادار به خروج از كشور كرد.

10
او سال ‌هاي بين 1362 تا 1373 را در فرانسه بسر برد.

11
«زمستان سال 1362 تازه چند روزي بود كه به پاريس رسيده
و در محله ‌ي په‌ توآ توسط نهاد بشر دوست فرانسوي به طور موقت
در يك فوير اسكان داده شده بوديم.

12
در آن زمان اكثريت پناهندگان را ايرانيان و افغان‌ ها تشكيل مي ‌دادند.

13
گويي كشتي نوح بود.
همه نوع گرايشي در ميان ‌مان يافت مي ‌شد.

14
اما نيازمان به يكديگر، فرقه ‌گرايي‌ها را تا حدودی كم ‌رنگ ‌تر كرده
و چون هيچ كدام زبان نمي ‌دانستيم و بي كس و كار مانده بوديم
 به ناچار اوقات مان را تا پيش از تقسيم و اعزام به نقاط مختلف فرانسه،
با هم مي ‌گذرانديم.

15
آقاي عاشورپور را در اينجا شناختم.
تا پيش از اين نه ترانه‌ هايش را شنيده بودم و خودش را نمي ‌شناختم.

16
روزهاي اول سر وعده‌ هاي غذا همواره از نبود چاي شكوه داشتم،
از سويي زبان بلد نبودم و نمي ‌دانستم چگونه تقاضاي چاي كنم.

17
 شبي سر ميز شام يكي از ايراني‌ هاي تازه آشنا گفت،
آن آقا كه آنجا تنها سر ميز شام نشسته، توده ‌اي است و در اتاقش چاي دارد.

18
نياز به چاي موجب شد  كه توده‌ اي بودن را نشنيده بگيرم
و بي ‌تعارف سر ميزش رفتم و سلام كردم.

19
به گرمي پاسخم داد و براي بعد از شام به اتاقش دعوتم كرد.
تنها نرفتم و دو سه تشنه‌ ي چاي ديگر را نيز با خود بردم.

20
همان شب شيفتهء رفتارش شدم.
يكي از دوستان از او خواهش كرد براي مان بخواند
و من بي‌ خبر كه براي چه بخواند، مگر خواننده است؟

21
در اتاق كوچكي كه تنها جا براي يك تخت و اندكي جا براي نشستن روي زمين بود، كنار تخت به پا ايستاد و صدا در داد»:

ساز و نقاره يه جوما بازار
ساز و نقاره‌ي جمعه بازار
جونبا نه ديلا
جان جان
افكند مرا لرزشي به دل اي جان
سيمبر و ديلبر و ذوق ديدار
وعده گاه و تو و شوق ديدار
جونبا نه ديلا
هاي جان جان
غیر اين خيالي نباشدم اي جانان
تا آيم خون فوتور كه تي جولا
از چه ياراي صحبت ندارم
پس چرا نواسي بتانما گب زن
با تويي كه از ديدنم شوي گلگون

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر