۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (28)

اثری از 
گاف نون 
قصه ای دریافتی

انسان تابع قانون جنگل،
هنوز انسان نیست   

·         محرم بالاخره فرارسیده است.
·         
·        تابستان کم کم به پایان خود نزدیک می شود.
·         
·        عصرها که نخیر (گله گاوها و گوساله ها) از صحرا برمی گردد، کنار بقالی قربانعلی می ایستم و با ترس و لرز به تماشا می پردازم.
·        صدای زنگولهً گوساله ها را دوست دارم و بازیگوشی و بی آرامی آنها را.
·         
·        امروز نسیم خنکی می وزد.
·        موسیقی دلنشینی از رستوران مش حسین در فضا می پیچد و به جنونم می کشد و نمی دانم چرا.
·         
·        میرمحبوب شاعر با پیشبند بلندش، بیرون دکان بقالی اش ایستاده و گاوها را تماشا می کند.
·         
·        ناگهان دستی گوشم را محکم می گیرد وچنان می پیچید که فریادم به هوا می رود.
·         
·        برمیگردم، ولی را می بینم.
·         
·        اخم آلود و میرغضب وار داد می کشد سرم:
·        «مگر نگفته ام پایت را از کوچه بیرون نگذار!»

·        گوشم را دست می کشم تا ببینم هنوز سر جایش هست و یا نه.

·        هراس آلود و پریشان راه خانه در پیش می گیرم.

·        رنگم حتما مثل لبو ست و بغضم گرفته.

·        اشاره ای کافی است تا بغضم بترکد و زار زار بگریم.
·         
·        انه می گوید:
·        «ولی حق دارد.
·        آدم بزرگ ها می توانند، هزاران بلا سر بچه ها بیاورند.»

·        چه دنیایی!
·        خطر، انگار در هر گوشه ای کمین کرده است.
·        امنیتی در بین نیست.
·        هرکس می تواند، تهدیدی باشد و هر گوسفندی، گرگی!

·        داداش انگار اندیشهً مرا می شنود و می گوید:
·        «حضرت آدم، نیای ما دو تا پسر داشت:
·        هابیل و قابیل.
·        یکی از آندو مظهر خیر بود و دیگری مظهر شر.
·        روزی شر، خیر را تنها یافت، سنگی برداشت، بر سرش زد و او را ـ برادر همخونش را ـ کشت.
·        چنین است رسم و روال جهان ما.
·        برادر کشی امری عادی است.»

·        ماًیوس ونومید روی پله می نشینم، از انسان و جهان حالم بهم می خورد.

·        «کاش پرنده ای بودم.
·        مگر ساختن پرنده دشوارتر از ساختن آدمک بود، پدر؟»
·        با خود می گویم.

·        «داستان خیر وشر یاوه ای بیش نیست.»
·        کسی از پشت سرم می گوید.

·        «خصومت و نفرت و کشتار، قانون جنگل است.
·        همهً سکنه جنگل دشمن همدیگرند و تشنه به خون یکدیگر.
·        انسان تابع قانون جنگل، هنوز انسان نیست.
·        بیاد داشته باش، که همچنان و هنوز حیوان است!»
·        صدای آشنائی است.
·         
·        برمی گردم و سایه ام را می بینم.
·         
·        نشسته یک پله بالاتر از من، سرش را تکیه داده بر آرنج و در تفکری عمیق است، انگار.

·        «تو از کجا اینهمه می دانی؟»
·        شگفت زده و شادمان می پرسم.
·        «دانش تو آیا سرچشمهً امید لایزال تو نیست؟»

·        سایه بی مروت و دانشمند، اما مثل همیشه سکوت می کند، مرا در حسرت پاسخ می گذارد و روح مرا می گدازد.

·        «تو هم بیرحمی!»
·        داد می کشم سرش.
·        «چه می شد اگر به پرسشم پاسخ می دادی؟
·        چگونه می توانم یاد بگیرم اگر به پرسشم پاسخ نیابم؟»

·        بی خیال و خونسرد نگاهم می کند:
·        «پرسش کلید فهم قضایا ست.
·        پاسخ درست برای پرسشت را باید اما خودت بجوئی و پیدا کنی و نه کس دیگر.
·        در غیر اینصورت، خر خواهی ماند و گمراه.»
·        می گوید و می رود و مرا درحسرت دیدارش می گذارد.

·        انه از دور انگار تماشایم کرده، می پرسد:
·        «با کی داشتی حرف می زدی؟»

·        ومن برای پرهیز از پاسخ می گویم که گوشم هنوز هم از درد می سوزد.

·        سرم را روی زانویش می گذارم.

·        شپش های سرم را می جوید و ترانهً حزینی را زمزمه می کند.

·        احساس آرامش بخشی به من دست می دهد.

·        ناگهان بانگ مؤذن از منارهً مسجد جامع بلند می شود.
·        پرنده ها هراس زده از درخت توت پرمی کشند.
·        زمین پر از توت می شود.
·         
·        بزغاله گوش هایش را تیز می کند.
·        می پرسد:
·        «اذان برای چیه؟» 

·        و من می گویم که وقت نماز است.

ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. درست است که فقر ومحرومیت بچهای محروم ناشی از فقر حساس وکنجکاو جستجوگر پدیدهای اطرافشانهستند وبرای پرسشهایشان خود بدنبال جواب میگردند وکمترین محبتی بخلسه شان میبردومحبت را باتمام وجودشان حس میکنند این درست است که پرسوجو علامت درک وفهمیدن است پسرک داداش را مخزن علم ودانش تصور میکند وتحت تاثیر ش قرار میگرد آنه هم مظهر محبت.خاموش است پینو تیو در این محیط میچرخد وزشد عقلی وجسمیش روب تکامل میرود احساس امنیت میکند

    پاسخحذف