۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (31)

اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی


·        مثل همیشه با شنیدن صدای دلنشین داداش قبل از طلوع آفتاب بیدار می شوم.

·        داداش نماز دو رکعتی صبح را خوانده و به تلاوت آیات شعرگونهً قرآن مشغول است.

·        آیات مخصوصی که هرروز از حفظ می خواند.

·        انه مثل همیشه خیلی خیلی زودتر از خواب پا شده و از انبار آب صد پله ای، در روبروی مسجد «شالی»، سطل هایش را پر کرده، به خانه می آورد و به انبار آلومینیومی کوچک که در حیاط قرار دارد، می ریزد.

·        کار مشقت باری است.

·        بعد سماور را روشن می کند، چای دم می کند و صبحانه را حاضر می کند.

·        امروز روز اول ماه مهر است.

·        در این روز مدرسه ها باز می شوند.

·        شادی آلوده به ترس در دلم می جوشد.

·        تنها چیزی که مرا به رفتن به مدرسه ترغیب می کند، عشق به آموختن است.

·        عشق به خواندن و یافتن پاسخ به پرسش هایم.

·        البته داداش به همهً پرسش های من پاسخ می دهد، ولی سایه ام می گوید:
·        «پاسخ های داداش به پرسش های تو، به درد ننه اش می خورند.

·        آدم باید پاسخ پرسش خود را خودش پیدا کند.»

·        منظورش را نفهمیده ام.

·        شاید اگر مدرسه بروم و فکر کردن بیاموزم، بتوانم منظور او را هم بفهمم.

·        بعد از صرف صبحانه، من و داداش پا می شویم.

·        انه لباس تمیزی برایم آماده کرده است.

·        داداش جعبهً چوبی آبی رنگی برایم خریده است.

·        در جعبه را باز می کنم.

·        مداد و دفتر و کتابم را نگاه می کنم.

·        دو باره می بندمش و راه می افتیم.

·        عثمان ـ همسایه مان ـ هم با برادر بزرگش که یک پایش چلاق است، می آید.

·        بچه های دیگر هم از محلات مختلف در راهند.

·        جعبه ام را نشانش می دهم.

·        هیچکس جعبه ای مانند من با خود نیاورده است.

·        از بازار می گذریم.

·        مغازه داران بازار نسبتا خواب آلود در مغازه های شان را باز می کنند و با داداش احوالپرسی می کنند.

·        داداش می گوید:
·        «راستش را بخواهی، من دلم نمی خواهد که تو به مدرسه بروی.

·        کسانی که درس می خوانند، لامذهب می شوند.

·        علاوه بر آن، بی غیرت می شوند.»
        
·        غیرت یکی از واژه های بسیار مبهم است.
·        داداش به آدم های تنبل هم بی غیرت می گوید  و به آدم های زحمتکش با غیرت.

·        رنگم انگار پریده است.
     
·        نمی دانم این سایه لامذهبم کجا ست.
·        اگر آمده بود، از وضع و حالم گزارش می داد.
      
·        «داداش، به همین دلیل نگذاشتی ممد و ولی و نقی به مدرسه بروند؟»
·        می پرسم.
        
·        «به مدرسه رفته اند.»
·        داداش می گوید.
·        «ممد حتی تصدیق کلاس ششم را دارد.

·        نمره اول کلاس بود.»
      
·        «پس چرا نگذاشتی بیشتر بخواند و بیشتر بفهمد؟»
·        می پرسم.
       
·        «باز شروع شد.»
·        داداش می گوید.
·        «کسانی که بیشتر می خوانند، بی غیرت می شوند و وقتی بی غیرت شدند، زنان و دختران شان را می فروشند.»
       
·        «که اینطور.»
·        با خود می اندیشم.
         
·        «تو اگر جای من بودی، حاضر می شدی که پسرانت بی غیرت شوند؟»
·        داداش می پرسد.
      
·        «من که نمی توانم، به سؤال تو جواب دهم.

·        چون من عملا جای تو نیستم تا بدانم که حاضر می شوم و یا نه.»
·        می گویم.
    
·        داداش می اندیشد و از پاسخم خوشش می آید.
        
·        «آره.

·        حق با توست.

·        تا آدم چیزی را تجربه نکند، نمی تواند پیشاپیش بداند.

·        دانش نتیجه تجربه است.»
·        داداش می گوید.
·        «تو هنوز خیلی کوچکی.

·        مغزت ولی اعجوبه ای است.

·        جل الخالق.

·        آدم از سنگ می آفریند و به مغزی شگفت انگیز مجهزش می سازد!»   
·         
·        «اگر دلت نمی خواست که من به مدرسه بروم، پس برای چه اینهمه پول خرج کردی و برای من اینهمه چیز خریدی؟»
·        می پرسم.
·         
·        «مادرت اصرار دارد که تو باید درس بخوانی.»
·        داداش می گوید.

·        شوخی شوخی مادر هم پیدا کردیم که نه دندان دارد و نه سواد.
·        با این حال، رئیس خانواده است و به باسوادها امر و نهی  می کند.

·        «برادرانت هرکدام پنج، شش کلاس که خواندند از مدرسه در آوردم شان و رفتند سر کار.

·        خدا را شکر خداشناس مانده اند.

·        از ولی خیلی راضی ام.

·        می بینی اصلا لب به خنده باز نمی کند.

·        چرا؟

·        چون یکبار، فقط یکبار به اش گفته ام، آدم باید سنگین باشد.»
·        داداش با رضایت خاطر توضیح می دهد.
·         
·        «نقی که همه اش می خندد.»
·        می گویم.
·        «مگر به او نگفته ای، سنگین باشد؟»
·          
·        «نقی همیشه کودک است.
·        همانطور که بعضی درخت ها همیشه جوان اند.»
·        داداش با تأسف می گوید.
·         
·        «من ولی نقی را بیشتر از بقیه دوست دارم.»
·        با خود می اندیشم.
·         
·        «نام نویسی ات که کردم، فهمیدم پسر سلیمان مدیر مدرسه است.
·        خدا رحمتش کند، سلیمان آدم خوبی بود.»

·        حرف های بی در و پیکر داداش را جدی نمی گیرم.
·        از یک گوش می شنوم و از گوش دیگر می فرستم شان بیرون.
·        من غم تجربه ی مدرسه را  دارم که غم بزرگی است.  

ادامه دارد.

۳ نظر:

  1. باسلام وتشکر ازقصهای پر بارتان این که دانش نتیجه تجربه ست درست ولی جوابهای پنیوتوتجربهای نیاموخته که دانشی آموحته باشد ولی سوآلاتش عاقلانه ست وباعث تعج داداش میشودبعضی از کودکان نسل جدید شعور و تفکرشان از دیگرا همسالانشان بالاترست چه رسد بنسل قبلیشان آیا درست فهمیدم؟

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. ویرایش:
    البته تاثیر داداش در توسعه فکری او خیلی تعیین کننده است.

    پاسخحذف