۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (25)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        وقتی سلیمه خالا بیهوش در وسط حیاط افتاده، افندی با لباس تازه، اودوکولون زده، شیک و پیک خانه را ترک می کند  تا در قهوه خانهً مش حسین با افندی های دیگر تخته بازی کند.

·        «انه، چرا افندی هرروز سلیمه خالا را شلاق می زند؟»
·        می پرسم.

·        داداش تکیه داده به متکائی و قرآن می خواند.
·        چهره اش نورانی است.
·        به ائمه اطهار شباهت دارد.

·        «برای اینکه سلیمه، سفیه است.»
·        انه در جواب سؤالم می گوید.

·        «سلیمه سفیه است؟»
·        داداش با حیرت می پرسد.

·        انه سکوت می کند.
·        ظاهرا چیز دیگری به ذهنش خطور نکرده بود.

·        انه انگار خیال می کند که کتک نخوردن خودش، دلیلی بر فهم و فراست بلندش است.

·        «آنکه اهل و عیالش را اذیت و آزار می دهد، سفیه ترین مرد جهان است و خر تر و خرفت تر از او حتی خری پیدا نمی شود.»
·        داداش پس از تر کردن لب هایش با زبانش می گوید و به قرائت قرآن کریم ادامه می دهد.

·        انه لبخند می زند.
·        چای می ریزد و جلوی داداش می گذارد.

·        من هم دلم چای می خواهد.
·        ولی سهمیه نقلم را با چای قبلی خورده ام و چای بی نقل اصلا قابل خوردن نیست.
·        چای انه اصلا چای نیست.
·        چای درست و حسابی را که رنگ و بویی دارد به داداش می دهد.
·        نوبت که به من می رسد، چای کمرنگ بی بو و بی خاصیتی نصیب من می شود.
·        من فقط عاشق نقل چایم.

·        مخفیگاه نقل را می شناسم.
·        ولی انه نمی داند که من می دانم و هر از گاهی چند دانه کش می روم و به تن می زنم.
·        شاید هم بداند و به روی خود نیاورد.

·        داداش از شنیدن ضجه و ناله سلیمه خالا منقلب شده و عصبانی است.
·        ظاهرا نمی تواند قرآن بخواند.

·        انه همیشه می گوید که داداش دلرحم است.
·        حتی نمی تواند موری را بیازارد.

·        حالا می بینم که انه چقدر حق دارد.
·        داداش بشردوست ژنده پوشی است.
·        تار و پود وجودش از مهر به همنوع از هر نوع است.
·        داداش حتی گاو و گوساله و گوسفند و گربه و سگ و خر را نمی زند، چه رسد به زدن اهل و عیالش.

·        داداش نمی تواند از فرط خشم به قرائت قرآن ادامه دهد.

·        قرآن کریم را می بندد و بدون بوسیدن در تاقچه گل و گشاد حیاط می گذارد و زیر لب می گوید:
·        «زن امانت الهی است.
·        زن امانتی است که خدا به مرد می دهد، رسول اکرم گفته. خیانت به امانت، گناه است، گناه کبیره است.»
·        انگار روی سخنش با من است.
·        با خشم نگاهم می کند.

·        منظورش را می فهمم.
·        داداش می خواهد به من درس زندگی دهد.

·        خوش به حال من که تصادفا با داداش آشنا شده ام و نه با افندی.
·        و گرنه به روزی بدتر از سلیمه خالا می افتادم.
·        چون هم خودش آش و لاشم می کرد و هم سه پسر قلدرش.

·        «داداش، چرا افندی، افندی شده؟»
·        می پرسم.

·        داداش علیرغم خشمش نمی تواند نخندد.
·        انه هم خنده اش گرفته است و لبخند می زند.
·        من اما هرگز ندیده ام که انه و داداش حسابی بخندند، چه رسد به روده بر شدن از خنده.

·        «افندی به الاغ هایی می گویند، که در جوانی زن می گیرند، آبستنش می کنند و راهی ترکیه می شوند.
·        زن می ماند، بی کس و بی پناه و تنها با بچه هایش.
·        چند سال بعد برمی گردند، دوباره آبستنش می کنند و دوباره راه ترکیه در پیش می گیرند.
·        و زن بیچاره را با بچه ها، در فقر و ذلت و تنهائی به امید خدا رها می کنند.
·        موقع پیری بالاخره برای همیشه، دل از ترکیه می کنند و به عقاب آباد  می آیند و باغی می خرند.
·        زن مفلوک، در این مدت غم خورده و پیر شده، بی آنکه از جوانی اش خیری دیده باشد.
·        آنگاه به جای قدردانی، هرروز یک فصل کتکش می زنند.
·        تا لب به شکایت از جفای زمانه نگشاید.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر