۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (32)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

 ·        داداش پس از رسیدن به مدرسهً شیخ جعفر، خداحافظی مهرآمیزی می کند و برمی گردد خانه.

·        در حیاط کوچک مدرسه عثمان را می بینم.

·        بچه های کلاس های بالاتر مثل شمر ذی الجوشن قدم می زنند و برای بچه های تازه وارد خط و نشان می کشند.

·        ناگهان زنگ مدرسه به صدا در می آید.

·        نوکر مدرسه تازه واردین را در صف جلوئی کنار هم می چیند.

·        بعد مدیر می آید.

·        اشاره می کند و یکی از بچه ها پیش می رود.

·        سکوت مطلق حکمفرما ست.

·        بچه، کنار مدیر می ایستد.

·        کاغذی از جیب درمی آورد و شروع به خواندن می کند و بقیه بلند بلند جملات او را تکرار می کنند.

·        البته تازه واردها هنوز نمی توانند حرف های او را بفهمند، چه رسد به تکرار آنها.

·        دعای صبحگاهی که تمام می شود، مدیر ترکه به دست، پیش می آید.

·        دست های مان را نشانش می دهیم.
·        اول کف دست ها را و بعد پشت شان را.

·        بعد با تنفر و انزجار خاصی گوش های مان را نگاه می کند.

·        کسانی که دست های شان کثیف است و یا صورت خود را نشسته اند، به فرمان مدیر از صف بیرون می آیند و چند ضربه در کف دست شان با ترکه فرود می آید.

·        بعد اشک های شان را پاک می کنند و شرمزده به صف برمی گردند.

·        وقتی بازرسی نظافت به پایان می رسد، ترس آلوده و رنگباخته مثل توله سگ های تیپا خورده و تحقیر شده راهی کلاس های درس می شویم.

·        کلاس اول در طبقهً دوم است.

·        دفتر مدیر هم همینطور.

·        معلم کلاس اول خود مدیر است.
·        آقای سلیمانی نام دارد.
·        بلند قامت است، با چهره ای  کک مکی. 

·        کنار عثمان روی نیمکتی می نشینم.
·        کتاب و دفتر و مدادم را بیرون می آورم و معلم حاضر ـ غایب می کند.
·        اسم هرکس را که بر زبان می آورد، پا می شود و مدیر نگاهش می کند و اجازهً دو باره نشستن صادر می کند.

·        مدیر روی تخته سیاه می نویسد:
·        آب
·        و بعد هجی می کند:
·        ایغ ـ آ ـ بیغ، آب.

·        بعد با ترکه ای که در دست دارد، به من اشاره می کند و می پرسد:
·        «پینوتیو!»

·        من همچنان نشسته ام و نگاهش می کنم، منتظر سؤالش هستم.

·        داد می زند:
·        «پینوتیو! وقتی اسمت را صدا می زنم، باید پا شوی!»

·        برایم تازگی دارد.

·        ولی به یاد می سپارم که پا شوم، وقتی کسی اسمم را صدا می کند  و پا می شوم.

·        می پرسد:

·        «پینوتیو، آب یعنی چی؟ »

·        جواب می دهم :
·        «آب یعنی ایغ ـ آ ـ  بیغ!»

·        خنده اش می گیرد.

·        ترسم یک کمی دیگر هم می ریزد.

·        بچه هایی که کلاس اول را تکرار می کنند، همه باهم دست بلند کرده اند و می خواهند، آب را معنی کنند.

·        وقتی معنی آب را می فهمم، از خود می پرسم:
·        «احمقانه نیست، خواندن و نوشتن را به زبان دیگر یاد بگیریم؟»

·        ولی حرفی نمی زنم و سؤالم را به بعد موکول می کنم.

·        خدا را شکر که داداش سواد دارد و می تواند برایم توضیح دهد، که چرا در عقاب آباد  باید الفبا را به زبانی دیگر یاد بگیریم.

·        مدیر ادامه می دهد:
·        «بیغ ـ آ ـ بیغ ـ آ ، بابا!»

·        و ما با صدای بلند نعره می کشیم:
·        «بیغ ـ آ ـ بیغ ـ آ ، بابا!»

·        معنی بابا را می دانم.

·        بعد نوبت به وصف بابا می رسد:
·        «بابا دندان ندارد.
·        دارا دندان دارد.
·        آذر دندان دارد.»

·        دارا و آذر در عقاب آباد  زندگی نمی کنند و کسی آنها را ندیده است.

·        ولی دندان نداشتن داداش را قبل از آمدن به مدرسه هم می دانستم و می توانم پیشاپیش بگویم که انه هم دندان ندارد.
·        سلیمه خالا هم همینطور.

·        بعد ازظهر ریاضیات داریم.

·        ولی مشکل ما همان مشکل قبل از ظهر است.

·        از یک طرف باید نوشتن اعداد را یاد بگیریم و از طرف دیگر معنی آنها را.

·        «سواد آموزی  در عقاب آباد  کار شاقی است.»
·        با خود می گویم.  

·        بعد از مدرسه می روم پیش انه.

·        انه بزغاله و گوسفندهای پرواری را برای چرا به باغ برده است.

·        پای درخت گردویی در سایه نشسته است و خیاطی می کند.
·        انه خیاط است.

·        بادامی پیدا می کند.
·        می شکند و هسته اش را در دهن من می گذارد.

·        من اما از شور دیگری سرشارم.  
·        از شورغرورانگیز آموزش.

·        فکر می کنم مهمترین موجود روی زمینم.

·        با گام های بلند در باغ این ور و آن ور می روم و بلند ـ بلند می گویم:
·        «ایغ آ بیغ ، آب.
·        بیغ آ بیغ آ، بابا.
·        دیغ آ ریغ، آ، دارا،
·        بابا دندان ندارد.
·        دارا دندان دارد.
·         آذر دندان دارد.»

·        انه ملعون ـ زیر چشمی ـ  نگاهم می کند.
·        نگاهش لبریز از طعنه و طنز است.

·        محلش نمی گذارم.
·        بگذار آدم های بیسواد، هر چه می خواهند، بگویند.
·        من دیگر به جرگهً تحصیل کرده ها پیوسته ام.

·        عصر موقع برگشت به خانه، انه شروع می کند به داد کشیدن:
·        «ولی ما می رویم.
·        موقع آمدن، الاغ را هم بیاور!»

·        از تعجب کم مانده شاخ در بیاورم.
·        می گویم:
·        «انه! حالت خوبه؟»

·        می گوید:
·        «آره.
·        چطور مگه؟»

·        می گویم:
·        «برای چی داد می زدی؟
·        ولی که اینجا نیست و ما اصلا الاغ نداریم که ولی به خانه بیاورد.»

·        چشمک می زند.

·        زن بیمارگونه چنان جان گرفته که باز شناختنش کار حضرت فیل است.

·        «می دانم.
·        ما که نیستیم دختر کچل همسایه می آید و هرچه دم دست می یابد، می دزدد.»
·        انه می گوید.

·       من از خود می پرسم، تنها چیزی که در این باغ خراب شده بود، بادامی بود که کلکش را کنده ام. 
·      دختر همسایه چی برای دزدیدن خواهد یافت؟

·        «انه، می دانی که نقی هم دزدی می کند؟»
·        می پرسم.

·        «آره که می دانم.
·        از دست نقی به تنگ آمده ام.
·        هر جا پولم را قایم می کنم، پیدایش می کند.
·        مثل دزد های حرفه ای است.
·        نمی دانم، وقتی حامله بودم، از کدام دزدی لقمه گرفته ام و خورده ام. کوفتم بشه!
·        حتما از مدینه.
·        او هم دزد است.»
·        انه می گوید.

·        «شاید حق با تو باشد، انه.
·        نقی هم با پسر او رفته بود دزدی.
·         اول می روند، کلید باغ را از  گوله دان  می دزدند و شب هنگام می روند و سیب می دزدند.
·        به من هم یکی داد.»
·        می گویم.

·        «می دانم.
·        می دانم.
·        به من هم داد.»
·        انه می گوید و انگار مزهً سیب را زیر دندان های درب و داغانش مزمزه می کند.

·        «چطور بود، مدرسه؟»
·        انه می پرسد.

·        «خوب بود.
·        ولی درس را می بایستی به زبان فارسی یاد بگیریم.
·        نمی دانم برای چی؟
·        فارسی که زبان ما نیست.»
·        می گویم.

·        انه در کلهً تنبلش پاسخی برای گفتن نمی یابد. 

·        چنینند آدم های بیسواد.
·        انگار در کله شان به جای مغز، گچ دارند.

·        انه بالاخره چیز بی ربطی در میان گچ های کله اش پیدا می کند و تحویلم می دهد:
·        «برادرانم رفته اند تهران.
·        در نامه نوشته اند که در تهران، حتی بچه های شیرخواره  فارسی بلدند.
·        تو که این همه بزرگی حتما می توانی یاد بگیری.
·        فارسی نباید زیاد سخت باشد و گرنه بچه های کوچک نمی توانستند بلد باشند.»

·        می خواهم بگویم که بچهً کوچک زبان مادری اش را یاد می گیرد و ربطی به سختی و یا آسانی فارسی ندارد.

·        بچه های عقاب آباد هم آذری صحبت می کنند.
·        چون زبان مادری شان آذری است.

·        ولی خسته شده ام و حوصلهً جر و بحث ندارم.

·        سر کلاس، عثمان نشسته بود، بغلم و هر چیز را می خواست، ده بار بشنود تا یاد بگیرد و من می بایستی همه چیز را برایش توضیح دهم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر